خاطرات اعضای منجی دوازدهم

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : خاطرات اعضای منجی دوازدهم

واقعا تشکر فراوان به دوستانی که خاطراتشون رو ثبت کردند.................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

واقعا کسی خاطره ای نداره ؟ یا حوصله نوشتنشو ندارین؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تیر ماه بود که از طرف دانشگاه و با دوستان رفتیم پابوس امام رضا (ع)
خلاصه این سفر خیلی سفر خوبی بود.جای همه دوستان و عاشقای امام سبز...
خاطره ای که میخوام بگم مربوط به همین سفره...
منو دوستام به یه عطاری رفتیم . آقای فروشنده تقریبا 50 ساله بودن.بی نهایت خوش اخلاق بودن.
وقتی رفتیم توی مغازه به منو دوستام هر کدوم یه شیشه عطر هدیه داد که روی جعبه ها نوشته بود عطر حجاب. روش تشویقی خیلی خوبی بود.
یکی از دوستامون اون روز "کاملا اتفاقی" چادر سر کرده بود اما انقد تحت تاثیر قرار گرفت (توی سفر)، که تصمیم گرفت چادری بشه.
آقای عطار یه سوالایی پرسید که من هنوزم فکرم مشغول جوابشونه...
گفت دفعه بعد که اومدین جوابشو بهم بگید...
یکی از سوالاش این بود که چرا رو گنبد امام رضا این همه کفتر و پرنده در رفت و آمده اما روی خانه ی کعبه هیچ پرنده ای نیست و پرنده ها خانه کعبه رو فقط دور میزنن و روی خانه کعبه نمیشینن؟
و دومین سوال این بود که چرا توی مکه زیاد شنیده نشده کسی شفا بگیره در حالی که توی حرم معصومین بارها و بارها اتفاق می افته؟
البته ما جوابایی دادیم اما جواب منطقی و کاملی نبود...
گاهی هنوز به سوالات اون آقا فکر میکنم. واقعا چرا؟؟؟
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : خاطرات اعضای منجی دوازدهم

همین الان با خودم گفتم یه جستجو توی گوگل انجام بدم ساید جواب سوالات بود. که اینو پیدا کردم...خالی از لطف نیست خوندنش:

[h=2]در فضیلت کعبه[/h]و از عجائب کعبه یکی آنکه کبوتران و دیگر پرندگان مکه بر روی آن نمینشینند و بر فرازش پرواز نمیکنند، کبوتران را میبینی که در تمام آسمان حرم به پرواز مشغولاند ولی وقتی به محاذات کعبه مشرفه میرسند مسیر خود را به سمتی دیگر کج میکنند و بر فراز خانه کعبه نمیروند. و چنین میگویند که فقط پرندگان بیمار بر روی کعبه مینشینند، پس یا همان لحظه جان میدهند و یا شفا میگیرند، منزه است خدایی که چنین شرافت، کرامت، مهابت و عظمتی را به این خانه اختصاص دادهاست.
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : خاطرات اعضای منجی دوازدهم

یتالله مصباح یزدی گفتند در فرانسه، پرفسور مسلمانی را دیدم . از او پرسیدم چگونه به اسلام اعتقاد پیدا کردید؟ او گفت از یکی از جادههای کشور الجزایر عبور میکردم. کنار جاده شخصی را دیدم که خم و راست میشد. ماشین را متوقف کردم و از او پرسیدم این چه کاری است که میکنی؟
گفت: من فردی مسلمانم. این یکی از فرائض دین اسلام است که من انجام میدهم. گفتم: در این بیابان و آن هم تک وتنها چه مفهومی دارد؟
گفت: خدا همه جا هست.این جرقهای بود که مرا وادار کرد نسبت به دین اسلام تحقیقات مبسوطی انجام بدهم و لطف خداوند هم شامل حال من شود و مسلمان شوم.
 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : خاطرات اعضای منجی دوازدهم

بسم الله

سلام بر همه


خاطره من زیاد شنیدنی نیست اما خب....
من یه بار تو انجمن منجی خواستم یه دفتر خاطرات دسته جمعی درست کنم اخلاص تو کارم نبود برا همین موفق نشدم........
 

آسمان

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : خاطرات اعضای منجی دوازدهم

بسم الله

سلام بر همه


خاطره من زیاد شنیدنی نیست اما خب....
من یه بار تو انجمن منجی خواستم یه دفتر خاطرات دسته جمعی درست کنم اخلاص تو کارم نبود برا همین موفق نشدم........


اصلا اینطور نیست. شما زحمت کشیدین این تاپیکو فراهم کردین.
موضوعش هم خیلی جالبه...
سپاس

 

*SHaHeD*

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : خاطرات اعضای منجی دوازدهم

روزی با دوستان دور هم جمع شده بودیم...حرف از عقاید شد که یکی گفت بچه ها اعتقاد دارین میگن اگر چهل روز
پشت سر هم قبل طلوع آفتاب جلو خونه رو آب و جارو کنیم روز چهل و یکم امام زمان (عج) رو زیارت میکنیم؟
خلاصه همهمه شد تا اینکه یکی از دوستان گفت یه داستانی رو واستون میگم تا پی ببرید خرافاته یا واقعیت
گفت چند وقت پیش همسایمون واسم تعریف کرد که من بنا به این عقیده تا چهل روز پشت سر هم این کار رو انجام دادم
روز چهل و یکم با شوق رفتم در خونه تا اقا رو زیارت کنم. چون بعد از نماز صبح رفته بیرون یعنی قبل طلوع افتاب خب مسلما کسی
تو محلشون نبوده. میبینه نه انگار قرار نیست کسی رو ببینه میاد بره داخل خونه یه صدایی میشنوه
با شوق برمیگرده میبینه پیر مرد همسایشون داره یواش یواش راه میره و از جلو خونه اون خانوم رد شد و رفت.
فردا صبحش خانومه میره خونه همون پیر مرده به دختر پیر مرده میگه بعد چهل روز آب و جارو کردن میدونی چی دیدم؟
میگه قاعدتا امام زمان رو باید میدیدی...اونم میگه کجای کاری ....من جای اقا...پدر شما رو دیدم اومد از جلو خونمون رد شد.
اونم میگه فلانی شوخی نکن پدر من الان سه شبانه روزه مریضه نمیتونه بلند بشه بره یک لیوان آب بخوره...................

:1::1:
 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
پاسخ : خاطرات اعضای منجی دوازدهم

سلام بر همه

یه بار استادمون سر کلاس میگفت اون موقه که موبایل شروع به پیشرفت کرده بود و باب شده بود که همه موبایل داشته باشن منم موبایل خریدم یکی نصف شب زنگ میزنه که حاج آقا.....

دنیا برام بن بست واقعی شده.....دیگه سوالی که تو ذهنمه داره منو دیونه میکنه....استاد بزرگوار میگفتن منم چشامو درست باز کردم و گفتم : مشکلت چیه اقا جون؟؟؟؟؟؟

گفت حاج آقا ببخشید میدونم که در خواب ناز بودی ولی چاره ای نبود غیر از شما فکرم نرسید به جای دیگه زنگ بزنم...استاد میگه بهش گفتم آقا جون بگو ببینم چی شده؟؟؟؟

میگه ازم پرسید شما برنامه کودک دیدین؟؟؟؟؟؟؟؟
- گفتم اره بعضی وقتا
-گفت: گوریل انگوریل دیدین؟
-گفتم اره 3-4 باری دیدم ...چطور؟؟
-گفت سوالی که منو بیچاره کرده اینه!!!!!!
واقعا گوریل به اون بزرگی چجوری رو اون ماشین کوچولو میشینه و اون ماشین نمیشکنه...واقعا جنس شاسی اون ماشین چیه؟؟کدوم کشورر ساخته که اینقد محکمه....؟؟؟؟؟


استاد میگه گفتم اقا التماس دعا
ولی تا صبح خوابم نبرد و فکر میکردم که این وسیله ارتباطی تا چه اندازه قراره باعث سرگرمی یه عده و اذیت عده دیگه باشه
با همین تصمیم گرفتم به محض ورود به منزل تلفن همراهمو خاموش کنم و خودمو راحت کنم
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : خاطرات اعضای منجی دوازدهم

[FONT=&quot] عزيزي ميگفت:
مي خواستيم بچه ها رو ببريم باغ وحش همه بچه ها حاضر بودن جز زهرا پدرش مداح بود چند تا بچه قد و نيم قد ديگه هم داشت [/FONT]

[FONT=&quot]روزگارشون به سختي مي گذشت . به خونشون زنگ زدم مادرش گفت نتونستم هزينه اردو رو تهيه كنم ديشب هم با گريه خوابيده [/FONT]
[FONT=&quot] كه مي خوام برم باغ وحش . به مادرش گفتم سريع بيارش مدرسه . چند دقيقه بعد زهرا هم با بچه ها تو اتوبوس بود . مقداري [/FONT]
[FONT=&quot]خوراكي براي زهرا خريديم كه هم خودش تو اردو بخوره وبقيشو براي خواهر برادر هاش ببره خوراكي هايي كه شايد هرگز تو [/FONT]
[FONT=&quot]عمرش نخورده بود. وقتي به باغ وحش رسيديم بچه ها رو گروه گروه كرديم كه گم نشن . زهرا تو گروه من بود . از وقتي رسيديم [/FONT]
[FONT=&quot]رفت كنار قفس آهو ها و شروع كرد از خوراكيهاش به آهو ها دادن . آهو ها هم كه تا به حال كريمي مثل زهرا نديده بودن كنار قفس [/FONT]
[FONT=&quot]سمت زهرا جمع شدن. [/FONT]
[FONT=&quot]وقتي ديدم خودش هيچي نمي خوره و همه را با اشتياق به آهو ها ميده ناراحت شدم مي دونستم خودش هم گرسنشه . رفتم كنارش و[/FONT]
[FONT=&quot] گفتم عزيزم ميدو نم دوست داري به حيوونا غذا بدي ولي يكدونه هم خودت بخور. [/FONT]
[FONT=&quot]صورتش رو برگردوند سمت من چشمهاش پر از اشك بود با بغض گفت نمي تونم خانم نگاشون كنين خيلي گرسنه اند . [/FONT]
[FONT=&quot]از گريه اون منم گريه ام گرفت راست مي گفت فقط زهرا ميدونست گرسنگي يعني چه [/FONT]
 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
پاسخ : خاطرات اعضای منجی دوازدهم

از بچگی تو حیاط خونه ی بابام اینا گربه هایی میومدن و بعضی وقتا مخصوصا وقت ماهی یه سرکی میکشیدن ولی خوب از بین اون گربه ها دو سه تایی رو بهشون میرسیدم و واقعا
تربیتشونم خوب بود هیچ وقت اذیت نمی کردند.
یکی از این گربه ها اسمش رو گذاشته بودم دانی که خیلی هم خودشو لوس میکرد.
یه بار اومده بود تا بهش نون بدم راستش بدجوری گرسنه بود و حسابی دنبال اضافات نون بود که بهش بدم ،یهویی یادم اومد که از ناهار خوشمزه اضاف اومده و کسی هم نمی خوادش
به خاطر همین رفتم تا براش بیارم،ولی دانی مرتب با زبون خودش التماس میکرد برا نون
وقتی داشتم غذا رو براش تو ظرف یک بار مصرف میریختم بهش بدم نگاهی بهش انداختم
و همونجور که ملتمسانه نگاه میکرد و میو میو میکرد بهش گفتم: دانی !ببین اگه به اون مخیله ی گربه ایت خطور میکرد که الان چه غذایی دارم برات میارم که اصلا انتظارشم نداشتی برا یه
اضافه ی نون اینقد تقلا نمیکردی!!!!!!!!!
خلاصه اینو گفتم غذا رو گذاشتم جلوی دانی ولی اون موقع بود که خودم بیدار شدم
به خودم گفتم ک ناجــــــــــــی ! چطور میتونی این گربه رو نصیحت کنی خودتو نمیتونی؟
اگه میدونستی که خدا چرا بعضی آرزوهاتو بهت نمیده چه هدیه ها و امورات بهتری برات
در نظر گرفته هیچ وقت نه تو و نه هیچ بنده ی دیگری اینقد بی تابی نمیکرد
خیلی شرمنده شدم و اون روز بعد از شکر خدا این مطلب آویزه ی گوشم شدکه:
بعضی درسهای مهم که سر لوحه ی زندگیت میشه تو کلاس هیچ استادی به گوشت فرو نمیره
بلکه خدای مهربون طبیعت رو معلمت میکنه تا تو بتونی یه درس وپند مهم از زندگی بگیری!!!

 
بالا