از سهراب نیز بشنویم !

~Bahar~

عکـــــاس آزمایشی
"کاربر *ویژه*"
درتاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من درتاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هوشیاری خلوت خوابم را آلود
ایا این هوشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم
همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم
ایامن سایهگمشده خطایی نبودم ؟
دراتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
درتاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود




 

~Bahar~

عکـــــاس آزمایشی
"کاربر *ویژه*"
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن وبیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :ـ
بهترین چیز رسیدنم به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

 

~Bahar~

عکـــــاس آزمایشی
"کاربر *ویژه*"
اهل کاشانم


نسیم شاید برسد


به گیاهی در هند به سفالینه ای از خک سیلک


نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد


پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف


پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی


پدرم پشت زمانها مرده است


پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود


مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد


پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند


مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟


من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟


پدرم نقاشی می کرد


تار هم می ساخت تار هم میزد


خط خوبی هم داشت



باغ ما در طرف سایه دانایی بود


باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه


باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود


باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود


میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب


آب بی فلسفه می خوردم


توت بی دانش می چیدم


تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد


تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت


گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید


شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت


فکر بازی می کرد


زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار


زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود


یک بغل آزادی بود


زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود


طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها


بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر


من به مهمانی دنیا رفتم


من به دشت اندوه


من به باغ عرفان


من به ایوان چراغانی دانش رفتم


رفتم از پله مذهب بالا


تا ته کوچه شک


تا هوای خنک استغنا


تا شب خیس محبت رفتم


من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
 

~Bahar~

عکـــــاس آزمایشی
"کاربر *ویژه*"
اهل کاشانم


روزگارم بد نیست


تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن شوقی


مادری دارم بهتراز برگ درخت


دوستانی بهتر از آب روان


و خدایی که دراین نزدیکی است


لای این شب بوها پای آن کاج بلند


روی آگاهی آب روی قانون گیاه



من مسلمانم


قبله ام یک گل سرخ


جانمازم چشمه مهرم نور


دشت سجاده من


من وضو با تپش پنجره ها می گیرم


در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف


سنگ از پشت نمازم پیداست


همه ذرات نمازم متبلور شده است


من نمازم را وقتی می خوانم


که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو


من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم


پی قد قامت موج


کعبه ام بر لب آب


کعبه ام زیر اقاقی هاست



کعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر


حجرالاسود من روشنی باغچه است


اهل کاشانم


پیشه ام نقاشی است


گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما


تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود


چه خیالی چه خیالی ... می دانم


پرده ام بی جان است


خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است



در مورد این 2 پست آخر ...
ظاهرا از سهرابه ولی من نشنیدم تا به حال
ولی به نظرم جالب اومدن این شد که گذاشتم
اگه کسی اطلاع داشت ما رو روشن کنه ممنون میشم


 

~Bahar~

عکـــــاس آزمایشی
"کاربر *ویژه*"
در باغی رها شده بودم
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید
ایا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟
هوای باغ از من می گذشت
اخ و برگش در وجودم م یلغزید
ایا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد
صدایی که به هیچ شباهت داشت
گویی عطری خودش را در ایینه تماشا می کرد
همیشه از روزنه ای نا پیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود
سر چشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگی در من نبود
راهی پیموده نشد
ایا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟
ناگهان رنگی دمید
پیکری روی علفها افتاده بود
انشانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ درته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپشهایش
زندگی اش آهسته بود
وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود
روشنی تندی به باغ آمد
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم
 

~Bahar~

عکـــــاس آزمایشی
"کاربر *ویژه*"
گیاه تلخ افسونی
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در ایینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم
در چشمانم چه تابش ها کهنریخت
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت
آمدم تا تو را بویم
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روانخوبم می ربود
چه رویاها که پاره نشد
و چه نزدیک ها که دور نرفت
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود
آمدم تا تو را بویم
وتو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افق ها چه فریب ها که به هنگام نیاویخت
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد
آمدم تا تو را بویم
و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم

 
بالا