کسانی که به محضر منجی دوازدهم مشرف شده اند....

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
mahdizamane.persiangig.com_image__D8_AD_D8_A7_D8_B4_D9_8A_D9_83978c04deabc900560846bc927ea4f18.jpg
mahdizamane.persiangig.com_image__D8_AD_D8_A7_D8_B4_D9_8A_D9_83978c04deabc900560846bc927ea4f18.jpg
mahdizamane.persiangig.com_image__D8_AD_D8_A7_D8_B4_D9_8A_D9_83978c04deabc900560846bc927ea4f18.jpg
mahdizamane.persiangig.com_image__D8_AD_D8_A7_D8_B4_D9_8A_D9_83978c04deabc900560846bc927ea4f18.jpg


شفا پيدا كردن شيخ حر عاملي


محدث جلیل شیخ حر عاملی در اثبات الهداة اين طور نوشته كه: من در زمان کودکی که ده سال داشتم به مرض سختی مبتلا شدم به طوري که اهل و نزديكان من جمع شدند و گریه میکردند و آماده شدند برای عزاداری و یقین کردند که من ميميرم در آن شب پس دیدم پیغمبر و دوازده امام را (صلواتاللهعلیهم) و من در میان خواب و بیداری بودم پس سلام کردم بر ایشان و با یک یک مصافحه نمودم و میان من و حضرت صادق (علیهالسلام) سخنی گذشت که در خاطرم نمانده جز آنکه آن جناب در حق من دعا کرد پس سلام کردم برحضرت صاحب (علیهالسلام) و با آن جناب مصافحه کردم و گریستم و گفتم ای مولای من میترسم که بمیرم در این مرض و مقصد خود را از علم و عمل به دست نیاورم، پس فرمود نترس زیرا که تو نخواهی مرد در این مرض بلکه خداوند تبارک و تعالی ترا شفا میدهد و عمر خواهی کرد عمر طولانی آنگاه قدحی به دست من داد که در دست مبارکش بود پس آشامیدم از آن و در حال عافیت یافتم و مرضبه كلي از من زایل شد و نشستم و اهل و نزديكانم تعجب کردند و ایشان را خبر نکردم به آنچه دیده بودم مگر بعد از چند روز.
----------------------------------------------------------
پينوشت:
1. منتهي الامال،ج2، ص470
 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : کسانی که به حضر منجی دوازدهم مشرف شده اند....


آماده شدن مقدّمات زيارت کربلا

مرحوم آيت الله دستغيب (شهيد محراب و معلّم اخلاق) اين تشرّف روکه از زبان مرحوم فشندي تهراني شنيده بودن در کتاب «داستان هاي شگفت» خود آوردن:

«نزديك بيست سال پيش، شب جمعهاي به همراه آقا سيد محمّد علي باقر خياط و ديگر دوستان به مسجد جمکران رفته بوديم. در اونجا همه بعد از اعمال و آداب مسجد خوابيدن و تنها من و پيرمردي بيدار بوديم. اون پيرمرد بر پشت بام، شمعي روشن کرده و در روشنايي اون شمع، دعا ميخوندن. من هم به نماز شب مشغول بودم. در اين وقت ديدم که ناگهان هوا روشن شد. با خودم گفتم: حتما ماه طلوع کرده. اما هر چي نگاه کردم. ماه رو تو آسمون نديدم! يه مرتبه متوجّه شدم که در فاصله پانصد متري من، سيد بزرگواري زير درختي ايستاده و اين از اون آقا ساطع ميشه. به پيرمرد کنار خودم گفتم: شما کناراون درخت، آقايي رو ميبيني؟! پيرمرد گفتش: هوا تاريکه و چيزي هم ديده نميشه. خوابت مي آيد، برو بگير بخواب!
فهميدم که پير مرد سيّد رو نميبينه.
در اين وقت به نزد سيد رفتم، گفتم: آقا دلم ميخواد به کربلا برم اما نه پولي دارم و نه گذرنامهاي. اگه تا صبح پنج شنبه آينده، گذرنامه من با پول آماده شد، ميدونم که امام زمان (عليهالسلام) هستيد و گرنه يکي از ساداتي، بعد از گفتن اين حاجت ناگهان ديدم که همه جا تاريک شد و اون آقا هم نيست. صبح ،داستان رو براي رفقا و همراهام تعريف کردم .بعضي از اونها من رو مسخره کردن و به ساده دلي من خنديدن.
گذشت تا روز چهارشنبه هفته آينده اون؛ صبح زود تو ميدان فوزيه [ميدان امام حسين (عليهالسلام)فعلي] براي کاري رفتم و به خاطر بارون، کنار ديواري ايستادم. در اين هنگام پير مردي ناشناس نزد من اومد و گفت :حاج محمّد علي! مايل هستي به کربلا بري؟!
گفتم: خيلي مايلم اما نه پولي دارم و نه گذرنامهاي!
گفت :شما دو عدد عکس با دوعدد رونوشت شناسنامه براي من آماده کن!
گفتم: عيالم رو ميخوام ببرم !گفت اون هم مانعي نداره!
با عجله به خونه رفتم، اسناد و مدارک رو برداشتم، آوردم به پيرمرد دادم. پير مرد گفت: فردا صبح همين وقت اينجا بيايد و مدارک و گذرنامههاي خودت رو از من بگير!
فردا صبح به همون محل رفتم. پير مرد آومد و گذرنامهها رو با ويزاي عراقي به همراه پنج هزار تومان پول به من داد و رفت و بعد هم ديگر اون رو نديدم.
از اونجا به منزل آقا سيد محمد باقر خيّاط که در اون مجلس ختم صلوات برقرار بود، رفتم. بعضي از رفقا و همراهان اون شب از راه تمسخر به من گفتند :حاج محمد علي !گذرنامهها رو گرفتي؟
گفتم بله! و گذرنامهها رو با پول به اونها نشون دادم .با تعجب تاريخ گذرنامه رو خوندن و ديدن تاريخ اون روز چهارشنبه هست. همه به گريه افتادن و گفتن: خوشا به سعادتت! ما که سعادت نداشتيم.» (1)
در پايان لازم دونستم چند خطي از مرحوم فشندي بنويسم تا خوانندگان با ايشون بيشتر آشنا بشن. اون بزرگوار بنده برگذيده حق بودن، ايشون علاقه زيادي به حضرت علي (عليهالسلام) و فرزندانشون به خصوص امام عصر (عليهالسلام) داشتن. و به سبب همين ارادت قلبيشون چندين بار به محضر امام زمان (عليهالسلام) مشرف شدن.
در درستي ديدارهاي ايشون همين بس كه مراجع تقليد و علمايي همچون مرحوم آيت الله العظمي بهجت، شهيد محراب آيت الله دستغيب و پيرغلام اهل بيت مرحوم حاج محمّد علامه (رضوان الله عليهم اجمعين) و حضرت آيت الله ناصري دولت آبادي و جناب حجّت الاسلام احمد قاضي زاهدي(حفظهما الله) از صحت گفتار، درستي کردار، سلامت نفس و پاکي ضمير ايشون سخن گفته و دلدادگي اون بزرگوار رو به امام عصر (عليهالسلام) شهادت و گواهي دادن.
-----------------------------------------------------------------------
پينوشت:
1.شيفتگان حضرت مهدي(عجلاللهتعاليفرجه )، ص246.
 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : کسانی که به محضر منجی دوازدهم مشرف شده اند....

تشرف آقا سيد جواد خراسانى در تخت فولاد

مـرحـوم آقاى سيد جواد خراسانى, كه مورد اعتمادترين ائمه جماعت اصفهان بود ومقاماتى عالى داشت, فرمود: از طرف حكومت, خيال داشتند, صالح آباد اصفهان را غصب كنند در حالى كه ملك من و ديگران بـود, براي همين افـرادى را براى تصرف آنجا فرستادند.
ما هرچه درخواست كرديم, مذاكرات نتيجهاى نـداد.
عـريـضهاى به حضور مقدس امام عصر (ارواحنافداه) نوشتم و در رودخانه انداختم و به تخت فـولاد (قـبرستان مهمى در اصفهان است كه قبور بسيارى از اولياء خدا در آن جا هست) رفتم و در خـرابـهاى بـا تـضرع مشغول خواندن دعاى ندبه شدم و مكرر مىگفتم: «هل اليك يا بن احمد سبيل فتلقى»؛ «آيا راهى براى رسيدن به شما هست تا حضرتت را ملاقات كنم؟»
ناگهان صداى سم اسبى را شنيدم و ديدم عربى سوار اسب ابلقى (اسبى كه سفيد است ,ولى با رنگ ديگرى مخلوط باشد) رو به قبله مىرود.
نگاهى به من كرد و غايب شد.
از مـشـاهـدهاش قلبم راحت و به اصلاح كارها اطمينان پيدا كردم .
شب بعد مشكلم كاملاحل شد.
ضمنا در خواب مكررا حضرتش را مىديدم كه به همين شمايل بودند.(1)
---------------------------------------
پينوشت:
1.منبع :کتاب کرامات امام مهدی (عجلاللهتعاليفرجه) یا خلاصه العبقری الحسان
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
images.khabaronline.ir__images_2013_8_13_8_29_175026_D8_B4_DB_69f01f516dfe5093a40a998fce174c1f.jpg


مرحوم حجة الاسلام اسدالله بافقی یزدی برادر مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی در ماه صفر 1369 هجری قمری در قصبه بافق حکایت کرد که:
« مرحوم برادرم کراراً به فیض ملاقات آن حضرت رسیده و حضور آن حضرت مشرف شده اند و در زمان حیاتش راضی نبود گفته شود.
آن مرحوم از اشخاصی بودند که مکرر این توفیق نصیبشان شده بود چه در سفر مکه معظمه که پیاده و یا با شتر مشرف شدند و چه در اعتاب مقدسات و چه در مسجد شریف جمکران قم. یکی از آنها این است که:
ایشان از نجف اشرف پیاده، به زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف می شدند. در فصل زمستان وارد ایران شده و در کوهها و دره های پشت کوه می آمدند. نزدیک غروب آفتاب در حالی که برف می بارید و تمام کوه و دشت را برف پوشانیده و هوا هم سرد بوده؛ به یک قهوه خانه می رسد که در نزدیک گردنه ای بود. با خود می گوید: امشب را در این قهوه خانه می مانم و صبح به راهم ادامه می دهم.

در قهوه خانه می بیند که عده ای از کردهای یزدی مشغول لهو و لعب و قمار می باشند. متحیر می شود با این منکرات و افراد لاابالی چه کند و نهی از منکر هم در اینجا مورد ندارد؛ زیرا در قلب سیاه و سنگ شیطان پرستها اثر نمی کند.

هوا تاریک شده و او در این فکر، که چه کنم؟ صدایی می شنود که او را به اسم می خواند. می بیند که در آن نزدیکی درختی سبز و خرم است و در زیر آن شخص بزرگواری نشسته، سلام می کند. آن آقا می فرماید:
« محمد تقی آنجا جای تو نیست، بیا در نزد ما ».
پس زیر سایه درخت رفته مشاهده می کند که هوای لطیفی دارد در حالی که تمام دشت و کوه را برف پوشانیده ولی زیر آن درخت خشک و مانند هوای بهار است.
شب را در خدمت آن بزرگوار بیتوته نموده و آنچه باید استفاده می کند و چون صبح طالع می شود نماز صبح را خوانده و آن آقا می فرماید:
« اکنون که هوا روشن شد می رویم ».
پس به راه افتاده و مقداری که می روند آن مرحوم از روی قرائن متوجه می شود که به چه فیض و فوز عظیمی رسیده است. آقا می فرماید:
« حالا ما را شناختی ؟ » وداع می کنند که بروند؛

عرض می کند:
« اجازه بفرمایید من هم در خدمت شما باشم ».
حضرت می فرمایند: « تو نمی توانی با من بیایی».
عرض می کند: « دیگر کجا خدمت شما برسم؟ » می فرمایند:
« در این سفر دوبار نزد تو می آیم؛ اول: قم، دوم: نزدیک سبزوار ».

پس از نظرش غایب می شود و آن مرحوم به شوق وعده دیدار قم به راه ادامه داده و پس از چندین روز وارد قم شده و سه روز برای زیارت و وعده تشرف توقف نموده ولی موفق نمی شود.
پس حرکت می کند و بعد از یک ماه نزدیک سبزوار می شود. همین که از دور شهر را می بیند با خود می گوید: « چرا خلف وعده شد! در قم که جمالش را ندیدم؛ و این هم شهر سبزوار ».

تا این فکر را می کند، صدای پای اسب به گوشش می رسد. برمیگردد می بیند آقا، حضرت ولی عصر عجل الله فرجه سواره می آید. ایستاده سلام می کند و پس از ادای وظیفه و عرض ادب می گوید: « آقا جان! وعده فرمودید که قم هم خدمت می رسم ولی موفق نشدم ».
حضرت می فرمایند: « محمد تقی ما آمدیم وقتی که از حرم عمه ام حضرت معصومه سلام الله علیها بیرون آمده و زنی تهرانی از تو مسائلی می پرسید و تو سرت پایین و جواب او را می دادی ما آمدیم من در کنارت ایستاده بودم و تو به ما التفات ننمودی ».











امام خميني از مبرزترين دوستان مرحوم بافقي بودند كه چه در زمان زندگي و دوران تبعيد آن مرحوم و چه بعد از مرگ و شهادت، از ايشان ياد و به روان پاكش درودمي‌فرستادند.
آيت الله شريف رازي در اين باره مي‌گويند: بنده به خاطر دارم كه امام خميني در درس اخلاقي كه (حدود 65سال قبل) در مدرسه فيضيه تدريس مي‌كرد، هر گاه مي‌خواست يك مرد مجاهد و يك مؤمن حقيقي را معرفي كند، مرحوم بافقي را نشانداده و مي‌فرمود:
هر كس بخواهد در اين عصر مؤمني را زيارت كند و ديدار نمايد كسي كه شياطين تسليم او و به دست او ايمان مي‌آورند؛ به شهر ري مسافرت كند،
و بعد از زيارت حضرت عبدالعظيم عليه‌السلام مجاهد بافقي را ببيند.



.
 
آخرین ویرایش:

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"




www.askdin.com_gallery_images_594_1_yasgroup_ir_emam_zaman_3.jpg



از قول فرزند مرحوم حاج ابوالقاسم پاینده نقل می کنند :
« مرحوم والد گفتند: من نذر کرده بودم چهل شب جمعه یا چهارشنبه ( تردید از گوینده ) بخاطر جنبه اقتصادی و آفاتی که به زراعت رسیده بود و... به مسجد جمکران مشرف شوم. سی و نه شب رفتم.
شب جمعه یا چهارشنبه آخر بود که به مسجد رفتم و اعمال مسجد و نماز حضرت ولی عصر علیه السلام را خوانده و بیرون آمدم. هوس چای کردم؛ گشتم تا آشنایی پیدا کنم و یک چای بخورم.
به عده ای از آشنایان که اسباب چای داشتند برخورد کردم، لکن آب نداشتند. ظرف آب را گرفتم تا بروم به آب انبار نزدیک مسجد و آب بیاورم. نصف پله ها را رفتم، وسط آنجا چراغی نصب کرده بودند یک وقت متوجه شدم آقایی دارد بالا می آید. سلام کردم با محبت جواب داد و از من احوالپرسی کرد مثل کسی که سالهاست با من رفیق و آشناست.

فرمودند: مسجد آمدی؟
گفتم: آری.
پرسید: چند هفته است؟
گفتم هفته چهلم است.
پرسید: حاجتی داری؟
گفتم: آری.
فرمود: برآورده شده؟
گفتم: نه.
فرمود: از کدام راه می آیی؟
عرض کردم: از جاده قدیم (آسیاب لتون).
فرمودند:
« بین باغ آقا و آسیاب دو سه پل است شما وقتی از پل اول که بالا می روی شیخ محمد تقی بافقی را می بینی که می آید در حالی که عبایش را زیر بغل گذاشته و سنگها را از جاده به کنار می ریزد این برخورد را به او بگو و سلام مرا به او برسان و بگو از آنچه ما نزد تو داریم یک مقدار به تو بدهد. »
وقت بازگشت من از همان راه که برمی گشتم در همان مکان به شیخ محمد تقی بافقی برخورد نمودم دیدم که عبا را زیر بغل گذاشته و خم می شد سنگها را از جاده به کناری می ریخت چون به او برخورد کردم و جریان را تعریف نمودم و گفتم: آقا تو را سلام رسانید. نشست و خیلی گریه کرد.
و بعد گفت: آقا دیگر چه فرمود؟
گفتم: فرمود از آنچه که از ما نزد شماست مقداری به من بدهید. کیسه ای درآورد و مقداری پول خرد که داخل کیسه بود کف دست ریخت و چند قرانی به من داد و گفت: دیگر آقا مطلبی نفرمود.
گفتم: نه گفت: خداوند به شما خیر و برکت دهد و رفت. بعد از این جریان پدرم می گفت: من وضعم خوب شد و اوضاع کارم روبراه شد.»






peykedaneshjoo.ir_wp_content_uploads_2014_12_428528.jpg
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
1692020523323618816822493255146010279106235.jpg


یكى از بزرگان و علمایى كه مشرف به دیدار حضرت حجة بن الحسن(علیه السلام) شده است جناب شیخ صدوق رحمه الله مى باشد كه البته این تشرف موجب بركاتى بوده است كه نه تنها خود ایشان كه جامعه تشیّع نیز از او بهره مند شده اند. و داستان این تشرّف به این شكل است كه خود ایشان نقل مى كنند:

براى زیارت حضرت على بن موسى الرضا(علیه السلام) به مشهد مقدّس مشرّف شده بودم. و زمانیكه مدّت زیارتم تمام شد در راه بازگشت چند روزى در نیشابور اقامت نمودم.


در آن شهر شیعیان براى دیدن به محل اقامت من مى آمدند.

در این رفت و آمدها متوجه شدم كه مسأله غیبت حضرت ولى عصر عجل الله فرجه شیعیان را متحیّر كرده و ایشان را به شك و تردید انداخته است. به طورى كه از راه و روش صحیح منحرف شده و به نظرات و قیاس هاى باطل روى آورده اند.


پس سعى نمودم تا ایشان را به اعتقاد حق هدایت نمایم و آنها را به وسیله احادیثى كه از پیامبر و ائمه(:S (31):) در این زمینه وارد شده است به راه صحیح باز گردانم.

در همین ایام بود كه از شهر بخارا مردى فاضل و عالم كه از اهالى قم بود به دیدار من آمد كه مدتها آرزوى دیدن او را داشتم و مشتاق مشاهده ى آیین و روش و نظرات محكم او بودم.


آن مرد شیخ نجم الدّین ابو سعید محمد بن حسن بن محمد بن احمد بن على بن صلت قمى ـ رحمه الله ـ بود كه پدرم از مرحوم جدّ او محمد بن احمد بن على بن صلت قمى حدیث نقل مى كرد و از علم، عمل، زهد، فضل و عبادت او تعریف مى نمود.

لذا از آنجا كه خداوند تبارك و تعالى دیدار این عالم كه از این خاندان بزرگ بود را براى من ممكن ساخت شكر او را به جا آوردم.

در یكى از روزها كه آن عالم براى من صحبت مى كرد بیان نمود كه مردى از بزرگان فلسفه و منطق، اشكالى در ارتباط با حضرت قائم(علیه السلام) ایراد نموده است كه این عالم بزرگ را به سبب طولانى شدن غیبت آن حضرت و منقطع شدن اخبار ایشان به شكّ و تردید انداخته است.

پس در مورد وجود امام زمان(علیه السلام) و طولانى شدن غیبت آن حضرت روایاتى را از حضرت پیامبر اسلام و ائمه(:S (31):)براى او بیان كردم كه قلب او آرامش یافت و آنچه از شك و تردید برایش ایجاد شده بود، زدوده شد.

به همین جهت از من درخواست نمود در این زمینه كتابى بنویسم و من هم به او وعده دادم زمانیكه به وطن خود یعنى رى بازگشتم چنین كنم.

در همین ایام بود كه شبى در فكر اهل و عیال و برادران خود بودم كه خواب بر من غلبه كرد.

در خواب دیدم كه در مكه و در مسجد الحرام خانه ى خدا را طواف مى كنم. گویا در شوط هفتم كنار حجر الاسود و مشغول استلامو بوسیدن آن بودم و مى گفتم: «امانتم را ادا كردم و به عهد و میثاق خود وفا نمودم پس تو بر آن گواه باش» در این میان مولایم حضرت قائم صاحب الزمان(علیه السلام) را دیدم كنار در كعبه ایستاده در حالى كه فكر و قلبم مشغول عهد و میثاقم بود به آن حضرت نزدیك شدم.


پس آن حضرت(علیه السلام) با نگاهى به چهره من آنچه در قلب من بود را متوجه شدند.

من سلام عرض كردم و ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: براى آنچه تصمیم دارى چرا كتابى درباره ى غیبت نمى نویسى؟


عرض كردم: درباره غیبت چند مورد كتاب نوشته ام.

حضرت فرمودند: نه به آن شكل، بلكه به تو امر مى كنم كه الآن كتابى درباره غیبت بنویسى و در آن غیبت هایى كه انبیاء داشته اند را ذكر نمایى.

سپس حضرت از آن محل گذشتند. و من بیدار شدم و تا وقت طلوع فجر مشغول گریه و زارى و دعا به درگاه الهى بودم و هنگامى كه صبح شد به جهت اطاعت امر ولى الله الاعظم(علیه السلام) و در حالى كه از خداوند كمك مى خواستم و به او توكل نموده بودم از تقصیر خود پوزش طلبیدم و مشغول نگارش كتاب (كمال الدین و تمام النّعمه) شدم.

و اینچنین بود كه این تشرف علاوه بر نزول بركات براى مرحوم شیخ صدوق باعث شد شیعیان نیز با استفاده از كتاب كمال الدین اعتقادات خود را نسبت به حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف استوارتر بنمایند.

 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
EE13E094.png
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

حکایت حاجی علی بغدادی(ره)

حاج علی بغدادی(ایده الله) نقل کرده:بر گردن من هشتاد تومان سهم امام جمع شد. به نجف اشراف رفتم، بیست تومان آن را به جناب علم الهدی و التّقی شیخ مرتضی (أعلی الله مقامه) و بیست تومان به جناب شیخ محمّد حسین مجتهد کاظمینی و بیست تومان به جناب شیخ محمّد حسن شروقی دادم و بر عهده‌ام بیست تومان باقی ماند که قصد داشتم در بازگشت به جناب شیخ محمّد حسن کاظمینی آل یاسین بدهم.
چون به بغداد بازگشتم، خوش داشتم در ادای آنچه بر گردن من بود شتاب کنم، روز پنجشنبه بود که به زیارت دو امام همام کاظمین مشرف شدم، پس از آن خدمت جناب شیخ (سلّمه الله) رفتم و مقداری از آن بیست تومان را به ایشان دادم و بقیه را وعده کردم که پس از فروش بعضی از اجناس، به تدریج به من حواله کنند تا به اهلش برسانم؛

در بعد از ظهر آن روز تصمیم به بازگشت به بغداد گرفتم، ولی جناب شیخ فرمود بمانم، عذر آوردم که باید مزد کارگران کارخانه ریس بافی خود را بدهم، چون شیوه‌ام با پرداخت مزد آنان در عصر هر پنجشنبه بود، بر این پایه برگشتم.

چون یک سوم راه را تقریباً پیمودم، سید جلیلی را دیدم که از جانب بغداد رو به من می‌آید، چون نزدیک شد سلام کرد و دست‌های خود را برای مصافحه و معانقه گشود و فرمود: اهلاً و سهلاً، سپس مرا در آغوش گرفت، معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم، بر سر عمامه سبز روشنی داشت و بر رُخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود، پس ایستاد و فرمود: حاج علی خیر است، کجا می‌روی؟ گفتم: کاظمین را زیارت کردم و به بغداد باز می‌گردم،

فرمود: امشب شب جمعه است برگرد، گفتم: ای سرور من، متمکن نیستم، فرمود: هستی، برگرد تا برای تو گواهی دهم که از موالیان جدّ من امیرمؤمنان و از مُوالیان مایی و نیز شیخ گواهی دهد، زیرا خدای تعالی امر فرموده: دو شاهد بگیرید و این اشاره به مطلبی بود که در خاطر داشتم که از جناب شیخ خواهش کنم نوشته‌ای به من بدهد که من از موالیان اهل‌بیت هستم و آن را در کفن خود بگذارم.
پس گفتم: تو چه می‌دانی و چگونه شهادت می‌دهی؟ فرمود: کسی که حق او را به او می‌رسانند، چگونه آن رساننده را نمی‌شناسد؟ گفتم: کدام حق؟ فرمود: آنچه به وکیل من رساندی، گفتم: وکیل تو کیست؟ فرمود: شیخ محمّد حسن، گفتم: وکیل توست؟ فرمود: وکیل من است.(و به جناب آقا سید محمّد گفته بود که: ناگهان در خاطرم خطور کرد این سید بزرگوار، مرا به اسم خواند، با آنکه او را نمی‌شناسم؟ به خود گفتم شاید او مرا می‌شناسد، ولی من او را فراموش کرده‌ام باز در باطن خود گفتم: این سید از حق سادات، چیزی از من می‌خواهد، خوش دارم از سهم امام چیزی به او برسانم.)

گفتم: ای سید، نزد من از حق شما چیزی مانده، در امر آن به جناب شیخ محمّد حسن مراجعه کردم تا حق شما را [یعنی حق سادات] به اجازه او ادا کنم، پس بر چهره من تبسمی کرد و فرمود: آری بعضی از حق ما را به وکلای ما در نجف اشرف رساندی، گفتم: آنچه ادا کردم پذیرفته شد؟ فرمود: آری.پس در خاطرم گذشت که این سید، نسبت به علمای اعلام می‌گوید: «وکلای ما!» و این در نظرم گران آمد، به خود گفتم: علما در گرفتن حقوق سادات، وکلایند و مرا غفلت گرفت.

آنگاه فرمود: بازگرد جدّم را زیارت کن، بازگشتم درحالی‌که دست راست او در دست چپ من بود. چون به راه افتادیم، دیدم طرف راست نهر آب سپید صافی جاری است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن، همه با میوه هم‌زمان، بی آنکه فصل آن‌ها بوده باشد بالای سر ما سایه انداخته، گفتم: این نهر و این درختان چیست؟ فرمود: هرکس از موالیان ما زیارت کند جدّ ما را و نیز خود ما را، این‌ها با او خواهد بود.
گفتم: می‌خواهم سؤالی بپرسم، فرمود: بپرس، گفتم: شیخ عبد الرّزاق مرحوم، مردی مدرّس بود، روزی نزد او رفتم، شنیدم می‌گفت: کسی که در طول عمر خود، روزها را روزه باشد و شب‌ها را به عبادت به سر برد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از موالیان امیرمؤمنان(علیه‌السلام) نباشد، برای او چیزی نیست، فرمود: آری والله برای او چیزی نیست.
آنگاه از حال یکی از خویشان خود پرسیدم که آیا او از موالیان امیرمؤمنان(علیه‌السلام) است؟ فرمود: آری او و هر که متعلق به توست،

گفتم: آقای ما، برای من پرسشی است، فرمود: بپرس، گفتم: تعزیه‌خوانان امام حسین(علیه‌السلام) می‌خوانند که سلیمان اعمش نزد شخصی آمد و از زیارت سید الشهداء پرسید، گفت: بدعت است! پس در خواب هودجی را میان زمین و آسمان دید، پرسید: در آن هودج کیست؟ گفتند: فاطمه زهرا و خدیجه کبری، گفت: کجا می‌روند؟ گفتند: در این شب که شب جمعه است به زیارت امام حسین(علیه‌السلام) می‌روند، آنگاه نوشته‌هایی را دید که از هودج فرو می‌ریزد و در آن نوشته شده است:اَمانُ مِنَ النّارِ لِزُّوارِالحُسَينِ عَلَيهِ السَّلامُ في لَيلَةِ الجُمْعَةِ، اَمانُ مِنَ النّارِ يَومَ القيامَةِ.امانی است از آتش برای زائران حسین (درود بر او) در شب جمعه، امانی است از آتش در روز قیامت.آیا این حدیث صحیح است؟ فرمود: آری خبری راست و تمام است.
گفتم: آقای ما آیا صحیح است که می‌گویند: هرکه حسین(علیه‌السلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟ فرمود: آری والله، سپس اشک از دیدگان مبارکش جاری شد و گریست.
گفتم: آقای ما پرسشی دیگر، فرمود: بپرس؛ گفتم: سال هزار و دویست و شصت‌ونه امام رضا(علیه‌السلام) را زیارت کردیم و در درّود یکی از عرب‌های شروقیه را که از بادیه‌نشینان طرف شرقی نجف اشرفند ملاقات کرده و او را مهمان نموده، از او پرسیدیم ولایت امام رضا(علیه‌السلام) چگونه است؟ گفت: بهشت، امروز پانزده روز است که من از مال مولایم امام رضا(علیه‌السلام) خورده‌ام، نکیر و منکر را چه رسد که در قبر نزد من آیند! گوشت و خون من از طعام آن حضرت در مهمانخانه‌اش روییده، این صحیح است؟ علی بن موسی‌الرضا(علیه‌السلام) می‌آید و او را از منکر و نکیر خلاص می‌کند؟ فرمود: آری والله جدّ من ضامن است.

گفتم: آقای ما پرسش کوچکی است که می‌خواهم بپرسم، فرمود: بپرس؛ گفتم: زیارت من از امام رضا(علیه‌السلام) پذیرفته است؟ فرمود: پذیرفته است ان‌شاء‌الله تعالی؛
گفتم: آقای ما پرسشی دیگر، فرمود: بسم‌الله، گفتم: حاج محمّد حسین بزّازباشی فرزند مرحوم حاج احمد بزّاز باشی آیا زیارتش پذیرفته است یا نه و او با من در راه مشهد رضا(علیه‌السلام) رفیق و شریک در هزینه‌ها بوده است؛ فرمود: عبد صالح زیارتش پذیرفته است.
گفتم: آقای ما پرسشی دیگر؛ فرمود: بسم‌الله، گفتم: فلان که از اهل بغداد هم‌سفر ما بود آیا زیارتش پذیرفته است؟ سکوت کرد، گفتم: آقای ما پرسش دیگر، فرمود: بسم‌الله، گفتم: سخنم را شنیدی یا نه؟ زیارتش پذیرفته است یا پذیرفته نیست؟ باز جوابی نداد! حاجی مذکور نقل کرد که آنان چند نفر از مرفّهین اهل بغداد بودند که در این سفر پیوسته به لهوولعب مشغول بودند و آن شخص هم مادر خود را کشته بود،


پس در راه به موضعی وسیع از جادّه رسیدیم که دو طرف آن باغ‌ها و روبروی شهر شریف کاظمین است و موضعی از آن‌ جادّه از طرف راست پیوسته به باغ‌هاست که از بغداد می‌آید و آن متعلّق به بعضی از یتیمان سادات بود که حکومت آن را به ستم داخل در جادّه کرد و اهل تقوا و ورع ساکن این دو شهر [بغداد و کاظمین] همیشه از راه رفتن در آن قطعه از زمین کناره می‌گیرند، ولی آن جناب را دیدم در آن قطعه راه می‌رود! گفتم: ای سید من این موضع مال بعضی از یتیمان سادات است، تصرّف در آن روا نیست. فرمود: این موضع از اموال جدّ ما امیرمؤمنان و فرزندان او و اولاد ماست، تصرّف در آن برای موالیان ما حلال است.
در نزدیکی آن مکان در طرف راست باغی است متعلّق به شخصی که او را حاجی میرزا هادی می‌گفتند و او از ثروتمندان غیر عرب در بغداد بود، گفتم: آقای ما آیا راست است که می‌گویند زمین باغ حاج میرزا هادی متعلّق به موسی بن جعفر است؟ فرمود: به این مسئله چه کار داری و از جواب روی گرداند.

پس به نهر آبی که از رود دجله برای آبیاری مزارع و باغ‌های آن حدود جدا می‌کنند و از جاده می‌گذرد رسیدیم، آنجا به طرف شهر دو راه وجود دارد: یکی راه سلطانی و دیگر راه سادات و آن جناب به راه سادات میل فرمود، گفتم بیا از راه سلطانی برویم؛ فرمود: نه از این راهِ خود می‌رویم؛ پس آمدیم، چند قدمی نرفتیم که خود را بدون دیدن کوچه و بازار در صحن مقدّس موسی بن جعفر نزد کفشداری دیدیم،

از طرف باب المراد که از سمت مشرق و طرف پایین پاست وارد ایوان شدیم و کنار در رواق مطهّر مکث نفرمود و اذن دخول نخواند، داخل شد و کنار در حرم ایستاد سپس فرمود: زیارت کن، گفتم قاری نیستم، فرمود: برایت بخوانم؟ گفتم: آری، فرمود:أَأَدْخُلُ يَا اللّٰه ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللّٰه ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَميرَ المُؤْمِنِينَ.ای خدا آیا وارد شوم؟ سلام بر تو ای رسول خدا، سلام بر تو ای امیرمؤمنان.همچنین بر یک‌یک از امامان سلام کردند تا رسیدند به حضرت امام حسن عسگری(علیه‌السلام)، فرمودند:السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أبَا مُحَمَّدٍ الحَسَنَ العَسْكَرِيِّ.سلام بر تو ای ابا محمّد حسن عسکری.

آنگاه فرمود: امام زمان خود را می‌شناسی؟ گفتم: چرا نمی‌شناسم! فرمود: بر امام زمان خود سلام کن، گفتم:السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰه يَا صَاحِبَ الزَّمانِ يَا ابْنَ الحَسَنِ.سلام بر تو ای حجّت خدا، ای صاحب زمان، ای فرزند حسن.پس تبسّم نمود و فرمود:عَلَيْكَ السَّلامُ وَرَحْمَةُ اللّٰه وَبَركَاتُهُ.سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد.
پس داخل حرم مطهر شدیم و به ضریح مقدّس چسبیدیم و آن را بوسیدیم، آنگاه به من فرمود: زیارت کن، گفتم: من قاری نیستم؛ فرمود: برای تو زیارت بخوانم؟ گفتم: آری، فرمود: کدام زیارت را می‌خواهی؟ گفتم: هر زیارت که افضل است مرا به آن زیارت ده، فرمود: زیارت «امین‌الله» افضل است، مشغول به خواندن شد و فرمود:السَّلامُ عَلَيْكُما يَا أَمِينَيِ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ وَحُجَّتَيْهِ عَلَىٰ عِبادِهِ.سلام بر شما ای دو امین خدا بر روی زمین و دو حجّت خدا بر بندگانش.


در این حال چراغ‌های حرم را روشن کردند، من دیدم شمع‌ها روشن است، ولی حرم روشن و نورانی به نوری دیگر است، نوری همانند نور آفتاب و شمع‌ها همانند چراغی بودند که روز در آفتاب روشن کنند و من آن‌چنان در غفلت بودم که هیچ ملتفت این آیات نمی‌شدم،
چون از زیارت فارغ شدند، از سمت پایین پا به پشت سر آمدند و در طرف شرق ایستادند و فرمودند: آیا جدّم حسین(علیه‌السلام) را زیارت می‌کنی؟ گفتم: آری شب جمعه است زیارت می‌کنم، پس «زیارت وارث» را خواندند درحالی‌که اذان‌گوها از اذان مغرب فارغ شدند و به من فرمود: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان و خود تشریف آورد.
در مسجد پشت سر حرم مطهر در آنجا نماز جماعت منعقد بود، ولی ایشان در سمت راست امام جماعت، محاذی او ایستادند و من وارد صف اول شدم و برایم برای ادای نماز جایی باز شد، چون فارغ شدم ایشان را ندیدم، از مسجد بیرون آمدم، در حرم جستجو کردم ایشان را نیافتم، قصد داشتم ایشان را ملاقات کنم و چند ریالی به ایشان بدهم و شب نیز ایشان را نزد خود نگاه دارم که مهمان من باشد.
ناگاه از خود پرسیدم که آن سید که بود؟ و آیات و معجزات گذشته را مورد توجه قرار دادم، از اطاعتم نسبت به او در بازگشتن به کاظمین، با آن کار مهمی که در بغداد داشتم و مرا به اسم خواندن با اینکه او را ندیده بودم و گفتار او که گفت: موالیان ما و اینکه من شهادت می‌دهم و دیدن نهر جاری و درختان میوه‌ها در غیر فصل مناسب و وقایع دیگری که گذشت همه سبب یقین من شد که او حضرت مهدی است، به ویژه در قسمت اذن دخول و سؤال از من، بعد از سلام بر امام عسگری که امام زمان خود را می‌شناسی؟ چون پاسخ دادم می‌شناسم، فرمود: سلام کن، چون سلام کردم تبسّم کرد و جواب داد.

با شتاب نزد کفشدار آمدم و از حال حضرتش پرسیدم، گفت: بیرون رفت، سپس پرسید این سید رفیق تو بود؟ گفتم: آری. در هر صورت به خانه مهماندار خود آمدم و شب را در آنجا ماندم، چون صبح شد، نزد جناب شیخ محمّد حسن رفتم و آنچه را دیده بودم نقل کردم، شیخ دستش را بر دهان خود گذاشت و از اظهار این قصه و افشای این سرّ نهی کرد و فرمود: خدا تو را موفّق کند.


من این واقعه را مخفی می‌داشتم و برای هیچ‌کس اظهار نمی‌کردم تا یک ماه از این قضیه گذشت، روزی در حرم مطهر بودم، سید بزرگواری را دیدم که نزدیک من آمد و پرسید چه دیدی؟ و به داستان آن روز اشاره کرد، گفتم: چیزی ندیدم، باز آن سخن را تکرار کرد و من به شدت انکار کردم، ناگهان از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.

http://www.erfan.ir
 

سرباز مولا

خودمونی
"منجی دوازدهمی"
وی از اهالی سده اصفهان بود. همگان او را «ملاهاشم می خواندند. زهد و تقوا و کرامات عدیده اش زبانزد خاص و عام بود.

مدتی بود تمنای زیارت بیت الله داشت. لذا قصد عزیمت حج نموده و با قافله ای راهی شد.

در مسیر راه، تاریکی شب همه جا را پوشاند. ناگاه به خود آمد و اثری از قافله ندید.

همه رفته بودند و او از قافله عقب مانده بود. صدای زنگ قافله را می شنید ولی اثری از آن دیده نمی شد.

به این سو و آن سو حرکت کرد که شاید علامتی از دوستان همسفر خود بیابد ولی اثری نداشت جز پاره شدن کفش و لباسش و جراحتی که بر اثر خار مغیلان در پایش ظاهر شد.

بر اثر شدت جراحت و خونریزی، پاهایش خشک شد و دیگر قادر به حرکت نبود.

کاملا ناامید شد و در کنار بوته خاری بر روی زمین نشست.

چون عادت به ذکر و دعا داشت مشغول دعا شده و دعای غریق و سایر ادعیه را بر زبان جاری می کرد.

نزدیک اذان ماه با نور کمی طالع شده و بیابان را با نور خود اندکی روشن کرد.

ناگهان صدایی شنید. صدای حرکت اسب بود.

با خود گفت: نکند عرب های راهزن باشند که برای غارت و اسارت بازماندگان قافله آمده اند.

از ترس این امر زبان در کام نهاده و خاموش و ساکت در سایه ی آن خار مخفی شد.

بقیه ی داستان را اینچنین نقل می کند:

سوار بالای سرم آمده و به زبان عربی گفت: حاجی قم (یعنی حاجی بلند شو).

از شدت ترس نه حرکتی کردم و نه صحبتی.

مرد عرب سر نیزه خود را کف پایم نهاده و این بار با زبان فارسی با ذکر نام خطابم کرده و فرمود: هاشم برخیز.

سرم را بلند نمودم و سلام عرض کردم و جواب شنیدم.

سوار عرب سۆال کرد: چرا خوابیده بودی؟ چه ذکری می گفتی؟

تمام آنچه پیش آمده بود را برایش شرح دادم.

فرمود: برخیز تا برویم.

پا بر رکاب گذاشتم و مولایم دستم را گرفت و سوار شدم. با گرفتن دست ایشان چنان آرامشی در دلم پیدا شد که تمام دردها و غصه های گذشته را فراموش کردم. عبای ایشان نیز معطر به عطر خاصی بود که با استشمام آن احساس زنده دلی و شادابی می نمودم
عرض کردم: مولاجان پایم به حدی مجروح شده که دیگر قدرتی بر حرکت ندارم.

فرمود: نگران نباش. زخم هایت خوب شده.

حرکت مختصری کردم و با پای برهنه دو سه قدم راه رفتم.

فرمود: بیا هم ردیف من، سوار شو.

چون اسب بلند بود و زمین هموار، اظهار ناتوانی در سوار شدن نمودم.

فرمود: پا بر روی رکاب و پای من بگذار و سوار شو.

پا بر رکاب گذاشتم و مولایم دستم را گرفت و سوار شدم.

با گرفتن دست ایشان چنان آرامشی در دلم پیدا شد که تمام دردها و غصه های گذشته را فراموش کردم.

عبای ایشان نیز معطر به عطر خاصی بود که با استشمام آن احساس زنده دلی و شادابی می نمودم.

در بین راه مقداری در احوال بعضی از مسافرین قافله و خصوصیات راه صحبت فرمود.

از این رو گمان کردم ایشان از رفقای ایرانی است در قافله ی حج بوده است.

در این حال آثار طلوع آفتاب ظاهر شد.

فرمود: این نور چراغ را در مقابل مشاهده کن. اینجا منزل حاجیان و رفقای شماست. اسم صاحب قهوه خانه را نیز به من فرمود.

فرمود: نزدیک قهوه خانه آبی هست. دست و پایت را بشوی و خاک از لباس هایت پاک کن و نماز بخوان و همین جا باش تا همراهانت برسند.

پیاده شدم و دست بر زانو گرفتم ببینم آثار خستگی و جراحت هنوز وجود دارد. حالم بهتر شده بود. ناگاه به خود آمدم دیدم اثری از آن آقا نیست.

به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا زدم. تعجب کرد. آنچه پیش آمده بود را برایش تعریف کردم. متأثر شد و بسیار گریه کرد و به من خالصانه خدمت می نمود.

لباس هایم را عوض کردم و زخم هایم را وارسی کردم. روی لباس ها خون زیادی بود ولی زخمی باقی نمانده بود. فقط جای زخم ها پوست سفیدی وجود داشت مثل زخمی که خوب شده باشد.

عصر فردا بالاخره قافله حاجیانی که همراهشان بودم به این منزل رسید. رفقا از مشاهده من که هنوز زنده بودم بسیار تعجب کرده و گفتند به یقین رسیده بودیم که جامانده ای و به دست عرب های حربی کشته شده ای.

آنچه پیش آمده بود بازگو کردم. ارادت ایشان نیز نسبت به مولایمان حضرت بقیة الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بیشتر شده و تثبیت گردید
 
بالا