داستانک واقعی

ایرانی اسلامی

کاربر حرفه ای
"کاربر *ویژه*"
داشتم دکمه های لباسش رو می بستم. با یک ترفند خاصی تونسته بود اجازه باباشو برای رفتن به جبهه بگیره.یه جمله گفت دلم هری ریخت.گفت مامان حاج اقا خلیلی شب ششم محرم میگفته وقتی حضرت قاسم(ع) می خواست به میدان بره یکی از محارمش زره حضرت امام حسن مجتبی(ع) رو تنش کرده بود. یه دفعه یاد اون صحنه افتادم وقتی خبر قاسمم به من رسید تازه 15 سالش تمام شده بود,چه سبکبال رفت.وقتی مرخصی اومده بود یک کلاه کاموایی سفتی رو کشیده بود رو سرش,یک شب ناهوا رفتم تو اتاقش,خوابیده بود.کلاه رو که از سرش برداشتم دیدم با کلی گاز استریل خونی باند پیچی شده.از خواب بیدار شد گفتم مادر الهی برات بمیرم چی شده؟گفت هیچی چیزیم نیست جنگه دیگه.از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم ولی از روزنه کلید تو اتاق رو می پاییدم.دیدم سه تا قرص خورد.از درد به خودش می پیچید.اما جلوی چشم من انگار نه انگار که درد داره بعد از شهادتش وقتی دوستاش اومدن برای سرکشی گفتند یه ترکش پوست سرش رو برداشته بود.:bye1:


images
 

الهه آسمانی

بی وفــا


السلام علیک یا فاطمه الزهرا


شب عملیات نوجوانی بسیجی بدنبال پیشانی بند می گشت.

گفتم: این همه پیشانی بند اینجاست ، یکی را بردار ، مگه چه فرقی می کنه؟

گفت: بله! ولی من پیشانی بندی می خوام که روش نوشته باشه یا زهرا سلام الله علیها .

گفتم: چرا؟

سرش رو پایین انداخت و گفت: آخه من مادر ندارم..
.

images
 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
member43-albums281-2759.jpg





آرامش در نماز ‏

ساختمان سپاه سوسنگرد، قبل از عمليات آزادسازي بستان، مقر گردانهاي اعزامي از كرمان شده بود يك روز در نمازخانه سپاه نمازجماعت ميخوانديم. به ركوع كه رفتيم، گلوله توپ كنار نمازخانه به زمين آمد و منفجر شد. صفهاي جماعت به هم خورد، بچهها از هرطرف فرار كردند. سقف قسمتي از نمازخانه فرو ريخت، وقتي گرد و خاك تمام شد، چشمم به اكبر افتاد؛ همچنان با آرامش نماز ميخواند، مثل كوه ايستاده بود
.



پی نوشت \:

عباس میرزایی , حماسه سابله , ص 44 خاطره محمد صادقی از شهید اکبر محمد حسینی
 
بالا