زن ِ همسایه ی ما، هر چند وقت یکبار، یکهو، مجبور است زنگ بزند به اورژانس، تا بیایند و شوهرش را ببرند. زمان و اینها هم ندارد. یکدفعه و در یک آن اینطور میشود. زخم ِ شمشیر نیست و معلوم نیست کی خبر میکند و مرد ِ همسایه را زمینگیر میکند.
همسایه ی دیگر ِ ما، به خاطر همین، زبانش باد کرده و نمیتواند درست حرف بزند. باید دقت کرد تا فهمید چه میگوید. همبن همسایهای که سخت حرف میزند، به خاطر همان شیمیایی ِ لعنتی، که «مید این آلمان» بوده است، خیلی وقت است که از بچهدار شدن ناامید شده است. همان کشور ِ صاحب ِ بنزهای آنچنانی.
همین همسایهمان، هر وقت من را میبیند، با همان صحبت کردن های نیمبندش، به من میگوید: چلوری عژیژم. و این عژیژم گفتنش میارزد به همه ی “آی لاوی و”های ِ خلقت. میارزد به همه ی ”دوستت دارم”های آدمهای دیگر.
تازه اینها بازیهای سادهاش است. وقتی مینشینی کنارش، چون گوشش به خاطر صدای تانکها سنگین شده است، باید بلند بلند حرف بزنی که بشنود. بعد به روی خودش هم نمیآورد که ما داریم بلند حرف میزنیم، همچون نگاه میکند و توجه میکند که آدم ذوقمرگ میشود برای اینکه بنشینی چند ساعت برایش از خودت بگویی. از آدمهای خوب و بد. از همه چیز. حتا از اینکه آخرین باری که رفتهام مزار ِ شهدا، شاید چند ماه ِ پیش بوده است.