دریـــــا...!

  • نویسنده موضوع BARAN
  • تاریخ شروع

BARAN

کاربر فعال
"بازنشسته"
برای کسی مینویسم که دیگر نیست...

نبودنش تنهایی من را تنهاترین کرد...

دلم باران می خواهد

تا آرام شوم

تا در کنار او راه بروم

و نفهمد که من گریه میکنم

و نفهمد که زندگی آرام آرام پیرم میکند

و او شاد باشد

این تنها آرزوی من است

لبخند همیشگی او

دوستت دارم >:d<
 

BARAN

کاربر فعال
"بازنشسته"
اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا !
افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا .
***
اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه،
وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا .
***
با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم
بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا !
***
امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،
درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .
***
ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .
***
چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان،
اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !
***
با زمزمه باران در پيش تو مي گريم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا !
***
تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست،
خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا .
***
بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را
بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا .
***
تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام
لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .
***
دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا !
***
 

abshar

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
477413_SnuZhHmn.jpg




کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد
خوب من , منظره خوب تماشا دارد
ساختم آینه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وادارد


:gol:



 
بالا