شفایافتگان حرم

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
نیت شفا


نام شفا یافته : حسین کدخدایی


نوع بیماری : صدای اضافی در قلب و عدم توانایی در نشستن و عدم تعادل در گردن .





کودک بی خبر از همه جا در دنیای کودکی خود غرق بود و نمی دانست سرنوشت ، چه بازی شومی را برایش رقم زده است . مادر وقتی کودک را بغل کرد ، متوجه صدای اضافی قلب او شد . یکهو چشمان خسته اش جوشید و حرف توی گلویش چنگ انداخت :


- گوش کن . صدای تپش قلب بچه یکنواخت نیست .


این را خطاب به شوهرش گفت و کودک را به آغوش پدر داد .


پدر گوشش را به سینه کودک چسباند و لحظاتی به تپش قلب او گوش داد . زن راست می گفت . در میان کوبش های یکنواخت قلب کودک ، صدایی اضافی بگوش می آمد . حیرانی و وحشت به جان پدر افتاد . سرش مثل کوره داغ شد و زمین دور سرش چرخید . دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشست . نگاهی به زن انداخت و به زور لبخندی زد، تا زن در وهم و ترس او شریک نشود . اما لبخند او که نشانی از شادی و رضایت در آن نبود ، همه چیز را برای زن روشن کرد . فهمید که با درد بزرگی روبرو خواهند بود .


آنها کم کم به واقعیت تلخ دیگری پی بردند . کودک علاوه بر صدای اضافی قلبش ، توان گردن گرفتن و نشستن هم نداشت . او را به نزد دکتر بردند . دکتر پس از معاینه ، بیماری کودک را تایید کرد و گفت : ایشان دچار بیماری ضعف عضلانی جنرالیزه و پی 2 تشدید یافته است که باید مورد درمان قرار گیرد .


حرفهای دکتر ، دریایی از غصه وغم را به جان مادر ریخت . مادر همانطور که می گریست و فشار اندوه از نگاه محزونش پیدا بود ، رو به دکتر کرد و دردمندانه پرسید : امکان خوب شدنش هست ؟


دکتر لبخندی زد و درحالیکه در خطوط چهره اش علامت صلابت و ایمان به کارش هویدا بود ، گفت : کار ما درمان است و سعی خواهیم کرد که پروسه درمانی بیمار را با موفقیت همراه کنیم . اما شفا دست خداست و برای رسیدن به آن باید دعا کرد .


این جمله دکتر هر چند که رنگ و بوی رضایت داشت ، اما تاکید او بر جمله دعا برای رسیدن به شفا ، سایه ای از تردید را بر ذهن مادر انداخت . پدر اما پر از دغدغه های امید بود . او به درمان کودکش ایمان داشت . به چشمهای ملتهب زن خیره شد و خیلی قرص و محکم به او گفت : تشویش را از ذهنت بیرون کن . دلت را به خدا بسپار . انشااله خوب خواهد شد .



صدای قاطع مرد ، زن را از کابوس فکر و خیال موهومی که به آن دچار شده بود ، رهانید . اندیشید که او هم چاره ای ندارد ، جز آنکه به امید دل بندد .



کودک ، بیش از پنجاه جلسه کار درمانی و حدود بیست جلسه فیزیوتراپی را زیر نظر دکتر طی کرد ، ولی هیچ نشانی از بهبود در وجودش حاصل نشد .



مادر که از ته چشمهای گودافتاده اش حالت یاس و ملال نمایان بود ، تصمیم خودش را گرفت و مصرانه از پدر خواست تا کودک را به مشهد برده و به نیت شفا ، دخیل حرم امام رضا (ع) بندند .


***


همینکه روز بالا آمد و اشعه خورشید از پس شیشه اتوبوس به درون تابید و ستونهای هوای داغ سرو صورت مسافران را بل داد ، شاکله شهر مشهد از دور نمایان شد و صدای صلوات مسافران فضای اتوبوس را پر کرد .


زن بغضش ترکید و به جریان اشکش راه داد . قطرات اشک از میان چهره خیس و عرق کرده اش پایین لغزید و مثل دو خط موازی در دو سوی گونه اش مجرای پر آب و درخشانی را بر روی صورتش پدید آورد . از همانجا دلش را به صحن و ضریح حرم داد و به حرمت و آبروی امام (ع) ، مصرانه شفای کودکش را از خدا درخواست کرد .



ساعتی بعد ، اتوبوس در پایانه ایستاد و مسافرانش را پیاده کرد . زن در حالیکه کودک را به سینه می فشرد ، در پی شوهرش به سمت حرم حرکت کرد .



به حرم که رسیدند . زن کنار پنجره فولاد جایی را پیدا نمود و نشست . چشمهایش را به آسمان داد و لحظاتی به پرواز کبوتران در آبی بیکران آسمان خیره شد . بعد نگاهش را چرخاند و به گره های التماسی که زائرین بر ضریح پنجره فولاد بسته بودند ، نگریست . هر گره نشانه یک خواهش و امید به یک نگاه شفابخش از جانب خدا بود . او هم به نیت این نگاه خدایی ، گره طنابی را بر پای کودک بست و آن سر دیگرش را بر مشبک ضریح محکم نمود . بعد سرش را به دیوار تکیه داد و آرام و پر اشک گریست. اصلا نفهمید که چه مدتی به این منوال گذشت، فقط زمانی به خود آمد که همهمه و سر و صدای مردم همه صحن و فضای گرداگرد او را پر کرده بود . خوب که نگاه کرد ، کودکش را دید که در آغوش مردم ، دست به دست می چرخد و همه او را می بوسند و می بویند و ذکر و صلوات می فرستند . پر واهمه به جای خالی کودکش در کنار پنجره فولاد و گره باز شده طناب او بر ضریح خیره ماند و از ته دل فریاد زد .



از جا برخاست و کودکش را از آغوش زائرین پس گرفت و بر سینه فشرد . عجیب بود . کودک گردن گرفته بود و سرش لق نمی خورد . مردم که با باز شدن طناب از پای کودک ، عنایت امام (ع) را شامل حال کودک می دانستند و شفای او از جانب خدا مسلم می پنداشتند ، از زن خواستند که کودک شفایافته اش را به دفتر شفایافتگان ببرد و شرح ماوقع را در دفتر شفایافتگان حرم دوست به ثبت برساند .



زن ، سراسیمه به حرم رفت و شوهرش را که در حال راز و نیاز با خدا بود ، پیدا نمود و ماجرای شفای کودکش را برای او توضیح داد . مرد از آنچه از زبان زن می شنید ، در شگفتی بود ، نمی توانست در باور خود بگنجاند که خدا به این سرعت ، زبان حال دردمندش را شنیده و پاسخ داده باشد .



هر دو به دفتر شفایافتگان رفتند و ماجرای باز شدن طناب و شفای کودک را در دفتر ثبت کردند .



مسئولین دفتر برای صحت بخشیدن به ادعای آن دو ، کودک را به درمانگاه آستانقدس فرستادند و در آنجا پس از بررسی سوابق بیماری کودک و تست حالش، صحت بر سلامتی و شفای وی دادند .



پدر و مادر ، شادمان و خرسند از این واقعه به شهر خود بر گشتند و کودک را برای تست ، به نزد کارشناس کار درمانی که ماهها با وی کار کرده بود ، بردند .



او پس از بررسی حال کودک در حالیکه آثار شگفتی در خطوط چهره اش هویدا بود ، سلامتی و شفای کودک را به پدر و مادر او تبریک گفت و چنین گواهی داد :


هوالشافی


آستانقدس حضرت ثامن الحجج(ع)


با سلام و ادای احترام به آستان مقدس .


به استحضار می رساند که کودک ( حسین کدخدایی ) پنجاه جلسه کار درمانی و بیست جلسه فیزیوتراپی را در این مرکز طی کرده و علیرغم شلی زیاد عضلات تنه و گردن و اندامها ، امروز شاهد نشستن کامل و گردن گرفتن وی که از نظر عصبی بسیار مهم است ، هستیم . انشااله که با توجهات خداوند منان ، رشد حرکتی این کودک تکمیل شده و به مرحله نهایی برسد .



کارشناس ارشد کار درمانی – عبدالرحیم کریمی .


مادر که غرق در شعف و شادمانی بود و دوست داشت که در این شادمانی او همه سهیم باشند از شوهرش خواست تا کودک را به نزد دکتر معالجش نیز ببرند . پدر که خود نیز مایل بود این واقعه را در همه جا جار بزند و به گوش همه آنها که از بیماری کودکش آگاه بودند برساند ، قبول کرد و هر دو به نزد دکتر رفتند .


دکتر که از گردن گرفتن کودک در شگفت شده بود ، او را روی تخت قرار داد تا مورد معاینه قرار دهد . کودک اما آرام و مطمئن بر روی تخت نشست و با چشمان درشت و سیاهش به دکتر خیره شد . دکتر که هنوز باور گردن گرفتن کودک را هضم نکرده بود ، از دیدن نشستن او بر تخت ، پر از ابهام و تردید شد . رو به پدر و مادر کودک کرد و گفت : این فقط می تواند با یک معجزه امکان یابد .



پدر در حالیکه با همه صورتش می خندید ، رو به دکتر کرد و گفت : بله اقای دکتر . یک معجزه اتفاق افتاده است . معجزه ای بنام شفا . حالا شما هم گواهی بدهید که این معجزه واقعیت دارد .


دکتر قلمش را برداشت و در برگه ای نوشت :


هوالشافی


گواهی می شود بیمار حسین کدخدایی فرزند ابراهیم که در ویزیتهای قبلی دچار ضعف عضلانی جنرالیزه بوده و قادر به گردن گرفتن و نشستن نبوده و همچنین صدای اضافی در قلب ( پی 2 تشدید یافته ) بودند ، در حال حاضر قادر به نشستن و گردن گرفتن می باشد و صدای اضافی قلب ایشان شنیده نمی شود که در اکودیوگرافی هم موید بهبودی قلب ایشان می باشد که با توجه به اظهارات والدین نامبرده ، تمامی علایم بهبودی ناگهانی ایشان در اثر معجزه و شفای حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) می باشد .


دکتر معالج : محمد محمدی


شماره نظام پزشکی : 88758
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : شفایافتگان حرم

سید رضا با توسل به امام رضا (ع) پیدا شد.

اوايل سال 72 بود و گرماى فكه. در منطقه عملياتى والفجر مقدماتى، بين كانال اول و دوم، مشغول كار بوديم. چند روزى مى شد كه شهيد پيدا نكرده بوديم. هر روز صبح زيارت عاشورا مى خوانديم و كار را شروع مى كرديم. گره و مشكل كار را در خود مى جستيم. مطمئن بوديم در توسل هايمان اشكالى وجود دارد.

آن روز صبح، كسى كه زيارت عاشورا مى خواند، توسلى پيدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گريه مى كرديم. در ميان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در اين دنيا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانيدن اين شهدا به آغوش خانواده‎هايشان است و... .
هنگام غروب بود و دم تعطيل كردن كار و برگشتن به مقر. ديگر داشتيم نااميد مى شديم. خورشيد مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبهرو پنهان شود. آخرين بيل‎ها كه در زمين فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهيد را از خاك درآورديم. روزى‎اى بود كه آن روز نصيبمان شده بود. شهيدى آرام خفته به خاك. يكى از جيب هاى پيراهن نظامى اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايى و مداركش را خارج كنيم، در كمال حيرت و ناباورى، ديديم كه يك آينه كوچك، كه پشت آن تصويرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آينه هايى كه در مشهد، اطراف ضريح مطهر مى فروشند. گريه مان درآمد. همه اشك مى ريختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسايى اش فهميديم نامش "سيد رضا " است. شور و حال عجيبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترين چيزى بود.
شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ اين مسئله را دريابند. مادر بدون اينكه اطلاعى از اين امر داشته باشد، گفت:
"پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت... ". .

*از خاطرات برادران تفحص
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : شفایافتگان حرم

نام من رضاست
شفايافته: آندره (رضا) سيمونيان
اهل ازبكستان، مقيم همدان
نوع بيمارى: لال
آندره ـ آندره!


شنيد كه كسى او را به نام صدا مى كند. صدايى كه از جنس خاك نبود آبى بود، آسمانى بود، آندره از خواب بيدار شد.
نگاهش بى تاب و هراسان به هر سو دويد، اما همه در خواب بودند. جز خادم پيرى كه كمى آن سوتر ايستاده بود و خيره نگاهش مى كرد. پيرمرد كه متوجه حالات آندره شده بود به سويش آمد و با لبخندى مهربان روبه روى او ايستاد:
ـ چى شده پسرم؟ آندره سكوت كرد، اما دلش هواى فرياد داشت؛ هواى گريه. دوست داشت خودش را در آغوش پيرمرد بياندازد و گريه كند، از ته دل فرياد برآورد، شيون كند. بغض بد جورى گلويش را گرفته بود، دلش مى خواست آن را بتركاند و عقده هايش را خالى كند.
پيرمرد روبه روى او نشست. دستى به شانه اش زد و دوباره پرسيد:چيزى شده؟ آندره وامانده از خواب، خود را در آغوش پيرمرد انداخت، ديگر طاقت نياورد. هاى هاى گريه كرد، پير مرد دستى به پشت آندره زد و گفت:
ـ گريه نكن فرزندم، فرياد بزن، گريه عقده ها رو خالى مى كند، درد رو تسكين مى ده، گريه كن. آندره همچنان مى گريست. حالا ديگر همه بيدار شده بودند و با نگاههاى پر سؤال، آندره را مى نگريستند، پيرمرد پرسيد: چى شده؟ تعريف كن.
آندره خودش را از آغوش پيرمرد كند، تكيه اش را به ديوار داد و نگاه خويش را به آسمان دوخت. آبى آسمان با همه ستارگان در نگاهش ريخت، دسته اى كبوتر از برابرش گذشتند و در پهنه آسمان گم شدند. آندره نگاهش را بست و بى آن كه جواب پيرمرد را بدهد در دل گفت: اى كاش هرگز بيدار نمى شدم.
صداى پيرمرد را شنيد، باز مى پرسيد: چرا حرف نمى زنى ؟ بگو چى شده؟ خواب ديدى ؟ تعريف كن! آندره چشمانش را گشود و نگاهش را در نگاه مهربان پيرمرد دوخت و با زبان اشاره به او فهماند كه حرف زدن نمى تواند. پيرمرد غمگين از جابرخاست، سعى كرد بغض و اشكش را از آندره پنهان نمايد.
رو گرداند و پشت به او دور شد. آندره ديد كه شانه هاى پيرمرد مى لرزيد. آندره مسلمان نبود، اما پس از قطع اميد از همه جا، به درگاه امام رضا(ع) آمده بود، بارها از خود پرسيده بود: آيا امام(ع) با وجود آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان، نظرى هم به بنده خداى مسيحى خواهد داشت؟ بعد خود را نويد داده بود كه بى شك حاجتش روا خواهد شد.
پس با اميد به التجا نشسته بود. پدر چه شوق و شعفى داشت. مادر در پوست خود نمى گنجيد، پس از سالها دورى و فراق قرار بود به ايران برگردند و خويشانى كه شايد هيچ كدامشان را نديده بودند، اينك ببينند. شوق ديدار اين سرزمين را داشتند، آنها راهى شدند از مرز كه گذشتند ديگر سر از پا نمى شناختند، پدر و مادر با شوق جاى جاى سرزمين ايران را به فرزندان نشان مى داد و با ذوقى فراوان از خاطرات دورش تعريف مى كرد.
آن قدر غرق در شعف و شادمانى بود كه اصلاً متوجه تريلى سنگينى كه با سرعت از روبه رو مى آمد نشد و تا به خود آمد صداى فرياد جگر خراش زن و فرزندانش با صداى مهيب برخورد تريلى و اتومبيل او در آميخت.
پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بيمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودى، النا طاقت اين سوگ بزرگ را نياورد و عازم ازبكستان شد. اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت و تصميم گرفت در ايران بماند.
آندره در اثر شدت تصادف قدرت تكلمش را از دست داده بود. آن كه سرنوشت آندره را رقم مى زد پاى او را به منزل زن و مرد جوانى كشاند كه پس از گذشت سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندى نشده بودند.
پدر و مادر جديد آندره براى بهبودى او از هيچ تلاشى فرو گذار نكردند، اما تو گويى سرنوشت او اين چنين رقم خورده بود كه لال بماند. آندره هر روز مشاهده مى كرد كه پدر و مادر خوانده اش بعد از راز و نياز به درگاه خداوند طلب شفاى او را از خدا مى كردند. او هم با دل شكسته اش رو به خدا طلب شفا مى كرد.
سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و در مغازه ساعت سازى مشغول به كار گرديد و بر اثر دردى كه داشت گوشه گير و منزوى شده بود. روزى پدر با چشمانى اشكبار به سراغش آمد و گفت:
ـ درسته كه همه دكترها جوابت كرده اند، اما ما مسلمونا يك دكتر ديگر هم داريم كه هر وقت از همه جا نااميد مى شيم مى ريم سراغش، اگر تو بخواى مى برمت پيش اين دكتر تا ازش شفا بگيرى .
آندره نگاه پر تمنايش را به پدر دوخت، چهره پدر در برابر نگاه گريان او درهم مغشوش و گم شد. اين اولين بارى بود كه آندره چنين مكانى را مى ديد. هيچ شباهتى به كليسايى كه او هر يكشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش مى رفت نداشت. حرم پر از جمعيت بود، همه دستها به دعا بلند بود، پرواز كبوتران بر بالاى گنبد طلايى امام، توجه آندره را سخت به خود جلب كرده بود.
پدر، آندره را تا كنار پنجره فولاد همراهى كرد، بعد ريسمانى بر گردن او آويخت و آن سر طناب را به پنجره فولاد بست. آندره متحير به پدر و حركات و اعمال او نگاه مى كرد و با خود مى گفت اين ديگر چه نوع دكترى است؟ پدر كه رفت، آندره خسته از راه طولانى بر زمين نشست و سر را تكيه ديوار داد و به خواب رفت.
نورى سريع به سمتش آمد، سعى كرد نور را بگيرد، نتوانست، نور ناپديد شد، دوباره نورى آن جا مشاهده كـرد كه به سـويش مى آيـد، از ميان نـور صـدايى شـنيـد، صدايى كه او را با نام مى خواند: ـ آندره! آندره!
بى تاب از خواب بيدار شد، شب آمده بود با آسمانى مهتابى ، حرم در سكوتى روحانى غرق شده بود، خادم پير كمى آن سوتر ايستاده بود و او را مى نگريست.
ساعت حرم چند بار نواخت، آندره دلش مى خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببيند و آن صداى ملكوتى را بشنود، خادم پير به سمت او مى آمد. همان نور بود. آبى ـ سبز ـ سفيد ـ نه نمى توانست تشخيص بدهد، نورى بود به همه رنگها، مرتب به سمت او مى آمد و باز دور مى شد، آندره مانده بود متحير، هر بار دستش را دراز مى كرد تا نور را بگيرد، اما نور از او مى گريخت.
ناگهان شنيد كه از ميان نور صدايى برخاست، صدايى كه از جنس خاك نبود، آبى بود، آسمانى بود، صدا او را به نام خواند: آندره! آندره!
خواست فرياد بزند، نتوانست نور ناپديد شد، آندره دوباره از خواب بيدار شد، همان پيرمرد با تحير به صليب گردنش نگاه مى كرد: تو ... تو مسيحى هستى ! آندره با سر پاسخ مثبت داد.
پيرمرد صليب را از گردن او گشود، با دستمالى عرق را از سر و رويش پاك كرد و بعد سر او را روى زانويش گذاشت و گفت: راحت بخواب. آندره پلكهايش را روى هم گذاشت، خواب خيلى زود به سراغش آمد. باز نورى ديگر اين بار سبز سبز، به خوبى مى توانست تشخيص بدهد.
نور به سمتش آمد و از ميانه آن صدايى برخاست. نامت چيست؟ تكانى خورد. متحير بود شنيده بود كه او را به نام صدا كرده بود. پس دليل اين سؤال چه بود؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ، از نور صدايى ديگر برخاست: نامت را بگو: آندره اشاره به زبانش كرد كه قادر به تكلم نيست.
از ميانه نور دستى روشن بيرون آمد. حالا بر زبان آندره كشيد و گفت: حالا بگو نامت چيست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن ... آند ... آندر ... اما نتوانست نامش را كامل بگويد.
دوباره از ميان نور صدايى شنيد كه: بگو، نامت را بگو. آندره دهان باز كرد و با صداى مؤكد فرياد زد: اسم من رضاست، رضا ... رضا همچون بلمى بر امواج دستها مى رفت، لباسش هزار پاره شده بود، هزار تكه براى تبرك.
نقاره خانه با شادى او همنوا شده بود و مى نواخت، چه معنوى و روحانى چه پر عظمت و جاودانه.

 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : شفایافتگان حرم

درسن 21 سالگی متوجه شدم، به بیماری قلبی مبتلا گشته ام بیماریی که توان فرسا بود. از این تاریخ تمام روزهای من به معالجه و رفتن از این دکتربه آن دکتر می گذشت و با 4 سال رفت و آمد با وجود سنگین ترین هزینه ها و بهترین پزشکان معالجه نشدم.
پشت درهای ساختمان پزشکان انتظار کشیدن حوصله ام را سر برده بود، مخصوصاً که هرچه می دویدم کمتر نتیجه می گرفتم. هرروز نا امیدتر از روز پیش به خانه باز می گشتم، حالم وخیم شده بود به طوری که بعضی شب ها دو تا سه دکتر بر بالین من حاضر می شدند، ولی بهبودی حاصل نمی شد. دقایق سال نو با کندی هرچه کشنده تر، شروع شد و بیماری من شدت یافت، آشیانه تازه بنیاد زندگیمان را هاله ای از نومیدی و یاس پوشانده بود، همسرم در حالی که سعی می کرد بیماری مرا عادی جلوه دهد، همیشه نوید بهبودی مرا می داد. اما در دریای چشمانش غمی سنگین لنگر انداخته بود، بستگان همه در فکر چاره بودند و تمام وقتشان به مشورت می گذشت. تا اینکه تصمیم گرفتند مرا برای گرفتن شفا خدمت آقا بیاورند و پس از چند روز، توفیق زیارت آقا را پیدا کردیم، به اتفاق همسرم ساعت 11 شب به حرم رفتیم و پس از بجای آوردن زیارت درکنار پنجره زلال اشک و آه زانو زدیم، نمی دانم تا کی در راز و نیاز بودم و از عالم خاکی رها، که با صدای غیر طبیعی طپش قلبم به خود آمدم، سپیده دمیده بود و نسیمی ملایم می وزید، حالم آشفته بود ناله کنان همسرم را که به خواب رفته بود برای چندمین بار صدا کردم، او در حالیکه صورتش خیس از اشک بود با شوقی وصف ناپذیر به من نگاه کرد و در جواب التماس های من که حالم خیلی بد است و زودتر مرا به دکتر برسان، آرام و با اطمینان گفت: تو خوب شدی ! همین حالا بهبودیت را بدست آوردی و وقتی مرا نگران و آشفته دید، ادامه داد: آقا شما را شفا داد، جای هیچ نگرانی نیست. من مات و مبهوت به دست های لرزانش نگاه کردم که داشت مرا بلند می کرد تا بنشینم گفتم چطور؟ گفت کمی صبر کن و در حالیکه کلمه به کلمه واژه ها را ادا می کرد، دستم را در دستش گرفت و گفت: ایکاش چند لحظه دیرتر مرا ازخواب بیدارمی کردی، داشتم با مولایم شفا دهنده دردمندان حرف می زدم. برخود لرزیدم و اشک سیل آسا از دیدگانم جاری شد. متحیر به دهان او چشم دوخته بودم. به حدی که طپش قلبم را فراموش کردم او گفت: مجلسی بود و عده ای درآنجا مشغول سینه زنی، آقایی نورانی با دستاری مشکی بر روی چهار پایه ای بلند ایستاده بودند. من و تو در کناری نشسته و به سخنرانی ایشان گوش می دادیم آقا که به مردم نگاه می کردند چشمشان به ما افتاد. با دست به من اشاره کردند من به اطرافم نگاه کردم. کسی جز من و تو در آن جهت نبود. پرسیدم با من هستید؟ فرمود: بله با شما و مطلبی فرمودند که متوجه نشدم. دوباره اشاره فرمودند، شما که آن جا نشسته اید به من نزدیک تر شوید، می خواستم بلند شوم و به خدمتشان برسم که مرا از خواب بیدارکردی. سخت از بیدار کردن همسرم پشیمان و متأسف شدم و در حالیکه گریه می کردم با کمک او از جا برخاستم و به اتفاق به خانه برگشتیم. ضربان قلبم بسیار منظم و آرام بود و هیچ دردی و یا ضعفی احساس نمی کردم. خوب می دانستم که من لیاقت معجزه آقا را نداشتم ولی ایشان چقدر بزرگوار و مهربان بودند که شفیع من گنهکار در پیشگاه حق تعالی شدند. روز بعد نزد دکتری که نوبت داشتم رفتم و بعد از آن روز به دکترهای دیگری که متخصص بودند مراجعه کردم همه به اتفاق نظر دادند که کاملاً سالم هستم و هیچ مشکل قلبی مشاهده نمی شود.(ویژه نامه ی شفا یافتگان، اداره کل روابط عمومی آستان قدس رضوی)


منبع :وبلاگ دکتر رحمت سخنی
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : شفایافتگان حرم

شفايافته: كلثوم رضايى
23 ساله اهل و ساكن بهشهر
تاريخ شفا: اول خرداد 1372
نوع بيمارى: غده بدخيم سرطانى در سينه
كلثوم آرام سرش را از روى بالش برداشت، انگار قسمت چپ بدنش را به سختى مى فشردند، درد تمام وجودش را گرفته بود و لحظه اى امانش نمى داد، بى اختيار شروع به گريه كرد.
لحظه اى بعد مادرش به كنارش آمد و از حال او جويا شد او ناحيه اى را كه درد مى كرد به مادرش نشان داد. چرا كه او ساكن بهشهر بود و بيش از 22 بهار از عمرش نمى گذشت. براى مادر و پدرش كه مرد زحمتكشى بود، غير قابل تصور بود كه در اين سن او دچار بيمارى مرموز و كشنده اى شود.
كلثوم ديگر تحمل درد را نداشت، سراسيمه از جايش بلند شد و در حالى كه دستش را به طرف قفسه چپ سينه اش مى آورد ناله مى كرد و نم نم اشك از چشمانش فرو مى ريخت.
او تا ديروز سالم بود، همين ديروز بود كه در يك مهمانى شركت كرده بود و سالم و خوش مجلس را به پايان رسانيده بود. اما امروز ... او بى تأمل، به اين سو و آن سوى اتاق مى رفت، تاب و قرار از او سلب شده بود و امانى برايش نمانده بود. به هر ترتيب بود درد را تحمل كرد تا اين كه بعد از ظهر آن روز به آقاى دكتر اسدالله پور مراجعه كرد.
دكتر دستور راديولژى و آزمايش از سينه سمت چپ او داد. انگار غده اى درون سينه تشكيل شده بود. غده اى بدخيم و سرطانى . مدتى به همين منوال تحت درمان قرار گرفت. از آن روز وحشتناك ماهها مى گذشت و هر روز غده بزرگتر و دردناكتر مى شد.
يك هفته در بيمارستان امام خمينى بهشهر بسترى گرديد و مورد عمل جراحى قرار گرفت، قسمتى از غده را برداشتند و پزشكان معالج آن روز غده را براى تشخيص بيشتر و بهتر به آمل فرستادند.
او مدتى هم در گرگان زير نظر دكتر پيرغيبى به معالجه پرداخت، اما ديگر براى همه محرز شده بود كه غده، غده سرطانى و علاج ناپذير است و تنها توصيه پزشكان اين بود كه او بايد هميشه تحت درمان باشد، ضمناً از كلثوم خواستند كه به تهران برود. كلثوم كوله بار سفر را بست و در شب ماتم زده حرمان به سوى تهران حركت كردند. هر كجا مى رفت مادرش با او و همراه او بود.
همهمه و خيابانهاى شلوغ تهران غمش را دو چندان مى ساخت و عوالم درونى اش را آشفته تر مى نمود. اما آن چيزى كه او را مقاوم مى كرد ايمان به خدا و ائمه اطهار(ع) بود كه مى توانست اين درد طاقت فرسا را تحمل كند.
پس از سفرهاى مكرر به اين سو و آن سو، به شهر و ديارش بازگشت و با غم بى انتهاى خود سر مى كرد. غمى كه تار و پودش را يكباره مى سوزاند. اما جز صبر چاره اى نداشت. هواى نمناك و مرطوب شمال، جنگلهاى سرسبز و دشتهاى پر گل، ديگر برايش زيبايى چندانى نداشت.
شبها تا ديروقت در كنار پنجره مى ايستاد و به دور دستها نگاه مى كرد. سه سال درد و رنج، مدت كمى به نظر نمى رسيد، انگار رفته رفته تمامى دفتر اميدها و آرزوهايش برگ برگ مى شد و به هوا مى رفت.
بهارها و پاييزهاى بسيارى گذشت، و تنها اميد كلثوم، مادر و پدرش بودند كه در غم او شريك بودند و همراه او مى سوختند و مى ساختند و جز شكر در درگاه خداوند كريم و سبحان، كار ديگرى از دستشان بر نمى آمد.
دم دماى غروب، يك روز از روزهاى بهارى بود و آفتاب هم رفته رفته در پشت كوههاى سرفراز زمردين شمال فرو مى رنشست. كلثوم براى لحظه اى آرزو كرد كاش به جاى اين همه رنج و درد روحش آزاد مى شد و به آسمانها صعود مى كرد تا آن همه شاهد بيچارگى خود و پدر و مادر دردمندش نباشد.
ديگر داشتن يك خانه بزرگ و مجلل و اتومبيل شيك و مدرن و لوازم منزل آنچنانى برايش آرزو محسوب نمى شد، بلكه تنها آرزويش بازگشت سلامتى اش بود. سلامتى كه شايد هرگز باز نمى گشت. در گير و دار ماهها و سالها سرگردانى و تحمل درد و مرض، هواى زيارت امام رضا(ع) در دلش شوقى وصف ناپذير پديد آورد.
امام رضا(ع) ضامن غريبان، اميد محرومان، منجى دردمندان، و خلاصه آخرين مرهم دل ريش غم زدگانى كه نااميد از درگاه ملائك پاسبانش نمى رفتند. كلثوم موضوع را با مادرش در ميان گذاشت و آنها تصميم گرفتند سفرى به مشهد بيايند تا شايد امام هشتم(ع) يارى شان نمايد.
كلثوم به همراه مادر و خواهرش و با بدرقه پدر دردمندش به سوى مشهد روانه شدند و روز 29 ارديبهشت 1372 به مشهد رسيدند. پرسان پرسان سراغ مسافرخانه اى را گرفتند. بالاخره اتاقى در يكى از مسافرخانه هاى بالاخيابان كوچه ملاهاشم در اختيارشان قرار گرفت.
سر سودا زده شان هواى كوى رحمت كرده بود و تن تب دارشان در لهيب شعلهاى عشق و اميدشان امام ابوالحسن(ع) مى سوخت. كلثوم پس از رفع خستگى ، همان روز به حرم مطهر مشرف مى شود. در مجوز شماره 387 دفتر نگهبانى صحن مطهر انقلاب آمده است:
خواهر كلثوم رضائى كه از ناحيه سينه سمت چپ دچار بيمارى مى باشد حسب تقاضاى خودش مجاز است روزهاى 1 و 2/3/1372 از ساعت 18 الى 7 صبح روز بعد در پشت پنجره فولاد، جهت گرفتن شفا، متوسل به باب الحوائج حضرت على بن موسى الرضا(ع) گردد.
مسؤول دفتر شفا يافتگان مى گويد: آن شب او با هزار اميد به امام بزرگوار(ع) متوسل شده، و خود را از همه چيز و همه كس بريده بود. اما در اين ميان دست تقدير دريچه اى دوباره به زندگى اش مى گشايد! ناگهان گل اميد در قلب جوانش شكوفا شد و نهال آرزو در باغ حيات او مجدداً به ثمر رسيد.
او شفايش را از امام(ع) گرفته بود. در گواهى نگهبانى به سرپرستى نوشته شده است: مقارن ساعت 24 ( نيمه شب ) اول خرداد 1372 خواهرى به نام كلثوم رضائى در پشت پنجره فولاد صحن انقلاب دخيل نموده، كه از ناحيه سمت چپ مريض بوده است، امام رضا(ع) را در خواب زيارت كرده و شفاى خود را گرفته است.
همچنين در نامه بخش تسهيلات زائران به رياست رفاه درج شده است: در ساعت 10 صبح روز 2/3/1372 خواهر كلثوم رضائى 22 ساله ساكن بهشهر به همراه بستگانش به دفتر شفا يافتگان مراجعه كردند و اظهار داشت كه مورد عنايت آقا امام رضا(ع) قرار گرفته و شفا يافته است و اثرى از غده اى كه در سمت چپ سينه داشته است نيست.
او ضمن سؤال و جواب، شرح چگونگى بيمارى و معالجات خود را بيان كرد. بر حسب سوابق پس از تحقيقات لازم مشاراليه را به دارالشفاى امام(ع) اعزام داشتيم كه مورد معاينات پزشك معتمد آستان قدس رضوى قرار گرفت. نتيجه معاينات انجام شده كه حاكى از بهبودى و شفاى نامبرده مى باشد توسط پزشك كتبا گواهى بدين شرح گواهى شد.
« شماره دفتر رفاه زائران 1034/560 تاريخ 4/3/1372 » در تأييد دكتر نصرتى پزشك معتمد دارالشفاى امام(ع) به تاريخ 2/3/1372 شرح داده شده است:
از خانم كلثوم رضائى معاينه به عمل آمد، در سينه سمت چپ هيچ گونه غده اى وجود ندارد و هر دو سينه نامبرده سالم مى باشد.« شماره نظام پزشكى 19410»
وقتى كه از كلثوم سؤوال كرديم چطور شد كه شفا يافتى ؟ گفت:
روز اول كه براى شفا گرفتن در كنار پنجره فولاد به آقا امام رضا(ع) متوسل شدم حدود ساعت يازده شب در خواب ديدم كه شخص بزرگوارى كه لباس بلند سبز رنگى پوشيده بود و شال سبزى هم به كمرش داشت به طرفم آمد و به من گفت: بلند شو! عجله كن! در خانه دو نفر منتظرت هستند و يك خوشحالى در انتظارت است و گوشه شال كمرش را به من داد فرمود آن گل بنفش را بگير، من گوشه ضريح مطهر را نگاه كردم. گل بنفشى در آن جا بود.
ناگهان از خواب پريدم، مجدد به خواب رفتم در خواب ديدم دو گوسفند در علفزارى مشغول چرا بودند، يك گوسفند به طرف من آمد. دوباره آقاى بزرگوارى به خوابم آمد و گفت: آن گوسفند را بگير، به ايشان گفتم: آقا من نمى توانم، ناراحت هستم! آقاى بزرگوار فرمودند: من هم ناراحت هستم!
وقتى كه بيدار شدم خادمى در كنارم بود انگار او را قبلاً ديده بودم ناگهان متوجه شدم دردى ديگر در سينه ام احساس نمى شود. با خوشحالى و تعجب دستانم را به طرف سينه ام بردم ديگر دردى وجود نداشت و غده اى هم لمس نمى شد.
من سراسيمه و اشك ريزان به بخش نگهبانى رفتم و موضوع را گفتم و آنها اقدامات لازم را انجام دادند و مرا صبح روز بعد به پزشك معالج نشان دادند تا صحت گفته هايم ثابت شود. كلثوم چند روز بعد با دستى پر از اميد به بهشهر باز مى گشت تا پرده از رمز و راز عاشقانه با خدا و امام بزرگوارش على بن موسى الرضا(ع) بردارد.
او وقتى كه به پزشك معالجش دكتر اسدالله پور مراجعه مى نمايد مى گويد: پزشك از سلامتى جسمى و روحى من غرق در تعجب بود و در حالى كه باور كردنش برايش مشكل بود گفت:
شما را امام رضا(ع) شفا داده است!
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : شفایافتگان حرم

شفا يافته: محمد حشمتي- دانشجو
متولد 1354-
اهل سنقر كرمانشاه
نوع بيماري: صرع امامعلي، پدري زحمتكش براي خانوادة هشت نفري اش بود.
او در روستاي باولد از حومة سنقر كرمانشاه زندگي مي كرد و از طريق كشاورزي بر روي زمين در روستا به امرار معاش مي نمود. دستهاي پرآبله و چهره آفتاب سوخته اش گواه بر رنج و مرارت او در عرصة كار و زندگي بود.غمي پنهان سينة ستبر او را در بر مي گرفت، سينه اي كه آماج توفان سهمگين و حوادث ملامت بار زندگي بود و جايگاه ذخيرة صبر. آري غم او، محمد بود، فرزند 20 ساله اش كه از هشت سالگي به بيماري صرع(غش) مبتلا گرديده بود. همه سختيهاي ناشي از كار را به جان مي خريد، اما وقتي به چهره پاره تنش كه مانند شمعي آب مي شد نگاه مي كرد، گويي كه او هم وجود در معرض سوختن و ذوب شدن بودبيچاره محمد كه از رنج اين بيماري همچون درختي خشك و پژمرده در باغچه حيات زندگي، نفسهاي كند خود را از ناي درون به عالم برون به سختي بر مي آورد چشمان بي فروغش برآينده اي مبهم و تاريك، دوخته بودسردردهاي پي در پي محمد را به ستوه آورده بود. با همة اينها، مشكلات نتوانست محمد را از مدرسه و تحصيل باز دارد. دكترهاي زيادي محمد را معاينه كرده بودند. انجام آزمايشات و نوارهاي مغزي و......همه گواهي مي داد بر وجود بيماري شديد صرع كه سالها در اعماق وجود او رخنه كرده و با دارو و درمان سر ناسازگاري داشت. محمد از دوران كودكي اش لذتي نبرد، همه چيز براي او بيگانه بود حتي يك لبخند. پزشكان شهر او را مي شناختند و از مداواي او عاجز. دارو و درمان....همه و همه براي محمد بي نتيجه بود. او تصميم خود را گرفته بود. از همه طبيبان قطع اميد كرده و قصد رفتن به مشهد و زيارت حضرت رضا(ع) را با خانواده اش در ميان مي گذارد. گويي پدرومادرش هم با او همدلند. آري، او بهبودي خود را در پيش امامش جستجو مي كند امام دردمندان و حاجتمندان، امام غريبان و بي كسان، امام رئوفي كه هيچ كس را نااميد از در خانه اش رد نمي كند. شب سيزدهم آبانماه 1374 بود كه محمد زائر كوي امام رضا(ع) گرديد، آبشار صفا بر نهر سينه اش سرازير شد. حال و هواي حرم او را گرفت خود را به پشت پنجرة فولاد رساند، قطرات اشك از چشمانش جاري شد. ساعت بعد از نيمة شب بود. خواب همچون شبحي بر چشمان محمد وارد شد و او را مسحور خود نمود و پلكهاي او را برهم مي دوخت در عالم خواب ديد آقايي با لباس روحاني و عبايي سبز بر دوش به ديدنش مي آيد و بر بالينش مي نشيند و مي گويد تو سرطان مغزداري ساعت 3 بعد ازظهر چهار شنبه به كنار ضريح بيا و شفايت را از من بگير. از خواب بيدار مي شود، ضربان قلبش شدت مي يابد،در تفكر روياي صادقانه اش غرق مي گردد، سرش را به زير مي اندازد و راهي مسافرخانه مي شود.روز موعود فرا مي رسد، به داخل حرم مشرف مي شود، نزديك ضريح مطهر مي رود و گوشه اي مي نشيند و عرض حاجت مي نمايد، دل شكسته و محزون، اشك در چشمانش حلقه مي زند، پلكهايش بر روي هم مي افتد. همان آقا را مي بيند كه به او مي گويد: بلند شو، بلند شو، بلند شو محمد مي گويد نمي توانم، آقا دست مباركشان را روي سرش مي كشند و با دست خود او را بلند مي كنند و مي فرمايند برو و دو ركعت نماز زيارت شكر بخوان. محمد چشم مي گشايد، بدنش به لرزش افتاده، احساس عجيبي پيدا مي كند، گويي از ظلمت به نور رسيده است. همه چيز برايش معنا مي گيرد. اويي كه زاييده رنج و محنت بود، اويي كه در صفحات عمرش جز خاطرة بيماري و درد چيز ديگري نداشت، اكنون نيرويي تازه در خود مي ديد، زبان به حمد الهي باز مي كند و بر اين كلام وحي ايمان مي آورد كه: ان مع العسر يسرا. و سپاس عنايت امام را دارد، امامي كه معدن جود و كرم است، و او در جوار نور، بادلي سرشار از عشق و ايمان به نماز مي ايستد و سجده شكر


منبع:پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : شفایافتگان حرم

هاجر اسكندریان، از اهالی نوده چناران

تاریخ شفا: 25/9/1375

نوع بیماری : سكته

چشمهایش به گودی نشسته و صورت رنگ پرده اش را هاله ای از غم گرفته بود و نیاز در چهره اش موج می زد. با كمك خواهرش، سعی داشت خود را به داخل حرم برساند، با خستگی زیاد، پاهایش را كه دیگر رمقی نداشت، به دنبال خود می كشید، اعضای محزون خانواده، او را همراهی می كردند. پدر لباس سیاه به تن داشت: با چشمانی گریان به دختر نوجوان خود می نگریست و اندیشه این كه چگون توفان حوادث، نهالی را كه پانزده بهار بیشتر ندیده بود، این چنین درهم شكسته، قلبش را می فشرد هاجر، با دیدن ضریح مطهر حضرت رضا (ع) احساس كرد مرغ محبوس جانش، می خواهد با بالهای لرزان به پرواز درآید، تا پرپرزنان، كعبه دل را طواف كند، و انعكاس آن را در میان دل شكسته آیینه هایی كه بری از غبار ریب و ریا، ضریح مطهر را در آغوش گرفته اند، نظاره گر باشد. نگین چشمانش پر از اشك شد، رشته حاجات خود را به ضریح گره زد، دلش می خواست با زبان جسم خاكی اش هم با امام سخن بگوید. اما قادر به تكلم نبود. از صمیم قلب آرزو كرد كه خدا همه بیماران را شفا بدهد.
پلكهایش را روی هم گذاشت. قطرات اشك از گوشه چشمانش سر خورد. همه چیز از دو ماه پیش شروع شد. هنگامی كه طبل مرگ، فراق مادر را به صدا در آورد و طومار زندگی او را در هم پیچید، نور امید در دل اهل خانه خاموش شد: این اتفاق ناگوار بر روی همه افراد خانواده تأثیر گذاشت. اما سخت ترین ضربه را هاجر دید درست هفتمین روزی بود كه مادر، به جمع رفتگان پیوسته و سینه سرد قبرستان، پذیرای جسم بی روح او شده بود. نور كم خورشید، با هجوم ابرهای سیاه، به كلی محو شده بود. گویی آسمان هم، در غم از دست دادن مادر، با آنان ابراز همدردی می كرد، سكوت حزن انگیز گورستان را ضجه فرزندان درهم می شكست، دستان هاجر، مادر را می جست خاكهای باران خورده ای كه مادر عزیزشان را در برگرفته بود، مشت می كرد و بر سر می ریخت. سپس با سرانگشتانی لرزان گریبان می درید.
هاجر، با دیدن ضریح مطهر حضرت رضا (ع) احساس كرد مرغ محبوس جانش، می خواهد با بالهای لرزان به پرواز درآید، تا پرپرزنان، كعبه دل را طواف كند، و انعكاس آن را در میان دل شكسته آیینه هایی كه بری از غبار ریب و ریا، ضریح مطهر را در آغوش گرفته اند، نظاره گر باشد.
كاروان اشكی كه از چشمانش سرازیر بود، مزار مادر را نشانه می رفت. ناگهان، زمین و زمان از حركت باز ایستاد و دختر از خود بی خود شد و با فریادی كه از عمق دل شكسته اش بر می خاست، مادر را صدا زد و مدهوش بر زمین غلتید و نقش زمین شد، گویی كوه غمی كه بر دوش داشت. در یك آن، جسم رنجور و نحیفش را خرد كرد و در هم كوبید. وقتی به هوش آمد، قسمتی از بدنش دیگر تحركی نداشت و قادر به تكلم نبود، آرزو كرد، ای كاش همه این اتفاقات، یك خواب باشد و باز دستان پر مهر و محبت مادر، گونه هایش را نوازش دهد و با صدایی ملایم و دلنشین بگوید: هاجر دخترم! بلند شو، چقدر می خوابی؟ و بار دیگر بر لبان دختر لبخندی شیرین نقش بندد و گلهای امیدش را با مهر لطیف مادر، شكوفا و شاداب كند، اما افسوس كه او باید این واقعیت تلخ را تحمل كند و در حسرت نوازشهای مادر، باقی بماند.

نگاه هاجر، روی چشمان مملو از غم و اشك پدر كه از دور ناظر او بود، افتاد. پیرمرد زمزمه می كرد: یا امام غریب. اگه بچمو شفا بدی، همه عمر نوكریت رو می كنم. میشه یه مرتبه دیگه دخترم حرف بزنه و راه بره؟ میشه بازم وقتی از سر كار بر می گردم، در رو برام باز كنه و بگه بابا خسته نباشین؟ بعد مث گذشته برام یه استكان چای بیاره و تعارف بكنه. بخورین تا خستگیتون دربره سراسر وجود او نیاز شده بود هاجر كه پی به عمق درد پیرمرد برده بود، دلش به تنهایی او سوخت: پدر
می بایست از یك طرف غم فراق مادر را به دوش بگیرد. و از طرفی با فرزندانش ابراز همدردی كند. اثر ضربه های تازیانه ای كه توسط این غصه عظیم بر روی صورتش نقش بسته بود، دختر را بیشتر عذاب می داد. می خواست فریاد بزند: پدر دوستت دارم. اما افسوس كه هر چه بیشتر سعی می كرد صبحت كند، كمتر نتیجه می گرفت. با آن كه رنج و بیماری به قدری بر او غلبه كرده بود كه بهار زندگیش تبدیل به خزان شده بود. اما قادر نبود كه لطمه ای به او وارد آورد. دختر با شبنمهای اشك، گل امید را آراست و آن قدر گریست تا خواب بر او چیره شد.
خواهر كه تازه از موج جمعیت جدا شده و مشغول قرائت زیارتنامه بود نگاهی به چهره هاجر انداخت، در كنارش نشست و سر او را به زانو نهاد و آرام قطرات اشك را از گوشه چشمانش زدود. نفسش را پر صدا از سینه بیرون داد و نالید: اشهد انك تشهد مقامی و تسمع كلامی و ترد سلامی و انت حی عند ربك مرزوق. او چندین و چند بار این جمله را تكرار كرد. بعد پلكهایش را روی هم گذاشت. با این كار سعی داشت پرده ای بین ظاهر و باطن بكشد و معنی كلام را از عمق جان درک كند- یا امام رضا (ع) شما حرفای منو می شنوی، جواب سلامم رو میدی، اما چرا من نمی تونم پاسخت رو بشنوم؟ بعد از كمی تفكر به این نتیجه رسید كه علت این امر، می تواند حجابی باشد كه اعمالش بین او امامش، فاصله ایجاد كرده است. هاله ای از نور، همه جا را روشن كرد، گویی در رواقها، چشمه چشمه نور جوشیده است، و در كانون آن، آقایی سبزپوش با محاسنی سفید دیده می شد. به هاجر الهام شد كه لحظه استجابت و گشوده شدن گره نیاز است پس باید التماس كند. با عجز گفت: آقا شفام بده. پاسخ شنید: شفا گرفتی. دلش لرزید، هرسان از جا برخاست.
دستش را به سوی گردن بر دو رشته نیاز را لمس كرد، طناب را در دست گرفت و به طرف خود كشید. ریسمان از پنجره به زمین افتاد. راستی او شفا یافته بود، با هیجان اطراف را نگریست: حس كرد می تواند سخن بگوید. نمی دانست چه بگوید با فریادی كه از آن عشق می بارید، گفت: السلام علیك یا علی بن موسی الرضا (ع) خواهر كه از شدت هیجان می لرزید، پیاپی تكرار می كرد، خدایا شكر، امام رضا (ع) متشكرم. اشك شوق چشمها را پر كرد. سایر زوار به حال هاجر غبطه می خوردند. صدای صلوات و یا امام رضا (ع) حرم آقا را پر كرد. ملائك دامن دامن گل بر سر زوار می ریختند. فضا آكنده از عطر و بوی محمدی شد.


منبع: پایگاه اینترنتی حضرت رضا علیه السلام
تنظیم: گروه دین و اندیشه - حسین عسگری
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : شفایافتگان حرم

مادر مشهد كجاست؟

زن چاي را جلوي مرد گذاشت و پرسيد: دكترا چي گفتن؟
مرد نگاه خستهاش را به زن دوخت و گفت: بايد ببريمش آزمايش.
زن، گوشههاي روسرياش را به صورت كشيد و گريست: چي به سر دخترم اومده؟
مرد، چاي را در نعلبكي ريخت، و در حالي كه حبهاي قند به دهان ميگذاشت، گفت: دل با خدا دار، زن!
دختر، در چهارچوب در ايستاده و سلام كرد، مرد آخرين جرعه چايش را سر كشيد و به صورت دختر، خنديد: سلام دخترم كجا بودي تا اين موقع؟ دختر، خودش را به آغوش خسته او انداخت، و موهاي بلندش، همچون مواج، بر بازوي پدر ريخت.
رفته بودم ساحل.
پدر، موهاي دختر را نوازش كرد و بر آن بوسه زد، قطرهاي اشك در چشمانش روييده و آرام بر شيب صورتش لغزيد و در درياي مواج موهاي دختر، گم شد.
ـ خيلي دير شده، ديگه كاريش نميشه كرد. از ما هم كاري ساخته نيست.
دكتر، پس از آن كه تمام برگههاي معاينه و آزمايش دخترك را به دقت مرور كرد. اين را گفت و سر فرو افكند.
مرد ناليد، زن هوار زد و گريست. دكتر سعي كرد آنان را آرام كند: خدا بزرگه بيتابي فايدهاي نداره. توكلتان به خودش باشه. مرد بغضش را فرو خورد و نالان گفت: اگه ببريمش تهرون، چي؟
دكتر، دستي بر شانه مرد گذاشت و گفت: بيثمر نيست. شايد خدا كمكي كنه و اونا بتونن كاري بكنن. زن بر زمين فرو افتاده بود و بلند بلند ضجه ميزد.
مرد، زير بازوانش را گرفت و او را بلند كرد.
ـ صبور باش زن، صبوري كن.
اما خودش هم ميدانست كه صبوري سخت است. چگونه صبوري تواند به اين مصيبت؟ پس بايد گريست، بر نيمكت اتاق انتظار كه غنودند، زن سر به شانه مرد گذاشت و هر دو گريستند؛ زار زار، بلند بلند، دكتر در را بست. زير پرونده بيمار نوشت all، قطرهاي اشك بر روي پرونده چكيد... و در بيرون، آسمان هم گريست. نسيمي، پرده اتاق را به بازي گرفته بود. پنجره باز بود و بوي نم و باران، فضا را آكنده بود، دختر، زرد و لاغر، در بستر خوابيده بود. لبخندي كمرنگ بر لبان خشك و كبودش نقش داشت. پلكهايش را به آرامي گشود. بعد آرام نيم خيز شد و بر بستر نشست. گويي با نگاهش كسي را دنبال ميكرد و لبخند ميزد. نسيم پرده را به كناري زد و اشعه زرين خورشيد، از پس ابري سياه، به صورت زرد دختر، نور پاشيد، چشمانش را بست. دستهايش را به آسمان بلند كرد و از ته دل فرياد كشيد. مادر سراسيمه به داخل اتاق آمد. دختر، خود را به آغوش مادر انداخت.
ـ مشهد، مادر مشهد كجاست؟
* * *
صداي صلوات كه در اتوبوس پيچيد، دختر چشمانش را گشود. پدر با اشاره دست نقطهاي را به او نشان داد.
ـ اونجاس دخترم، اون گنبد و گلدسته، دختر، سر بر سينه پدر گذاشت و آرام ناليد.
ـ يعني خوب ميشم بابا؟
پدر آهي كشيد و زمزمه كرد:
ان شاء الله دخترم.
مادر، دستهايش را به سينه گذاشت و از همانجا به امام سلام داد و زير لب صدا زد: يا امام رضا(ع)
دختر هيچ وقت اين همه جمعيت را در يكجا نديده بود. همه لب به دعا، دست به آسمان، پر هيبت، باوقار، نوراني و روحاني.
مادر طنابي به گردن دختر بست و سر ديگر طناب را به پنجره فولاد و خود در كنارش نشست به زمزمه و دعا. دختر نگاهش را بر چهره پر درد خيل دخيل بستگان، ساييد و اشك امانش نداد: يعني ميشه آقا منو شفا بدن؟ خود آقا در خواب از او خواسته بود كه بيايد به پابوسي. پس حتماً اميدي هست به اين دخيل بندي.
دختر گريست تا خوابش برد. سر دختر را به زانو گرفت و نگاهش را از ميان پنجره فولاد به ضريح دوخت و در دل توسل، به او جست. يا ابالحسن يا علي ابن موسي، ايها الرضا، يا ابن رسول الله يا حجه الله علي خلقه يا سيدنا و مولينا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بك الي الله و قدمناك بين يدي حاجاتنا يا وجيها عندالله اشفع لنا عندالله...
دختر كه چشم از خواب گشود، مادر به خواب رفته بود. پدر آن سوتر، زيارتنامه ميخواند. دختر طنابش را به آرامي به دست گرفت و كشيد. طناب بر شبكه ضريح لغزيد و فرو افتاد. دختر حيرت زده، به طناب خيره شد، چه ميديد؟ گره طناب باز شده بود. آيا حاجت گرفته بود؟ بياختيار فرياد زد مادر، از خواب پريد. پدر، سر از زيارتنامه برداشت. زنان هلهله كشيدند. دختر بر دستها بالا رفت. اشكها از ديدهها باريد. پدر سراسيمه به جمعيت زد. مادر در كنار ديوار، از حال رفت، بياختيار دختر را از فراز دستها گرفت و به آغوش انداخت، بياختيار دويد، به حرم رفت، و روبروي حضرت نشست. دختر را بر زمين نهاد، سر به سجده شكر، بر مهر گذاشت آوايي روحاني فضا را انباشته بود.
اللهم صلي علي ابن موسي الرضا المرتضي عبدك و ولي دينك القائم بعدلك و الداعي الي دينك و دين آبائه الصادقين صلوه لايقوي علي احصائها غيرك.
مادر كه ديده گشود، دختر روبرو با نگاهش ميخنديد. كبوتران بر آسمان حرم به پرواز در آمده بودند. آسمان آبي تر از هميشه بود، آبي تر از دريا، آبي آبي.


منبع: تبیان
 

Hadii

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : شفایافتگان حرم

انشاالله یه روزم اسم من بخوره

شفایافته :
هادی صمدی

متولد 1367

- هرجا رفتیم درو به رومون بستن

رفتیم سمت حرم
:53: امام رضا علیه السلام :53:

.... شد آنچه شد
 
بالا