داشتم دکمه های لباسش رو می بستم. با یک ترفند خاصی تونسته بود اجازه باباشو برای رفتن به جبهه بگیره.یه جمله گفت دلم هری ریخت.گفت مامان حاج اقا خلیلی شب ششم محرم میگفته وقتی حضرت قاسم(ع) می خواست به میدان بره یکی از محارمش زره حضرت امام حسن مجتبی(ع) رو تنش کرده بود. یه دفعه یاد اون صحنه افتادم وقتی خبر قاسمم به من رسید تازه 15 سالش تمام شده بود,چه سبکبال رفت.وقتی مرخصی اومده بود یک کلاه کاموایی سفتی رو کشیده بود رو سرش,یک شب ناهوا رفتم تو اتاقش,خوابیده بود.کلاه رو که از سرش برداشتم دیدم با کلی گاز استریل خونی باند پیچی شده.از خواب بیدار شد گفتم مادر الهی برات بمیرم چی شده؟گفت هیچی چیزیم نیست جنگه دیگه.از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم ولی از روزنه کلید تو اتاق رو می پاییدم.دیدم سه تا قرص خورد.از درد به خودش می پیچید.اما جلوی چشم من انگار نه انگار که درد داره بعد از شهادتش وقتی دوستاش اومدن برای سرکشی گفتند یه ترکش پوست سرش رو برداشته بود.