دو داستان بسیار کوتاه

ایرانی اسلامی

کاربر حرفه ای
"کاربر *ویژه*"
اربا اربا چشمانش را به اسمان دوخته بود و حسابی رفته بود توی فکر.گفتم چیه محمد نکنه!نکنه بریدی؟ خیلی ارام در حالیکه که بغض در گلو داشت گفت بالاخره نفهمیدم اربااربا یعنی چیمیگن ادم مثل گوشت کوبیده میشه ! میدونی؟ یا باید وقتیاز این عملیات برگشتم معنی اش را بفهمم یا اینکه همین جا بهش برسم.دیگر به خط رسیده بودیم از تویوتا پیاده شدیم.ساعتی بعد گلوله ی توپی به سنگرخورد و محمد در میان خروارها خاک ماند.به سختی او را به بیرون اوردیم.جواب سوالش را گرفته بود.اربااربا و گوشت کوبیده,دیگه لازم نبود تحقیق کنه.
اخرین گلوله
عملیات بیت المقدس بود رزمنده ای تیربارش را برداشت و بر روی خاکریز نشست . نمی دانم چرا ناخوداگاه نگاهم بر روی پسرک خیره ماند.ناگهان گلوله ای به سینه اش اصابت نمود اما دستش را از تیربار جدا نکرد جلو رفتم, او به شهادت رسیده بود,ولی نمی دانم چرادستش از روی ماشه ی تیربار جدا نشد و تا اخرین گلوله رو شلیک کرد.
:bye1:
 
بالا