()() تلنگر ()()

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"


[h=5]به آرزوی بچگی ام رسیدم

چقدر دلم می خواست تو صف اول نماز جماعت باشم

این بار نه تنها صف اول ، بلکه جلوتر از صف اول جای گرفتم

حتی جلوتر از پیش نماز

همه به من اقتدا می کنند

چقدر مهم شدم

نماز تمام میشود

همه به سمتم می آیند

روی دست بلندم می کنند

چقدر عزیز شدم

چند قدمی حرکتم می دهند

یکی فریاد می زند :

بلند بگو لا اله الا الله . . .
[/h]







 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ()() تلنگر ()()


انا لله و انا الیه راجعون



بیاین اعتماد کنیم که از ان خداییم و دوباره بسوی او باز می گردیم
بسیار زود ...
بسیار زودتر از انی که تصور کنیم
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ()() تلنگر ()()

برگه ها بالا

یکهو به خودم اومدم دیدم استاد داره برگه های امتحان را جمع می کنه. قیافه خشک و خشنش آدم را یاد حضرت ملک الموت می انداخت. نگاهی به برگه ی خودم انداختم : سفیدِ سفید ؛ حتی یک سوال هم جواب نداده بودم .

استاد رسید بالای سرم . تا اومدم بگم «استاد خواهش می کنم یه لحظه فرصت بدید ...» استاد به سرعت برگه را از زیر دستم کشید و با لحنی تحکم آمیز گفت : « مگه تا حالا خواب بودی ؟! »

رفتم تو فکر : مگه میشه آدم سر امتحان خوابش ببره ؟

***



زندگی هم یه امتحانه . امتحانی که سوالاتش را روی صفحه ی عمرمون جواب می دیم .

یه فرقی که امتحان زندگی با بقیه امتحانا داره اینه که مدت زمانش برای افراد مختلف متفاوته . هیچکس نمی دونه کی نوبت اون میشه تا برگه اش را تحویل بده . ما اطرافیانمون را می بینیم که یکی یکی برگه هاشون را تحویل ملک الموت می دن و جلسه امتحان را ترک می کنن ، ولی عجیبه که هیچوقت به این فکر نمی افتیم که یک موقعی هم بالاخره نوبت ما می رسه .


وقتی به خود می آییم که بانگ ملک الموت بیدارمون می کنه : « وقت تمامه، برگتو بگیر بالا ! »



حتی فرصت نمی ده که التماسش کنی چه رسد به اینکه مهلت بیشتری بگیری . اونوقت اگه جواب سوال ها را درست نداده باشی دیگه پشیمونی سودی نداره .
***
« مردم در خوابند ، وقتی می میرند بیدار می شوند . پس بمیرید قبل از اینکه بمیرید . به حساب خود برسید پیش از آنکه به حساب شما برسند . »
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : ()() تلنگر ()()

[h=2]تلنگر


[/h]
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟
زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد !
پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.
مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم.
من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند



آيا ما هم ميتوانيم چنين خود ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟

 
بالا