داستان بسیار زیبا از امام حسن مجتبی (ع)

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
[h=2]داستان بسیار زیبا از امام حسن مجتبی (ع)[/h]


در آن بينى كه پيغمبر معظم اسلام صلى اللَّه عليه و آله در كوه حرا يا كوه ديگرى بود و ابو بكر، عمر، عثمان، على، و گروهى از انصار با آن حضرت بودند، انس هم حاضر بود و حذيفه هم گفتگو ميكرد ناگاه امام‏ حسن‏ مجتبى‏ عليه السّلام در حالى كه آرام و با وقار بود وارد شد.

پيامبر عاليقدر اسلام صلى اللَّه عليه و آله يك نظر به امام حسن كرد و فرمود: اين جبرئيل است كه حسن را راهنمائى ميكند. اين ميكائيل است كه وى را نگاهدارى مينمايد.

اين حسن فرزند و نفس پاك و يكى از اضلاع من ميباشد، اين حسن سبط و نور چشم من است. پدرم بفداى اين حسن باد! سپس پيغمبر خدا بر خواست و ما هم برخاستيم، نيز آن حضرت به حسين عليه السّلام ميفرمود: تو ميوه (قلب) و حبيب و روحيه قلب من هستى.

آنگاه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله دست امام حسن را گرفت و براه افتاد، ما نيز با آن حضرت براه افتاديم تا آن بزرگوار نشست و ما نيز در اطراف وى نشستيم. ما ميديديم كه پيامبر خدا چشم از امام حسن نمى‏بريد.

سپس فرمود: اين حسن بعد از من راهنماى مسلمين و هدايت شده خواهد بود. اين حسن از براى من هديه پروردگار عالم است. اين حسن از من خبر


ميدهد، آثار و دين مرا بمردم معرفى مينمايد، سنت مرا زنده ميكند، در رفتار خود متصدى امور من خواهد شد، خدا به وى نظر رحمت مى‏افكند، خدا رحمت كند كسى را كه اين مقام را براى او بشناسد، و براى خاطر من به او نيكوئى و احترام نمايد.
هنوز سخن پيغمبر معظم اسلام تمام نشده بود كه ناگاه اعرابى در حالى كه عصاى خود را بزمين ميكشيد متوجه ما شد. موقعى كه چشم پيامبر اعظم اسلام به آن اعرابى افتاد فرمود: اين مرد كه نزد شما مى‏آيد اكنون سخن خشنى بشما ميگويد كه پوست بدن شما ميلرزد، وى راجع به امورى از شما جويا خواهد شد او در سخن گفتن يك خشونت مخصوصى دارد. هنگامى كه آن اعرابى وارد شد بدون اينكه سلام كند گفت: كدام يك از شما محمّد است؟ ما گفتيم: منظور تو چيست!؟ در اين بين رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم فرمود: آرام باشيد! آنگاه آن اعرابى گفت: يا محمّد! من قبلا بغض تو را داشتم، اكنون كه تو را ديدم بيشتر بغض تو را در دل گرفتم.

راوى ميگويد: پيغمبر خدا لبخندى زد، ولى ما براى اين جسارت اعرابى خشمناك شديم و تصميم خطرناكى در باره وى گرفتيم. اما پيامبر اعظم بما فرمود:

ساكت باشيد! آن اعرابى گفت: يا محمّد! تو گمان ميكنى كه پيغمبرى، در صورتى كه دروغ به انبياء مى‏بندى و هيچ دليل و برهانى ندارى.

رسول اعظم فرمود: چه منظورى دارى؟ گفت: اگر دليل و برهانى دارى بيار! پيامبر خدا فرمود: آيا دوست دارى يكى از اعضاء من بتو خبر دهد كه براى تو دليل محكمترى باشد؟ گفت: مگر عضو انسان هم سخن ميگويد؟

فرمود: آرى.

پيغمبر خدا صلى اللَّه عليه و آله به امام حسن فرمود: برخيز (و با اين اعرابى گفتگو كن!) اعرابى امام حسن را بنظر حقارت نگريست و گفت: پيغمبر خودش بر نميخيزد، يك كودكى را بلند ميكند تا با من مكالمه نمايد.


رسول خدا فرمود: امام حسن جواب تو را خواهد گفت.
امام حسن بر آن اعرابى سبقت گرفت و فرمود: آرام باش! آنگاه اشعارى را سرود كه اول آنها اين است:

1- ما غبيا سألت و ابن غبيى‏
بل فقيها اذن و انت الجهول‏


1- يعنى تو از شخص كودن و فرزند كودن پرسش ننمودى، بلكه از شخص دانشمندى جويا شدى، تو جاهل و نادانى.
2- اگر تو جاهل و نادانى شفاى نادانى نزد من است مادامى كه شخص پرسنده بپرسد.

3- تو از درياى علمى پرسش ميكنى كه دلوها نميتوانند آن را تقسيم نمايند اين علم و دانش يك ارثى است كه رسول خدا بيادگار نهاده است.

گر چه تو زبان درازى كردى، و از حد خويشتن تجاوز نمودى، و در باره خويشتن خدعه كردى، ولى در عين حال با خواست خداى عليم با ايمان كامل خواهى بازگشت.

اعرابى پس از اينكه لبخندى زد گفت: برو ببينم! امام حسن عليه السّلام فرمود: آرى، شما با قوم خويشتن اجتماع كرديد، و بعلت جهل و نادانى كه داشتيد مذاكراتى نموديد و گمان كرديد محمّد صلى اللَّه عليه و آله بلا عقب و بدون فرزند است، و عرب عموما بغض وى را دارند. كسى نيست كه خون محمّد را طلب نمايد، تو گمان كردى كه قاتل حضرت محمّد خواهى بود، و پول خون آن حضرت را قبيله‏ات خواهند داد. نفس تو، تو را به اين عمل وادار نمود. تو عصاى خود را بدست گرفته‏اى كه پيغمبر با عظمت اسلام را بقتل برسانى. ولى اين منظور براى تو دشوار شد، و چشمت اين بينائى را نداشت، و جز اين موضوع را نپذيرفتى، تو اكنون بدين منظور نزد ما آمده‏اى كه مبادا اين راز فاش شود. ولى در عين حال بطرف خير آمده‏اى.

من اكنون تو را از جريان اين سفرى كه آمده‏اى آگاه مينمايم:


تو در يك هواى روشنى خارج شدى كه ناگاه يك باد بسيار شديدى وزيد، تاريكى آسمان را فرا گرفت، ابرها تحت فشار قرار گرفتند. آنگاه تو نظير يك اسب شدى كه اگر جلو برود گردنش زده مى‏شود و اگر برگردد پى خواهد شد. صداى پاى احدى را نمى‏شنيدى، صداى زنگى را نمى‏شنيدى، ابرها بر تو احاطه نموده بودند و ستارگان از نظرت غائب شده بودند، راه را بوسيله ستاره‏اى كه طلوع كرده باشد يا دانشى كه راهنما باشد پيدا نميكردى، هر گاه مقدارى راه طى ميكردى ميديدى در يك بيابان بى‏پايانى هستى، هر چه بر خود اجحاف مينمودى و بر فراز تپه و بلندى ميرفتى ميديدى راه خود را دور كرده‏اى، بادهاى شديد ميخواستند تو را از پاى در آورند. دچار يك باد صرصر و برق جهنده شده بودى، تپه‏هاى آن بيابان تو را دچار وحشت و سنگريزه‏ها تو را خسته نموده بودند وقتى متوجه شدى ديدى كه نزد ما آمدى و چشمت بجمال ما روشن و قلبت باز و آه و ناله‏ات بر طرف شد.
اعرابى گفت: اى پسر! اين مطلب را از كجا ميگوئى؟ تو زنگ قلب مرا زدودى! گويا: تو با من بوده‏اى! هيچ موضوعى از من نزد تو مخفى نيست! گويا:

علم غيب دارى؟

سپس آن اعرابى گفت: اسلام چيست؟ امام حسن فرمود:

اللَّه اكبر! اشهد ان لا اله الا اللَّه وحده لا شريك له و ان محمدا عبده و رسوله.

آن اعرابى اسلام آورد و اسلام وى بسيار نيكو شد.

آنگاه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم قسمتى از قرآن را به وى تعليم داد.

اعرابى گفت: يا رسول اللَّه اجازه ميدهى من نزد قبيله‏ام باز گردم و ايشان را از اين جريان آگاه نمايم؟

پيامبر خدا به او اجازه داد. اعرابى رفت و با گروهى از قبيله خويشتن گفتگو نمود و عموما در دين اسلام مشرف شدند.

زندگانى حضرت زهرا عليها السلام ( ترجمه جلد 43 بحار الأنوار) / ترجمه نجفى، ص: 381
پس از اين جريان هر گاه نظر مردم به امام حسن مى‏افتاد ميگفتند: به امام حسن مقامى داده شده كه به احدى از مردم داده نشده است.

 
بالا