سوتی های دوران کودکی... لطفا همه شرکت کنن!

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
حدود 5یا 6سالم بود با خواهرم که یه سال از من بزرگتر بودقرار بود با گلدونای بزرگی که بابام برای کاشتن گل خرید بودمسابقه بدیم ویه خواهر کوچکتر داشتم که در حین مسابقه ماخواب بودوبی خبر از مسابقه!
قرار شد از اینور حال تا اونور رو گلدونا رو ببریمو برگردیم مسابقه شروع شدیه طرفو تا آخر رفتیم تو برگشت خواهرم گلدونه از دستش افتادو شکست واااااااااااااااای خدای من حالا چیکار کنیم
دنبال راه چاره بودیم که به فکرمون رسید باباو مامان که اومدن بگیم کار اون خواهر کوچیکه بوده بیچاره خواهرم که به خاطر بازی ما کتک خورد!!!:X_X:
 

پرستو

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
یه بار 6-7 ساله بودم، عید بود دایی های بابام با پسراشون و عروس و داماد و نوه اومده بودن خونمون عید دیدنی، خیلی خونمون شلوغ بود! منم تو آشپزخونه رفته بودم ظرفای پذیرایی رو بشورم(کوزت بی نوا!:baby:1: و اگه یادتون باشه اون زمان ما(نیم قرن پیش:wait4see:1: آشپزخونه ها کمتر اوپن بودن و خونه ما هم اوپن نبود آشپزخونه ش.
من تو آشپزخونه حوصله ام سر رفته بود، سرو صدام زیاد میومد از هال و پذیرایی، با صدایی که بتونم تو اون همه همهمه بشنوم یکی از آهنگهای این زنان فاسد مستهجن مطرب!:imsorry: رو شروع کردم به خوندن! صدامم خوب بودالبته!:b-):، بعد یه ربعی خلاصه جو ما رو گرفته بود و چنان فرو رفته بودیم در آهنگ و شعرش نفهمیده بودم همه ساکت شدن دارن صدای منو گوش می دن، چندتاشونم دم در آشپزخونه ساکت ایستاده بودن با خنده گوش می دادن!
خلاصه یهو ساکت شدم برگشتم با تعجب به اونایی که دم در آشپزخونه بودن خیره شدم، یهو همشون زدن زیر خنده! انقدر بهم خندیدن! (تو اون جو باشه آدم براش خیلی بامزه تره، چون لحن خوندن منو شعری که می خوندم با صدای بچگونه خیلی خنده دار بود!)
انقده خجالت کشیدم! دیگه دوست نداشتم خونه دایی های بابام برم!:p
 

پرستو

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
یه بار با یکی از فامیلامون قهر بودن مامان بابام، خلاصه آشتی کردن و یه روز رفتیم خونه همون فامیل! منم با خودشون بردن مامانم، اون فامیلمون یه دختر هم سن و سال من داشتن که کم و بیش با هم دوست بودیم اما نه زیاد!
خلاصه مامانم مشغول صحبت با خانوم فامیلمون بود منم کنارش نشسته بودم، مامانم داشت می گفت: انقد این دخترما اصرار می کرد بیام خونتوووووووووون! همش می گفت بریم خونه پریاشون دلم براش تنگ شده!
برگشتم با تعجب به مامانم نگاه کردم اینجوری::O_o:
گفتم: ماااااااااامااااااااااان؟؟؟ من کی گفتم؟؟؟؟؟؟؟ چرا دروغ میگید؟:O_o:
........

وقتی رفتیم خونه...:D57::p8::h11:(صحنه های خشن داره، ببخشید بقیه اش سانسور میشه!:p)
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
سلام.

تقریبا 6 سالم بود.

یه بار دختر عموم که
تقریبا از من 5 سال بزرگتره یه ماده ی قرمزی که توی یه دونه قوطی کوچولو بود و روش عکس اژدها کشیده بود و کلی حروف ژاپنی دستش بود.

(بهش میگفتم آجی). گفتم آجی این چیه دستت.
:43:


گفتش جوهر جادوییه.اگه بزنی رو ناخونت فردا انگشتت غیب میشه. میخوای امتحان کنی
:X_X:


منم که از همون موقع اعتماد به نفسم خوب بود گفتم الکی نگو.
:p آجی میدونم داری الکی میگی. من که نمیترسم.:b-):

خلاصه یکی از ناخونامو رنگی کرد.

اون شب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. انقدر ترسیده بودم که انگشتم غیب بشه ولی به روی خودم نیاورده بودم.
:-ss:

خلاصه فرداش هیچ اتفاقی نیفتاد.و این استرس همچنان با من بود چون اون رنگ تا یک هفته پاک نشد.
:p:s62:
 
بالا