حکایت های گلستان سعدی

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله ی وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که هم چنان در چشم خانه همی گردید و نظر می کرد سایر حکما از تأویل این فروماندن مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگرانست که ملکش با دگرانست .

بس نامور بزیر زمین دفن کرده اند
کز هستیش بروی زمین برنشان نماند

وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده است نام فرّخ نوشین روان بخیر
گر چه بسی گذست که نوشین روان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمرُ
زان پیش تر که بانگ بر آید فلان نماند

( گلستان سعدی ، باب اول ، در سیرت پادشاهان )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را بدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیّت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند . ملک نفسی سر بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت .

بدین امید بسر شد دریغ عمر عزیز
که آن چه در دلم است از درم فراز آید

امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید

کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید

ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدیگر بکنید

بر من اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید

روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید

( گلستان سعدی ، باب اول ، در سیرت پادشاهان )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

درویشی مستجاب الدّعوه در بغداد پدید آمد حجّاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من بکن . گفت خدایا جانش بستان . گفت از بهر خدای این چه دعاست ؟ گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را .

ای زبر دست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند بازار

به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری

( گلستان سعدی ، باب اول ، در سیرت پادشاهان )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت ها کدام فاضل تر است ؟ گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری .

ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به

وانکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به

( گلستان سعدی ، باب اول ، در سیرت پادشاهان )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود در پایان مستی همی گفت .

ما را به جهان خوش تر ازین یک دم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست

درویشی بسر ما برون خفته بود و گفت

ای آن که باقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست

( گلستان سعدی ، باب اول ، در سیرت پادشاهان )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود در پایان مستی همی گفت .

ما را به جهان خوش تر ازین یک دم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست

درویشی بسر ما برون خفته بود و گفت

ای آن که باقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست

( گلستان سعدی ، باب اول ، در سیرت پادشاهان )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر به سختی داشتی . لاجرم دشمنی صعب روی نهاد همه پشت بدادند .

چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دیرغ آیدش دست بردن به تیغ

یکی را از آنان که غدر کردند با من دَم دوستی بود . ملامت کردم و گفتم دونست و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که باندک تغییر حال از مخدوم قدیم بر گردد و حقوق نعمت سال ها در نوردد . گفت ار بکرم معذور داری نشاید که اسبم درین واقعه بی جو بود و نمد زین بگرو و سلطان که بزر بر سپاهی بخیلی کند با او به جان جوانمردی نتوان کرد .

زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد
و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم

اذا شبع الکمی یصولُ بَطشاً
و خاوی البطنِ یبطِشُ بالفرار

( گلستان سعدی ، باب اول ، در سیرت پادشاهان )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد . درویش را مجال انتقام نبود . سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد . درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت . گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی ؟ گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی . گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی کردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم .

ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درّنده تیز
باددان آن به که گم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر

( گلستان سعدی ، باب اول ، در سیرت پادشاهان )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

یکی از بندگان عمرولیث گرخته بود . کسان در عقبش برفتند و باز آوردند . وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند . بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت :

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

اما به موجب آن که پرونده ی نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی . ملک را خنده گرفت . وزیر را گفت چه مصلحت می بینی . گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صداقت گور پدر آزاد کنُ تا مرا در بلایی نیفکند . گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته اند .

چو کردی با کلوخ انداز پیکار
سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن
چنین دان کاندر آماجش نشستی

( گلستان سعدی ، باب اول ، در سیرت پادشاهان )
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های گلستان سعدی

یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلّقان را همی گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم در گاهست و مترسد فرمان و دیگر خدمتگاران را به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون صاحبدلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش بر آمد .
پرسیدندش چه دیدی ؟
گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد .

دو بامداد اگر آید کسی به خدمت شاه
سیم هر اینه در وی کند به لطف نگاه

مهتری در قبول فرمانست
ترک فرمان دلیل حرمانست

هر که سیمای راستان دارد
سَر خدمت بر آستان دارد

( گلستان سعدی ، باب اول ، در سیرت پادشاهان )
 
بالا