بوکسوری که منبر می رود

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
حجتالاسلام بیآزار تهرانی متولد 1357 است، در سال 74 تصمیم میگیرد که عطای مسابقات انتخابی تیم ملی بوکس را به لقایش ببخشد و صبح روز مسابقه از این کار انصراف دهد. او شب قبل خواب عجیبی دیده که صبح روز بعد دست به انتخاب جالبی میزند. بعد از انصراف از مسابقات مشتزنی و در حالی که زمان اندکی برای ثبتنام در حوزههای علمیه باقی مانده است، راهی چند حوزه میشود، اما هیبت ورزشکاری و چهره ظاهری عبوس او، موجب میشود تا برای ثبتنام هم دچار مشکلاتی شود!


او اما عاقبت به حوزه علمیه مجد، سپس به حوزههای علمیه قم، شمیران و تهران رفت و در این مسیر، شاگردی معلمان اخلاق و عالمان دینی نظیر حاج آقامجتبی تهرانی و حاج آقا احمد مجتهدی تهرانی را تجربه کرد.







حجت الاسلام بیآزار تهرانی با وجود جوانی، در گوشه گوشه ایران و در جای جای پایتخت، جوانان زیادی را پای منبر خود آورده است. داشتن منبر موضوعی، تسلط به شعر و ادبیات و توسل ویژه به اهل بیت (ع) از خصوصیات منبر روحانی 35 سالهای است که برجستهترین موضوع سخنرانی سال 88 خود را «بصیرت» میداند.


ورود شما به عرصه منبر با اتفاقات جالبی همراه بوده است و شاید همین ورود عجیب موجب شده تا شما در جوانی مورد توجه مردم به ویژه نسل جوان قرار بگیرید. موافقید از همینجا شروع کنیم؟


همیشه به دوستان میگویم که من قبل و بعد منبر، استغفار میکنم؛ هم موقع نشستن بر اریکه و هم بعدش. دلیلش هم این است که واقعا شأنیّتی برای اینکه در این جایگاه باشم، برای خود قائل نیستم. من عرصه تبلیغ را خیلی زود شروع کردم.


یکی از نشانههای آخرالزمان در روایات این است که بچهها منبر میروند و مصداق این روایت، من هستم! انشاءالله که فرج نزدیک است و خلاصه روی همین جهت است که من واقعاً استغفار میکنم و این را با عقیده میگویم. به یک بزرگی میگفتم که این «ی» نسبت را قبول ندارم و «منبری» نیستم. دلم میخواهد خود «منبر» سیدالشهداء (ع) باشم. آن مرد بزرگ، حرفی زد که دیگر من از گفتن این جمله استغفار کردم.

آن جمله چه بود؟


حالا شاید مصلحت نباشد. من به آن بزرگ میگویم:


من خاک کف پای سگ کوی همانم
کو خاک کف پای سگ کوی تو باشم




ورود به عرصه منبر با توجه به اینکه هیچ یک از اعضای خانواده شما روحانی نبود و همه شما را به عنوان یک ورزشکار ملی میشناختند و موفقیتهای فراوانی را برایتان متصور بودند، سخت نبود؟


قطعاً همینطور بود؛ منتها آن شبی که فردایش چنین تصمیم بزرگی گرفتم، خوابی دیدم که واقعا عرصه و جایگاه منبر را به من نشان دادند. صبح فردا به فدراسیون رفتم و از مسابقات کشوری برای انتخاب تیم ملی انصراف دادم.


بعضی از دوستان تعجب کردند و خود خانواده بیشتر از همه حیرت کردند که من یک مرتبه چرا چنین تصمیمی گرفتهام و عجیبتر این بود که من تصمیم داشتم به حوزه بروم و درس بخوانم. واقعاً امداد خداوندی بود. چون یک هفته، ده روز مانده بود به امتحان ورودی حوزه مروی و من اصلاً آمادگی نداشتم.


یادم هست با تیپ ورزشی برای ثبتنام به حوزهای رفتم. آقایی که آنجا مسئول بود، جا خورد و گفت: ما اصلاً جا نداریم! خب هرکس آن صورت ضربه خورده و تیپ مرا میدید، شاید همین را میگفت! بعد، عزیز دیگری ـ که خودش در کسوت روحانی، اما ورزشکار بود و من مرهون حسن خلقشان بودم، خیلی مرا جذب کرد.


او در مدرسه مجد در حسنآباد تهران بود. گفت: برای چه میخواهی به این وادی بیایی؟ گفتم: اراده کردم و لابد مرا خواستهاند. او خیلی تشویق کرد، ولی گفت که امتحان ورودی سختی دارند و خیلی فرصت کوتاه است. من آمادگی آنچنانی نداشتم. به هر حال، مذهبی بودم و قرائت قرآن میکردم. روحیهام هم مثل بچههای بسیجی بود، ولی اصلا به هیچ وجه با معارف دین از لحاظ طلبگی آشنا نبودم؛ یعنی اصلاً انگیزهای برایم نبود. گفت: میتوانی از پس کار بر بیایی؟ گفتم: بالاخره شرکت میکنم.


اتفاقاً از جمعیّت زیادی که شرکت کردند، من به لطف خدا جزو نفرات اول شدم. امتحان را دادم و قبول شدم و یک سال در حوزه مجد بودم. بعد از آن تقریباً سه سال حوزه چیذر خدمت حضرت آیتالله هاشمی علیا بودم که خیلی هم نسبت به ایشان مرهون و مدیون هستم. تقریباً دو سالی را هم در قم بودم.




شروع منبر رفتن شما در چه شرایطی اتفاق افتاد؟


شاید سال چهارم ـ پنجم بود که من اولین منبرها ر ا از مجالس علما شروع کردم؛ منزل آیتالله امجد. بعد محضر حضرت آیتالله مهدوی کنی و سپس در محضر حضرت آیتالله بهجت (رحمتالله علیه)، چهار ـ پنج مرتبهای منبر مشرف شدم. منبر رفتن من در کنار درس خواندن بود. در این بین در یک دانشگاه خارج از کشور هم که شعبهای از دانشگاه آزاد اسلامی بود، چند ترمی تدریس داشتم. منتهاا به دلیل اینکه من با لباس شرکت میکردم و آنجا منطقه آزادی بود، در نهایت نتوانستم ادامه دهم.



کجا بود این دانشگاه؟


در امارات. دانشگاههای آمریکایی و کانادایی در اطراف آن دانشگاه بود و گویا حضور مرا رصد کرده بودند و فعلا هم من حتی برای تبلیغ سالهاست که دیگر جواز حضور ندارم. ولی آن سالها الحمدلله خیلی اثرگذار بود. بین50 تا 55 دانشجوی دختر و پسر داشتم.


البته هنوز ارتباطهایی از طریق ایمیل هست. خیلیها زندگیهایشان تغییر کرد. مثلاً یک نفر دائمالخمر بود و در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان خودش آمد و اعتراف کرد و به واسطه همین اندیشه ولایی، آن رفتار زشت را کنار گذاشت.


خانمهای بیحجابی داشتیم که در بیرون مکشفه بودند، ولی شاید آنجا به اعتبار دانشگاه یک روسری کوچک سرشان میکردند. به خاطر همین کلاسها و جلسات محجّبه شدند و تعجب دیگران را برانگیختند.



گویا در محضر استادان اخلاق نیز شما زانوی شاگردی زدهاید.


خدمت حضرت آیتالله مجتهدی هم تردد داشتیم، اما من آنجا طلبگی و شاگردی نکردم. آقای مجتهدی به اعتبار مرحوم جدّ ما خیلی به من محبّت داشتند. در خلوت و بعضی موقعها در مدرسه و در جلساتشان حضور پیدا میکردم. مدتی هم در درس آیتالله حاج آقا مجتبی تهرانی (رحمتالله علیه) حاضر میشدم. این روند علمی من بود. قم هم که بودم، بخشی از دروس سطح را خدمت آیتالله حاج علی پناه اشتهاردی خواندم؛ منتهاا دیگر من روی امر تبلیغ متمرکز شدم و محراب را قبول نکردم؛ چون اعتقاد دارم محراب، آن نظم امام جماعت است که خیلی تأثیرگذار است، اما ما چون دائم در سفر و تبلیغ هستیم، دیگر خیلی نمیتوانیم پاجفت آن کار باشیم و اگر بخواهیم نماینده بگذاریم، خوب نیست.


به طور کلی منبر را هم به خاطر آن قسمت انتهاییاش ـ که عرض ارادت به ساحت سیدالشهدا (ع) است ـ دوست دارم. من یک «یا حسین» را با دو دنیا عوض نمیکنم و این را با عقیده میگویم. بحمدالله، این را فهمیدم که «عشق فقط یک کلام، حسین علیه السلام» ولی از قصور و دست خالی و بضاعت مزجات خودم هم خیلی گله دارم.



مایلم آن خوابی را که در شما چنین انقلابی پدید آورد و از تیم ملی بوکس ایران به حوزه علمیه راهنمایی کرد، برایمان تعریف کنید.


من آن خواب را برای احدی نگفتهام و یکی از اسرار است. آنقدر مسئله محیرالعقول بود که اول کسی که خیلی جا خورد، پدر خودم بود. وقتی به او گفتم حوزه، گفت: چه حوزهای؟! چون من تا 24 ساعت قبلش هیچ انگیزهای برای این مبنا نداشتم.



این تعجبها به مقاومت هم انجامید؟


بعضی از اعضای خانواده فکر میکردند که چون روحیهام کاملاً اجتماعی است و خیلی پرشور هستم و فکر میکردند در حوزه سکوت و سکون است، کم میآورم. غیر از آن، وضع مالی پدرم، متوسط رو به بالاست و خب من شرایطی داشتم که شهریه هم نگرفتم. خیلیها معتقد بودند که اگر قرار باشد من روی موکت در حجره بنشینم و درس بخوانم، یک هفته نشده برمیگردم. بعضیها به خانواده من میگفتند: دلتان شور نزند، خودش میرود، خودش هم برمیگردد.



آن روحیه ورزشکاری چه شد؟


نه تنها برنگشتم، بلکه در حوزه هم برای طلبهها ورزش راه انداختم. همانجا طلبهها را صبحها ورزش میدادیم؛ یعنی همان روحیه و نشاط را آوردیم در بین بروبچههای طلبه حوزه. البته در حد ورزش و نرمش بود؛ نه مشتزنی و بوکس!


البته بدنسازی و تمرینهای اولیه همان ورزش را انجام میدادیم. اگر از من بپرسند چند سالت است، میگویم اشتباه کردم که به شما گفتم: 35 سال. باید میگفتم: یک هفته! واقعاً آن هفته اولی که در مدرسه علمیه مجد از خانه و زندگی جدا شده و وارد این صحنه شدیم، تمام شیرینی عمر من بود. آن یک هفته اول ماحصل عمر ما بود. گفت: «ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد/ باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود.» شهد و شیرینی آن یک هفته واقعاً تکرارناشدنی است. به این معنا که بفهمیم ما صاحب داریم و آن دلدادگی بین خودمان و امام زمان (عج) را درک کنیم. نمیخواهم بگویم همه طردم کرده بودند، اما دنبال سرخوردگی من بودند، ولی به لطف خدا وقتی دیگر پابرجا شدیم، با همه صنوف فامیل با همه گرایشها و حتی کسانی که شاید خیلی اعتقادات محکم و مذهبی نداشته باشند، ریزترین درددلها و مشاورهها را داریم. خدا را بر این نعمت شاکرم.



پوشیدن این لباس برای شما موانع و محذوریتهایی به وجود نیاورد؟


من هیچ وقت از لباس پیغمبر (ص) جدا نشدهام و افتخار میکنم که حتی شب عروسی هم با لباس بودم؛ دانشگاه هم که تدریس میکردم با لباس بودم و الان هم هر از گاه ورزش که میروم با لباس میروم.







ادامه مطلب در لینک زیر
http://www.shahrekhabar.com/picnews/1378875000943230
 
بالا