حکایت های گلستان سعدی

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

حکیمی که با جهال در افتد توقّع عزّت ندارد و گر جاهلی به زبان آوری بر حکیمی غالب آید عجب نیست که سنگیست که گوهری همی شکند .

نه عجب گر فرو رود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش

گر هنرمند از اوباش جفائی بیند
تا دل خویش نیازارد و در هم نشود

سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

( گلستان سعدی ، باب هشتم ، در آداب صحبت )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

جوهر اگر در خلاب افتد هم چنان نفیسست و غبار اگر به فلک رسد همان خسیس . استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ، ضایع . خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست ولیکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است .

چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبر زادگی قدرش نیفزود

هنر بنمای اگر داری نه گوهر
گُل از خارست و ابراهیم از آزر

( گلستان سعدی ، باب هشتم ، در آداب صحبت )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

خردمندی را که در زمره اجلاف سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط با غلبه دهل بر نیاید و بوی عنبر از گند سیر فرو ماند .

بلند آواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بی شرمی بینداخت

نمی داند که آهنگ حجازی
فرو ماند ز بانگ طبل غازی

( گلستان سعدی ، باب هشتم ، در آداب صحبت )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

مشک آنست که ببوید نه آن که عطّار بگوید .
دانا چون طبله عطّارست خاموش و هنرنمای و نادان خود طبل غازی بلند آواز و میان تهی .

عالم اندر میان جاهل را
مثلی گفته اند صدّیقان

شاهدی در میان کورانست
مصحفی در سَرای زندیقان

( گلستان سعدی ، باب هشتم ، در آداب صحبت )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

دوستی را که به عمری فرا چنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند .

سنگی به چند سال شود لعل پاره ای
زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ

عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن .
گریز رای بی قوت مکر و فسونست و قوت بی رای جهل و جنون .

تمیز باید و تدبیر و عقل و آنگه ملک
که ملک و دولت نادان سلاح جنگ خداست

( گلستان سعدی ، باب هشتم ، در آداب صحبت )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که روزه دارد و بنهد . هر که ترک شهوات از بهر خلق داده است ، از شهوتی حلال در شهوتی حرام افتاده است .

عابد که نه از بهر خدا گوشه نشیند
بیچاره در آیینه تاریک چه بیند

( گلستان سعدی ، باب هشتم ، در آداب صحبت )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد .
یعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم بر آرند .

و قطر علی قطر اذا اتفقت نهر
و نهر علی نهر اذا اجتمعت بحر

اندک اندک بهم شود بسیار
دانه دانه است غلّه در انبار

( گلستان سعدی ، باب هشتم ، در آداب صحبت )
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

برتر بودن مرگ ظالم بر زندگى او

(عصر حكومت عبدالملك بن مروان (75 - 95 ه ق )بود. او حجاج بن يوسف ثقفى را كه خونخوارترين و بى رحمترين عنصر پليد بود، استاندار عراق (كوفه و بصره ) كرد. حجاج بيست سال حكومت نمود و تا توانست ظلم كرد.) در اين عصر، روزى زاهد فقيرى كه دعايش به اجابت مى رسيد، وارد بغداد گرديد. (بغداد در آن عصر، روستايى بيش نبود). حجاج او را طلبيد و به او گفت : ((براى من دعاى خير كن .))
زاهد فقير گفت : ((خدايا! جان حجاج را بگير. ))
حجاج : تو را به خدا چه دعايى است كه براى من نمودى ؟))
زاهد فقير: ((اين دعا هم براى تو و هم براى تو و هم براى همه مسلمانان ، دعاى خير است . ))
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه برانگيز

در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: ((هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.))
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
شاه از وزيران حاضر پرسيد: ((اين اسير چه مى گويد؟))
يكى از وزيران پاكنهاد گفت : اى آيه را مى خواند:
((والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس ))
((پرهيزكاران آنان هستند كه هنگام خشم ، خشم هود را فرو برند و لغزش مردم را عفو كنند و آنها را ببخشند.))
(آل عمران / 134)
شاه با شنيدن اين آيه ، به آن اسير رحم كرد و او را بخشيد، ولى يكى از وزيرانى كه مخالف او بود (و سرشتى ناپاك داشت ) نزد شاه گفت : ((نبايد دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگويند. آن اسير به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگويى گرفت .
شاه از سخن آن وزير زشتخوى خشمگين شد و گفت : دروغ آن وزير براى من پسنديده تر از راستگويى تو بود، زيرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پليدت برخاست . چنانكه خردمندان گفته اند: ((دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز))
هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه ، نوشته شده بود:
جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
(به اين ترتيب با يادآورى اين اشعار غرورشكن و توجه به خدا و عظمت خدا، بايد از خواسته هاى غرورزاى باطن پليد چشم پوشيد و به ارزشهاى معنوى روى آورد و با سر پنجه گذشت و بخشش ، از فتنه و بروز حوادث تلخ ، جلوگيرى كرد، تا خداوند خشنود گردد.)
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

نتيجه بى توجهى به سپاه

يكى از شاهان پيشين ، در نگهدارى كشور سستى مى كرد و بر سپاهيان سخت مى گرفت و آنان را در تنگدستى رها مى كرد تا اينكه دشمن قوى و ظغيانگرى به آن كشور حمله كرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهيان خود را به جلوگيرى از دشمن فرا خواند، ولى آنها پشت كردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند:
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
يكى از آن سپاهيان كه نافرمانى از شاه نموده بود، با من سابقه دوستى داشت . او را سرزنش كرده و گفتم : ((از فرومايگى و حق ناشناسى است كه انسان به خاطر رنجش اندك ، هنگام حادثه ، از فرمان نعمت بخش خارج گردد و حقوق و محبت چند ساله شاه را ناديده بگيرد.))
او در جواب گفت : ((اگر از روى كرم و بزرگوارى عذرم را بپذيرى شايسته است ، حقيقت اين است كه : اسبم در اين حادثه جو نداشت ، و زين نمدين آن را براى تاءمين زندگى به گرو داده بودم . شاهى كه سپاه خود را از اموال و نعمتها دريغ دارد و در اين راه بخل ورزد، نمى توان راه جوانمردى با او پيش گرفت . ))
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم
 
بالا