[h=2]رقص شیطان - داستانی از زندگی امام جواد علیه السلام[/h]
خشم در چهره مأمون هویدا بود. از صبح که بیدار شده بود، لحظه ای آرام و قرار نداشت.
چندین بار اطراف کاخ را دور زده بود. بارها سر سربازانش بدون هیچ بهانه ای فریاد می کشید. خودش هم نمی دانست چه می خواست؟ نه دیگر حوصله کسی را داشت و نه حوصله حرف و سخن گفتن. دیگر محافل شبانه هیچ لذتی برایش نداشت. حتی شراب هم دیگر اثری نمی گذاشت تا می خواست مست شود، یاد او می افتاد و حالش دگرگون می شد. کنار حوض وسط حیاط کاخ ایستاد. هرکس از کنارش رد می شد سر تعظیم فرود می آورد.
تا می خواستند لب از لب باز کنند و حرفی بزنند، فریاد مأمون برمی خاست:
- چه می خواهید از جانم؟ همه شما گم شوید، بی عرضه ها، لیاقت خدمت در کاخ من را هیچ کدام ندارید. خاک بر سرتان. به این چاپلوسی هم می گویید خدمت.
چندین بار اطراف کاخ را دور زده بود. بارها سر سربازانش بدون هیچ بهانه ای فریاد می کشید. خودش هم نمی دانست چه می خواست؟ نه دیگر حوصله کسی را داشت و نه حوصله حرف و سخن گفتن. دیگر محافل شبانه هیچ لذتی برایش نداشت. حتی شراب هم دیگر اثری نمی گذاشت تا می خواست مست شود، یاد او می افتاد و حالش دگرگون می شد. کنار حوض وسط حیاط کاخ ایستاد. هرکس از کنارش رد می شد سر تعظیم فرود می آورد.
تا می خواستند لب از لب باز کنند و حرفی بزنند، فریاد مأمون برمی خاست:
- چه می خواهید از جانم؟ همه شما گم شوید، بی عرضه ها، لیاقت خدمت در کاخ من را هیچ کدام ندارید. خاک بر سرتان. به این چاپلوسی هم می گویید خدمت.