مقدمه کتاب " یک جلوش تا بینهایت صفر ها " ( شریعتی )

~Bahar~

عکـــــاس آزمایشی
"کاربر *ویژه*"
این متن خیلی به دل من نشست ... یه گوشه ای از واقعیت امروز و شاید دیروز ... این پیش گفتار کتاب 20 صفحه ایه " یک جلوش تا بینهایت صفرها " هاست از علی شریعتی ... و میشه گفت بیشتر حرفشو تو مقدمش زده ... از دستش ندین ... منتظر نظرتون هستم ...


آدم وقتى فقير ميشه، خوبى هاش هم حقير ميشه، اما كسى كه زور داره، يا زر داره، "هنر" مى بينند "عيب" هاشه، "حرف حسابى" می شنوند "چرند" هاشه، "آروغ هاى بى جا و نفرت بار" شه، فلسفه و دانش و دين مى فهمند، حتى "شوخى هاى خنك و بى ربط" او، از خنده روده بر مى كنه! ملت ها هم همينجورند.
روزى كه ما مسلمان ها پول داشتيم، زور داشتيم، فرنگى ها از ما تقليد مى كردند. استادهاى دانشگاههاى اسپانيا، ايتاليا، فيلسوف ها و دانشمندهاى اروپا، وقتى مى خواستند درس بدهند، قبا لباده ملاهاى ما را به تن مى كردند، يعنى كه ما هم بوعلى و رازى و غزالى ايم!
همون كه باز، استادهاى دانشگاههاى ما امروز، تو جشن ها، مى پوشند، تا خود را به شكل استادهاى دانشگاههاى اسپانيا، ايتاليا، فرانسه وانگليس بيارايند! يعنى كه ما هم شبيه كانت و دكارتيم! ببين كه لباده هاى خودمان را هم بايد از دست فرنگى ها به تن كنيم!
صنعتگرهاى مسيحى در اروپا! تقلب كه مى كردند، مارك"الله" را روى جنس هاى خودشان می زدند، يعنى كه اين ساخت اروپا نيست كار بلخ و بخارا و طوس ورى و بغداد و شام و مصر و اسلامبول و قرناطه و قرطبه واندلس است. حتى روى صليب، مارك "الله" مى زدند!
جنگهاى صليبى كه شد، آنها افتادند به جان ما، ما افتاديم به جان هم، مسيحى ها و جهودها يكى شدند، مسلمان ها صد تا شدند، سنى به جان شيعه، شيعه به جان سنى، ترك به جان فارس، عجم به جان عرب، عرب به جان بربر، بربر به جان تاتار ... باز هر كدام تو خودشان كشمكش، دشمنى، بدبينى، جنگ و جدل. حيدرى، نعمتى، بالاسرى، پائين سرى، يكى شيخى، يكى صوفى، يكى امل، يکى قرتى...
نقشه جهان را جلو خود بگذار، از خليج فارس يك خط بكش تا اسپانيا، از آنجا يك خط برو تا چين، اين مثلث ميهن اسلام بود، يك ملت، يك ايمان، يك كتاب.
حالا؟
مسلمان هاى يك مذهب، يك زبان، يك محل، توى يك مسجد، هفت تا "نماز جماعت" مى خوانند! توى برادران جنگ هفتاد و دو ملت برپا شد. هر ملتى اسلام را رها كرد، رفت به سراغ قصه هاى مرده، خرابه هاى كهنه، استخوان هاى پوسيده... "خدا" را از ياد بردند، به "خاك" را به جاش آوردند.

توحيد توى كتابها مرد، بشكل كلمات "وشرك توى جامعه جان گرفت، بشكل طبقات. دين فرقه فرقه شد و امت قوم وقوم و ما قطعه قطعه، هر قطعه ... و لقمه اى چرب، نرم، راحت الحلقوم. سر ما را به خاك بازى، به خون بازى، فرقه سازى، دسته بندى، به جنگهاى زرگرى، به بحث هاى بيخودى، به حرف هاى چرت و پرت، به فكرها وعلم هاى پوك وپوچ، به عشق ها وكينه هاى بى ثمر، به گريه ها و ندبه هاى بى اثر، به دشمن هاى عوضى، به خنده هاى الكى، بند كردند. چشم ما را به لاى لايى خواب كردند.
فرنگى ها مثل مغول ها: "آمدند و سوختند و كشتند و بردند و ..." اما نرفتند!

و ما يا سرمان به خودمان بند بود و نخواستيم ببينيم، يا به جان هم افتاده بوديم و نتوانستيم ببينيم و يا اصلاً، برگشته بوديم به عهد بوق، به جستجوى قبرها، باد و بروت هاى استخوان هاى پوسيده، استخوان پوسيده ها و نبوديم كه ببينيم!
طلاهامان را بردند و ما را فرستادند دنبال عصر طلايى- دنبال نخود سياه.
مليت، نبش قبر، مذهب، شب اول قبر، حال: فراموشش كن، زندگى، ولش كن. هزار و دويست و پنجاه سال پيش، پدر شيمى قديم - جابر- در كلاس مسجد پيامبر، نزد امام صادق، رئيس مذهب شيعه درس شيمى فرا مى گيرد وهزار و دويست و پنجاه سال بعد نزد پيروان پيامبر و شيعيان امام صادق، درس شيمى در كلاس مدرسه حرام می شود. هزار و دويست سال پيش، ما براى اولين بار در يك جامعه اروپائى - اندلس - بيسوادى را ريشه كن مى كنيم، و هزار و دويست سال بعد، بيسوادى، جامعه ما را ريشه كن مى كند.
هشتصد سال پيش، اولين بار، دسته اى از جوانان ما، - "فتيه المغربين" - آمريكا را كشف مى كنند وهشتصد سال بعد، آمريكا پير جوان ما را ... - چه بگويم! آنها بيدار شدند و ما بخواب رفتيم. مسيحى ها و جهودها يكى شدند و ما صدتا. آنها پولدار شدند و زوردار و ما فقير و ضعيف!
و كار ما؟
يك دسته مان هنوز هم مشغول كشمكش هاى قديم اند ونفهميدند كه در دنيا چه خبرها شده است. يك دسته هم كه فهميده اند دنيا دست كيست، نشسته اند و مثل ميمون، آدم ها را تماشا مى كنند و هر كار آنها مى كنند، اينها اداشان را در مى آورند!

و در چشم اينها، فقط فرنگى ها آدم اند! آدم حسابى اند، چون فرنگى ها پول دارند، زور دارند. ماها ديگر فقير شديم، خوبى هامان هم حقير شده، آنها كه پولدار شدند، عيب هاشان هم هنر شده!
آنها مى خواهند همه مان وهمه چيزمان را ميمون بار بيارند و ميمون وار: و استادهامان را، شاعرهامان را، بزرگ هامان را، شهرهامان را، خانواده هامان را و ... حتى بچه هامان را! آنها فقط از يك چيز مى ترسند، از اين مى ترسند كه ما ديگر از آنها "تقليد" نكنيم.
چطور می شود كه از انها تقليد نكنيم؟ كارى كنيم كه بتوانيم خودمان "بفهميم". آنها فقط از "فهميدن" تو مى ترسند. از"تن" تو- هرچقدر هم قوى بشى- ترسى ندارند، از گاو كه گنده تر نميشى، می دوشنت، از خر كه قوى تر نميشى، بارت مى كنند، از اسب كه دونده تر نميشى، سوارت می شند!
آنها از "فكر" تو مى ترسند.

اينه كه بزرگ هائى كه "فكر" دارند، بايد فقط به چيزهاى بيخودى فكر كنند، بچه ها را هم بايد جورى بار بيارند كه هر كارى ياد بگيرند و فقط و فقط بلد نباشند "فكر" كنند! بچه هايى باشند نونوار تر و تميز، چاق وچله، شاد و خندان، اما ... ببخشيد!
شاد و خندان، اما ... ببخشيد!
از چه راه؟ از اين راه كه عقل بچه هامان را از سرشان به چشمشان بيارند! چطورى؟ با روش آموزش و پرورش مدرن آمريكائى، سمعى، بصرى!
يعنى بايد چشمات فقط كار كند، يعنى بايد گوشات فقط كار كند، چرا؟ براى اينكه آن چيزهايى را كه پنهان مى كنند و پنهانى مى كنند نبينى، براى اينكه آن كارهايى را كه يواشكى و بى سرو صدا مى كنند، نشنوى.

و آنها هر چه مى كنند، هرچه مى آرند و مى برند هم" پنهانى" است هم "بى صدا"!
اما بچه هاى ما، گربه سياه دزد را، كه در شب بى تابش ماه، پر از زوزه روباه، از ديوار بالا مياد، از پنجه تو مى پره، حتى از راه آب هاى پوشيده، سوراخهاى گرفته، دزدكى، يواشكى، تومياد، هم خودش را، توشب سياه رنگ سياهش را مى بينند، هم از ميان زوزه ها، صداى پاى نرم بى صدا را مى شنوند.
عقل فرنگى به چشمش است، به گوشش است، به پوستش است، تو مخاط دماغش است، تو بزاق دهانش است، چى می گم؟ علمش توى شكم است، آزاديش فقط آزادى غارت است، فقط زر را مى شناسد، فقط زور را مى فهمد، گرگ است، روباه است، موش است.
ماها را می خواد ميش كنه: شير مونه بدوشه، شپممونه بچينه، پوستمونه بكنه، دينمونه بگيره، دنيامونه بچاپه، پيرامونه خواب كنه، جوونامونه خراب كنه، زنامونه بى شرم، مردامونه بى شرف، دخترامونه عروسك، پسرامونه مترسك، بچه هامونه بچه هاى خوشبختمون - نونوار، شيك و پيك، ترو تميز، چاق و چله، شوخ و شنگ، با تربيت، با ادب، اما چى؟ سمعى بصرى!
حيوان ها سمعى بصرى بار مياند، فقط ميتوانند ببينند، بشنوند، اما نه! بچه هاى ما " مى فهمند"! برق هوش را در چشمهاى تند بچه هاى برهنه حاشيه اين كوير نمى بينى؟
آرى، بچه هاى ما، همه چيز را مى فهمند.
حتى جهان را، همه چيز جهان را، انسان را، همه چيز انسان را، حركت همه چيز را، پوچى را، معنى را، دنيا را، آخرت را، براى خود را، براى خلق را، براى خدا را، حتى شهادت را و ...
"توحيد" را،
"يك، جلوش، تا بى نهايت - صفرها" را ......
 
بالا