گفت و گوی خدا و بنده اش

آیلار

خودمونی
"منجی دوازدهمی"
God.jpg



گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را

که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم​
آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟​
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی​
که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،​
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،​
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،​
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم​
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟..​
گفت: عزیزتر از هر چه هست،​
اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید​
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی​
بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان​
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود​
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟​
گفت: بارها صدایت کردم،​
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،​
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد​
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟​
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،​
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،​
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،​
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.​
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی​
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟​
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،​
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،​
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی​
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.​
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت​
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت


خدای خوب من

 

ajmn555

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
ای خدای پاک و بی انباز و یار/ دست گیر و جرم ما را واگذار
 
بالا