داستان کوتاه حکمت خدا

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
حکایت است پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید:

بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند؟ و اگر تا فردا جوابم را نگویی عزل می گردی!!! وزیر سر در گریبان به خانه رفت... وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده است؟ و او حکایت بازگو کرد.

غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیر، این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می دانی؟؟ پس برایم بازگو؛ اول آنکه خدا چه می خورد؟

- غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم، پس چرا دوزخ را بر می انگیزید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا می پوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را.

- مرحبا ای غلام.

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد؛ ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین سوال را پرسید.

غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری؟
- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را بازگویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند.

پادشاه با تعجب پرسید: ای وزیر این چه حالی است تو را؟؟

و غلام آن گاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه، که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.

 
بالا