خنجرش را بیرون آورد و به سمت میدان قدم برداشت. اباعبدالله مجروح و تشنه روی زمین افتاده بود و تکبیر میگفت. شمر نعرهای زد و خنجرش را بالا آورد. دستانش لرزید و چشمانش پر از اشک شد. دوباره خواست خنجرش را بالا ببرد که چشمهایش سیاهی رفت. زانوهایش سست شد و بر زمین افتاد. پیرمرد، نفسهای آخرش بود که این بار اربابش را بالای سرش دید و غرق دستهای نوازش مولایش شد.
تعزیه به هم خورده بود و مردم بر جنازه شمر فاتحه میخواندند...!
کی من که باشم هوادار تو
هوادر تو هست دادار تو
من از ریز خواران خان توام
اگر چه بدم میهمان توام
به عشقت از آن دم که خو دادی ام
به چشم همه آبرو دادی ام
زدر راندگانت حسابم مکن
گدایم کرم کن جوابم نکن
از این رو سپیدم بر داورم
که من هم سیاهی این لشگرم
مبادا براتی مرا از درت
به پهلوی بشکسته مادرت