زندگی : دعای دلسوخته

*SHaHeD*

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
s3.picofile.com_file_7448568381_L128059276241.jpg


[h=1]لوئیز رِدِن ، زنی بود با لباسهای كهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با

فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند كار كند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان

لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون كند .

زن نیازمند در حالی كه اصرار میكرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینكه بتوانم پولتان را میآورم .»

جان گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری كه كنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد? خرید این خانم با من .»

خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت كو ؟

لوئیز گفت : اینجاست .

- « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!

لوئیز با خجالت یك لحظه مكث كرد، از كیفش تكه كاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی كفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند كفه ی ترازو پایین رفت .

خواربارفروش باورش نمیشد .

مشتری از سر رضایت خندید .

مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در كفه ی دیگر ترازو كرد كفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا كفهها برابر شدند .

در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تكه كاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .

كاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود كه نوشته بود

« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری ، خودت آن را برآورده كن »
************************
فقط اوست كه میداند وزن دعای پاك و خالص چقدر است .


« بر گرفته از كتاب لبخند خدا »


[/h]
 
بالا