حکایت های عبید زاکانی

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های عبید زاکانی

عربی به حج رفت و پیش از دیگر مردم داخل خانه کعبه شد و در پرده کعبه آویخت و گفت بار خدایا پیش از آن که دیگران در رسند و بر تو انبوه شوند و زحمتت افزایند مرا بیامرز
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های عبید زاکانی

مردی زنی بگرفت به روز پنجم فرزندی بزاد مرد به بازار رفت و لوح و دواتی بخرید
او را گفتند این از بهر چه خریدی گفت طفلی را که پنج روزه زایند سه روزه مکتبی شود
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های عبید زاکانی

مردی دعوی خدایی کرد شهریار وقت به حبسش فرمان داد مردی بر او بگذشت و گفت آ یا خدا در زندان باشد؟ گفت خدا همه جا باشد
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های عبید زاکانی

عربی را پرسیدند که چونی گفت نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنا نکه شیطان خواهد
و نه آنگونه که خود خواهم گفتند چگونه گفت زیرا خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و
چنان نیم و شیطانم کافری خواهد و آ ن چنان نیم و خود خواهم که شاد و صا حب روزی
و توانگر باشم و چنا ن نیز نیستم
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های عبید زاکانی

مردی زردشتی بمرد و قرضی برعهد ه او بماند پس مردی پسر او را گفت خانه ات را بفروش
و قرضهای را که به گردن پدرت بود بپرداز گفت اگر چنان کنم پدرم به بهشت شود گفت نی گفت
پس بگذار او در آتش باشد و من در خانه خود به آرامش
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های عبید زاکانی

مولانا شمس الدین با یکی از مشایخ خراسان کدورتی داشت شیخ ناگاه بمرد
نجاری صندوق گوری سخت به تکلیف از بهر او تراشید مردم تحسین نجار میکردند
مولانا گفت خوب تراشیده اما سهوی عظیم کرده که دود کش نگذاشته است
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های عبید زاکانی

رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست گفت من دارم اما
نمی دهم گفت چرا گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی
و به هفت سالگی نرسیدی.
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های عبید زاکانی

یکی اسبی به عاریت خواست گفت اسب دارم اما سیاه هست گفت مگر
اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های عبید زاکانی

واعظی بر سر منبر می گفت هرگاه بند ه ای مست میرد مست دفن شود و مست سر ازگور بر آورد
خراسانی در پای منبر بود گفت به خدا آن شرابیست که یک شیشه آن به صد دینار می ارزد
 

BarOoN

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : حکایت های عبید زاکانی

شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود چوبهای سقف بسیار صدا می کرد به خداوند خانه از بهر مرمت آن
سخن بگشاد پاسخ داد که چوبها ی سقف ذکر خدا می کنند گفت نیک است اما می ترسم که این ذکر منجر به سجده شود
 
بالا