نیت شفا
نام شفا یافته : حسین کدخدایی
نوع بیماری : صدای اضافی در قلب و عدم توانایی در نشستن و عدم تعادل در گردن .
کودک بی خبر از همه جا در دنیای کودکی خود غرق بود و نمی دانست سرنوشت ، چه بازی شومی را برایش رقم زده است . مادر وقتی کودک را بغل کرد ، متوجه صدای اضافی قلب او شد . یکهو چشمان خسته اش جوشید و حرف توی گلویش چنگ انداخت :
- گوش کن . صدای تپش قلب بچه یکنواخت نیست .
این را خطاب به شوهرش گفت و کودک را به آغوش پدر داد .
پدر گوشش را به سینه کودک چسباند و لحظاتی به تپش قلب او گوش داد . زن راست می گفت . در میان کوبش های یکنواخت قلب کودک ، صدایی اضافی بگوش می آمد . حیرانی و وحشت به جان پدر افتاد . سرش مثل کوره داغ شد و زمین دور سرش چرخید . دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشست . نگاهی به زن انداخت و به زور لبخندی زد، تا زن در وهم و ترس او شریک نشود . اما لبخند او که نشانی از شادی و رضایت در آن نبود ، همه چیز را برای زن روشن کرد . فهمید که با درد بزرگی روبرو خواهند بود .
آنها کم کم به واقعیت تلخ دیگری پی بردند . کودک علاوه بر صدای اضافی قلبش ، توان گردن گرفتن و نشستن هم نداشت . او را به نزد دکتر بردند . دکتر پس از معاینه ، بیماری کودک را تایید کرد و گفت : ایشان دچار بیماری ضعف عضلانی جنرالیزه و پی 2 تشدید یافته است که باید مورد درمان قرار گیرد .
حرفهای دکتر ، دریایی از غصه وغم را به جان مادر ریخت . مادر همانطور که می گریست و فشار اندوه از نگاه محزونش پیدا بود ، رو به دکتر کرد و دردمندانه پرسید : امکان خوب شدنش هست ؟
دکتر لبخندی زد و درحالیکه در خطوط چهره اش علامت صلابت و ایمان به کارش هویدا بود ، گفت : کار ما درمان است و سعی خواهیم کرد که پروسه درمانی بیمار را با موفقیت همراه کنیم . اما شفا دست خداست و برای رسیدن به آن باید دعا کرد .
این جمله دکتر هر چند که رنگ و بوی رضایت داشت ، اما تاکید او بر جمله دعا برای رسیدن به شفا ، سایه ای از تردید را بر ذهن مادر انداخت . پدر اما پر از دغدغه های امید بود . او به درمان کودکش ایمان داشت . به چشمهای ملتهب زن خیره شد و خیلی قرص و محکم به او گفت : تشویش را از ذهنت بیرون کن . دلت را به خدا بسپار . انشااله خوب خواهد شد .
صدای قاطع مرد ، زن را از کابوس فکر و خیال موهومی که به آن دچار شده بود ، رهانید . اندیشید که او هم چاره ای ندارد ، جز آنکه به امید دل بندد .
کودک ، بیش از پنجاه جلسه کار درمانی و حدود بیست جلسه فیزیوتراپی را زیر نظر دکتر طی کرد ، ولی هیچ نشانی از بهبود در وجودش حاصل نشد .
مادر که از ته چشمهای گودافتاده اش حالت یاس و ملال نمایان بود ، تصمیم خودش را گرفت و مصرانه از پدر خواست تا کودک را به مشهد برده و به نیت شفا ، دخیل حرم امام رضا (ع) بندند .
***
همینکه روز بالا آمد و اشعه خورشید از پس شیشه اتوبوس به درون تابید و ستونهای هوای داغ سرو صورت مسافران را بل داد ، شاکله شهر مشهد از دور نمایان شد و صدای صلوات مسافران فضای اتوبوس را پر کرد .
زن بغضش ترکید و به جریان اشکش راه داد . قطرات اشک از میان چهره خیس و عرق کرده اش پایین لغزید و مثل دو خط موازی در دو سوی گونه اش مجرای پر آب و درخشانی را بر روی صورتش پدید آورد . از همانجا دلش را به صحن و ضریح حرم داد و به حرمت و آبروی امام (ع) ، مصرانه شفای کودکش را از خدا درخواست کرد .
ساعتی بعد ، اتوبوس در پایانه ایستاد و مسافرانش را پیاده کرد . زن در حالیکه کودک را به سینه می فشرد ، در پی شوهرش به سمت حرم حرکت کرد .
به حرم که رسیدند . زن کنار پنجره فولاد جایی را پیدا نمود و نشست . چشمهایش را به آسمان داد و لحظاتی به پرواز کبوتران در آبی بیکران آسمان خیره شد . بعد نگاهش را چرخاند و به گره های التماسی که زائرین بر ضریح پنجره فولاد بسته بودند ، نگریست . هر گره نشانه یک خواهش و امید به یک نگاه شفابخش از جانب خدا بود . او هم به نیت این نگاه خدایی ، گره طنابی را بر پای کودک بست و آن سر دیگرش را بر مشبک ضریح محکم نمود . بعد سرش را به دیوار تکیه داد و آرام و پر اشک گریست. اصلا نفهمید که چه مدتی به این منوال گذشت، فقط زمانی به خود آمد که همهمه و سر و صدای مردم همه صحن و فضای گرداگرد او را پر کرده بود . خوب که نگاه کرد ، کودکش را دید که در آغوش مردم ، دست به دست می چرخد و همه او را می بوسند و می بویند و ذکر و صلوات می فرستند . پر واهمه به جای خالی کودکش در کنار پنجره فولاد و گره باز شده طناب او بر ضریح خیره ماند و از ته دل فریاد زد .
از جا برخاست و کودکش را از آغوش زائرین پس گرفت و بر سینه فشرد . عجیب بود . کودک گردن گرفته بود و سرش لق نمی خورد . مردم که با باز شدن طناب از پای کودک ، عنایت امام (ع) را شامل حال کودک می دانستند و شفای او از جانب خدا مسلم می پنداشتند ، از زن خواستند که کودک شفایافته اش را به دفتر شفایافتگان ببرد و شرح ماوقع را در دفتر شفایافتگان حرم دوست به ثبت برساند .
زن ، سراسیمه به حرم رفت و شوهرش را که در حال راز و نیاز با خدا بود ، پیدا نمود و ماجرای شفای کودکش را برای او توضیح داد . مرد از آنچه از زبان زن می شنید ، در شگفتی بود ، نمی توانست در باور خود بگنجاند که خدا به این سرعت ، زبان حال دردمندش را شنیده و پاسخ داده باشد .
هر دو به دفتر شفایافتگان رفتند و ماجرای باز شدن طناب و شفای کودک را در دفتر ثبت کردند .
مسئولین دفتر برای صحت بخشیدن به ادعای آن دو ، کودک را به درمانگاه آستانقدس فرستادند و در آنجا پس از بررسی سوابق بیماری کودک و تست حالش، صحت بر سلامتی و شفای وی دادند .
پدر و مادر ، شادمان و خرسند از این واقعه به شهر خود بر گشتند و کودک را برای تست ، به نزد کارشناس کار درمانی که ماهها با وی کار کرده بود ، بردند .
او پس از بررسی حال کودک در حالیکه آثار شگفتی در خطوط چهره اش هویدا بود ، سلامتی و شفای کودک را به پدر و مادر او تبریک گفت و چنین گواهی داد :
هوالشافی
آستانقدس حضرت ثامن الحجج(ع)
با سلام و ادای احترام به آستان مقدس .
به استحضار می رساند که کودک ( حسین کدخدایی ) پنجاه جلسه کار درمانی و بیست جلسه فیزیوتراپی را در این مرکز طی کرده و علیرغم شلی زیاد عضلات تنه و گردن و اندامها ، امروز شاهد نشستن کامل و گردن گرفتن وی که از نظر عصبی بسیار مهم است ، هستیم . انشااله که با توجهات خداوند منان ، رشد حرکتی این کودک تکمیل شده و به مرحله نهایی برسد .
کارشناس ارشد کار درمانی – عبدالرحیم کریمی .
مادر که غرق در شعف و شادمانی بود و دوست داشت که در این شادمانی او همه سهیم باشند از شوهرش خواست تا کودک را به نزد دکتر معالجش نیز ببرند . پدر که خود نیز مایل بود این واقعه را در همه جا جار بزند و به گوش همه آنها که از بیماری کودکش آگاه بودند برساند ، قبول کرد و هر دو به نزد دکتر رفتند .
دکتر که از گردن گرفتن کودک در شگفت شده بود ، او را روی تخت قرار داد تا مورد معاینه قرار دهد . کودک اما آرام و مطمئن بر روی تخت نشست و با چشمان درشت و سیاهش به دکتر خیره شد . دکتر که هنوز باور گردن گرفتن کودک را هضم نکرده بود ، از دیدن نشستن او بر تخت ، پر از ابهام و تردید شد . رو به پدر و مادر کودک کرد و گفت : این فقط می تواند با یک معجزه امکان یابد .
پدر در حالیکه با همه صورتش می خندید ، رو به دکتر کرد و گفت : بله اقای دکتر . یک معجزه اتفاق افتاده است . معجزه ای بنام شفا . حالا شما هم گواهی بدهید که این معجزه واقعیت دارد .
دکتر قلمش را برداشت و در برگه ای نوشت :
هوالشافی
گواهی می شود بیمار حسین کدخدایی فرزند ابراهیم که در ویزیتهای قبلی دچار ضعف عضلانی جنرالیزه بوده و قادر به گردن گرفتن و نشستن نبوده و همچنین صدای اضافی در قلب ( پی 2 تشدید یافته ) بودند ، در حال حاضر قادر به نشستن و گردن گرفتن می باشد و صدای اضافی قلب ایشان شنیده نمی شود که در اکودیوگرافی هم موید بهبودی قلب ایشان می باشد که با توجه به اظهارات والدین نامبرده ، تمامی علایم بهبودی ناگهانی ایشان در اثر معجزه و شفای حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) می باشد .
دکتر معالج : محمد محمدی
شماره نظام پزشکی : 88758
نام شفا یافته : حسین کدخدایی
نوع بیماری : صدای اضافی در قلب و عدم توانایی در نشستن و عدم تعادل در گردن .
کودک بی خبر از همه جا در دنیای کودکی خود غرق بود و نمی دانست سرنوشت ، چه بازی شومی را برایش رقم زده است . مادر وقتی کودک را بغل کرد ، متوجه صدای اضافی قلب او شد . یکهو چشمان خسته اش جوشید و حرف توی گلویش چنگ انداخت :
- گوش کن . صدای تپش قلب بچه یکنواخت نیست .
این را خطاب به شوهرش گفت و کودک را به آغوش پدر داد .
پدر گوشش را به سینه کودک چسباند و لحظاتی به تپش قلب او گوش داد . زن راست می گفت . در میان کوبش های یکنواخت قلب کودک ، صدایی اضافی بگوش می آمد . حیرانی و وحشت به جان پدر افتاد . سرش مثل کوره داغ شد و زمین دور سرش چرخید . دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشست . نگاهی به زن انداخت و به زور لبخندی زد، تا زن در وهم و ترس او شریک نشود . اما لبخند او که نشانی از شادی و رضایت در آن نبود ، همه چیز را برای زن روشن کرد . فهمید که با درد بزرگی روبرو خواهند بود .
آنها کم کم به واقعیت تلخ دیگری پی بردند . کودک علاوه بر صدای اضافی قلبش ، توان گردن گرفتن و نشستن هم نداشت . او را به نزد دکتر بردند . دکتر پس از معاینه ، بیماری کودک را تایید کرد و گفت : ایشان دچار بیماری ضعف عضلانی جنرالیزه و پی 2 تشدید یافته است که باید مورد درمان قرار گیرد .
حرفهای دکتر ، دریایی از غصه وغم را به جان مادر ریخت . مادر همانطور که می گریست و فشار اندوه از نگاه محزونش پیدا بود ، رو به دکتر کرد و دردمندانه پرسید : امکان خوب شدنش هست ؟
دکتر لبخندی زد و درحالیکه در خطوط چهره اش علامت صلابت و ایمان به کارش هویدا بود ، گفت : کار ما درمان است و سعی خواهیم کرد که پروسه درمانی بیمار را با موفقیت همراه کنیم . اما شفا دست خداست و برای رسیدن به آن باید دعا کرد .
این جمله دکتر هر چند که رنگ و بوی رضایت داشت ، اما تاکید او بر جمله دعا برای رسیدن به شفا ، سایه ای از تردید را بر ذهن مادر انداخت . پدر اما پر از دغدغه های امید بود . او به درمان کودکش ایمان داشت . به چشمهای ملتهب زن خیره شد و خیلی قرص و محکم به او گفت : تشویش را از ذهنت بیرون کن . دلت را به خدا بسپار . انشااله خوب خواهد شد .
صدای قاطع مرد ، زن را از کابوس فکر و خیال موهومی که به آن دچار شده بود ، رهانید . اندیشید که او هم چاره ای ندارد ، جز آنکه به امید دل بندد .
کودک ، بیش از پنجاه جلسه کار درمانی و حدود بیست جلسه فیزیوتراپی را زیر نظر دکتر طی کرد ، ولی هیچ نشانی از بهبود در وجودش حاصل نشد .
مادر که از ته چشمهای گودافتاده اش حالت یاس و ملال نمایان بود ، تصمیم خودش را گرفت و مصرانه از پدر خواست تا کودک را به مشهد برده و به نیت شفا ، دخیل حرم امام رضا (ع) بندند .
***
همینکه روز بالا آمد و اشعه خورشید از پس شیشه اتوبوس به درون تابید و ستونهای هوای داغ سرو صورت مسافران را بل داد ، شاکله شهر مشهد از دور نمایان شد و صدای صلوات مسافران فضای اتوبوس را پر کرد .
زن بغضش ترکید و به جریان اشکش راه داد . قطرات اشک از میان چهره خیس و عرق کرده اش پایین لغزید و مثل دو خط موازی در دو سوی گونه اش مجرای پر آب و درخشانی را بر روی صورتش پدید آورد . از همانجا دلش را به صحن و ضریح حرم داد و به حرمت و آبروی امام (ع) ، مصرانه شفای کودکش را از خدا درخواست کرد .
ساعتی بعد ، اتوبوس در پایانه ایستاد و مسافرانش را پیاده کرد . زن در حالیکه کودک را به سینه می فشرد ، در پی شوهرش به سمت حرم حرکت کرد .
به حرم که رسیدند . زن کنار پنجره فولاد جایی را پیدا نمود و نشست . چشمهایش را به آسمان داد و لحظاتی به پرواز کبوتران در آبی بیکران آسمان خیره شد . بعد نگاهش را چرخاند و به گره های التماسی که زائرین بر ضریح پنجره فولاد بسته بودند ، نگریست . هر گره نشانه یک خواهش و امید به یک نگاه شفابخش از جانب خدا بود . او هم به نیت این نگاه خدایی ، گره طنابی را بر پای کودک بست و آن سر دیگرش را بر مشبک ضریح محکم نمود . بعد سرش را به دیوار تکیه داد و آرام و پر اشک گریست. اصلا نفهمید که چه مدتی به این منوال گذشت، فقط زمانی به خود آمد که همهمه و سر و صدای مردم همه صحن و فضای گرداگرد او را پر کرده بود . خوب که نگاه کرد ، کودکش را دید که در آغوش مردم ، دست به دست می چرخد و همه او را می بوسند و می بویند و ذکر و صلوات می فرستند . پر واهمه به جای خالی کودکش در کنار پنجره فولاد و گره باز شده طناب او بر ضریح خیره ماند و از ته دل فریاد زد .
از جا برخاست و کودکش را از آغوش زائرین پس گرفت و بر سینه فشرد . عجیب بود . کودک گردن گرفته بود و سرش لق نمی خورد . مردم که با باز شدن طناب از پای کودک ، عنایت امام (ع) را شامل حال کودک می دانستند و شفای او از جانب خدا مسلم می پنداشتند ، از زن خواستند که کودک شفایافته اش را به دفتر شفایافتگان ببرد و شرح ماوقع را در دفتر شفایافتگان حرم دوست به ثبت برساند .
زن ، سراسیمه به حرم رفت و شوهرش را که در حال راز و نیاز با خدا بود ، پیدا نمود و ماجرای شفای کودکش را برای او توضیح داد . مرد از آنچه از زبان زن می شنید ، در شگفتی بود ، نمی توانست در باور خود بگنجاند که خدا به این سرعت ، زبان حال دردمندش را شنیده و پاسخ داده باشد .
هر دو به دفتر شفایافتگان رفتند و ماجرای باز شدن طناب و شفای کودک را در دفتر ثبت کردند .
مسئولین دفتر برای صحت بخشیدن به ادعای آن دو ، کودک را به درمانگاه آستانقدس فرستادند و در آنجا پس از بررسی سوابق بیماری کودک و تست حالش، صحت بر سلامتی و شفای وی دادند .
پدر و مادر ، شادمان و خرسند از این واقعه به شهر خود بر گشتند و کودک را برای تست ، به نزد کارشناس کار درمانی که ماهها با وی کار کرده بود ، بردند .
او پس از بررسی حال کودک در حالیکه آثار شگفتی در خطوط چهره اش هویدا بود ، سلامتی و شفای کودک را به پدر و مادر او تبریک گفت و چنین گواهی داد :
هوالشافی
آستانقدس حضرت ثامن الحجج(ع)
با سلام و ادای احترام به آستان مقدس .
به استحضار می رساند که کودک ( حسین کدخدایی ) پنجاه جلسه کار درمانی و بیست جلسه فیزیوتراپی را در این مرکز طی کرده و علیرغم شلی زیاد عضلات تنه و گردن و اندامها ، امروز شاهد نشستن کامل و گردن گرفتن وی که از نظر عصبی بسیار مهم است ، هستیم . انشااله که با توجهات خداوند منان ، رشد حرکتی این کودک تکمیل شده و به مرحله نهایی برسد .
کارشناس ارشد کار درمانی – عبدالرحیم کریمی .
مادر که غرق در شعف و شادمانی بود و دوست داشت که در این شادمانی او همه سهیم باشند از شوهرش خواست تا کودک را به نزد دکتر معالجش نیز ببرند . پدر که خود نیز مایل بود این واقعه را در همه جا جار بزند و به گوش همه آنها که از بیماری کودکش آگاه بودند برساند ، قبول کرد و هر دو به نزد دکتر رفتند .
دکتر که از گردن گرفتن کودک در شگفت شده بود ، او را روی تخت قرار داد تا مورد معاینه قرار دهد . کودک اما آرام و مطمئن بر روی تخت نشست و با چشمان درشت و سیاهش به دکتر خیره شد . دکتر که هنوز باور گردن گرفتن کودک را هضم نکرده بود ، از دیدن نشستن او بر تخت ، پر از ابهام و تردید شد . رو به پدر و مادر کودک کرد و گفت : این فقط می تواند با یک معجزه امکان یابد .
پدر در حالیکه با همه صورتش می خندید ، رو به دکتر کرد و گفت : بله اقای دکتر . یک معجزه اتفاق افتاده است . معجزه ای بنام شفا . حالا شما هم گواهی بدهید که این معجزه واقعیت دارد .
دکتر قلمش را برداشت و در برگه ای نوشت :
هوالشافی
گواهی می شود بیمار حسین کدخدایی فرزند ابراهیم که در ویزیتهای قبلی دچار ضعف عضلانی جنرالیزه بوده و قادر به گردن گرفتن و نشستن نبوده و همچنین صدای اضافی در قلب ( پی 2 تشدید یافته ) بودند ، در حال حاضر قادر به نشستن و گردن گرفتن می باشد و صدای اضافی قلب ایشان شنیده نمی شود که در اکودیوگرافی هم موید بهبودی قلب ایشان می باشد که با توجه به اظهارات والدین نامبرده ، تمامی علایم بهبودی ناگهانی ایشان در اثر معجزه و شفای حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) می باشد .
دکتر معالج : محمد محمدی
شماره نظام پزشکی : 88758