چند داستانک

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
آرزوهاي بزرگ
ته دل هرکس يه آرزوي بزرگ بود که در عين سادگي هرگز برآورده نشده بود... جارو ميخواست يکبار هم که شده خودشو تميز کنه... آينه ميخواست خودشو ببينه... دوربين عکاسي آرزو داشت کسي يکبار از اون هم عکس بندازه... لغتنامه ميخواست معني خودش رو بفهمه...



بازگشت
گفت ديگه هرگز بر نميگردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا ميتونست دور شد... غافل از اينکه کره زمين گرد بود...

در
هي با کله ميخورد به دري که خدا اونو بسته بود. گريه ميکرد، بيتابي ميکرد، دعا ميکرد... اما انگار هيچ فايدهاي نداشت... فکر ميکرد خدا صداي اونو نميشنوه... ناگهان چشمش به در ديگري افتاد که خداوند از روي رحمتش گشوده بود... سالها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهميد...


اتاقک زير شيرواني
زيرزمين از اول بهش حسودي ميکرد چون اون خيلي بالاتر بود و حتماً خوشبختتر...غافل از اينکه اتاقک زير شيرواني هم در واقع زيرزميني بيش نبود...


تقدير
در زندگيش بينهايت زحمت کشيده بود و بينهايت هم پيشرفت کرده بود... اما هنوز ناراضي بود... حق هم داشت... تقدير، سرنوشت او را از منفي بينهايت کليد زده بود...


آفتابگردان
آفتابگردان هرگز راز اين معما را نفهميد... که چرا رسوايي اين عشق بر گردن او افتاد... مگر اين آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را ميپيمود تا نور را به او هديه بدهد...


گرما
ليوان آبِ يخ از گرما عرق کرده بود و تشنة يک جرعه آب بود...


پاككن
مدادپاککن تمام شده بود... نميدانست بايد خوشحال باشد يا ناراحت... خوشحال از پاک کردن اونهمه اشتباه يا ناراحت از زياد بودن آنها...


مداد رنگي
قهوهاي پررنگ، قهوهاي کمرنگ، سرمهاي، آبي، سبز پررنگ و سبز کمرنگ، ارغواني، قرمز، نارنجي و زرد همه ميانجيگري کردند تا مداد سياه و سفيد از بيعدالتي غصه نخورند...


تقويم
چاپخانه همه تقويمها را مثل هم چاپ کرد ولي تقويم روزهاي هرکس با بقيه فرق داشت...
www.dibache.com
 
بالا