اشعار ناب ناب

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

منم زیبا


که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد

شعر از زنده یاد سهراب سپهری
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

یگانه



در اتاقم خلوتی ساكت و سرد

سجاده ام پر از تسبیح و دعا

در شگفتم با خود... كه چرا خاك شدم؟ من چرا این همه مشتاق شدم؟



من چه كردم با تو؟ كه رهایم كردی... تو چرا سنگ شدی؟ من چرا این همه دلتنگ شدم؟



تو بمان با قلبت، تو بمان با یاست

تو بمان اما من.. میروم شهر به شهر



میكنم از سر هر كوی گذر

روز و شب میگردم، تا بیابم او را

او همان گمشده پاك من است



او همان مرهم دستان من است

تو اگر سرد شدی، مهر او گرمتر از خورشید است

تو اگر با دل من قهر شدی، مهر او تا به ابد جاوید است



تو بمان با قلبت، تو بمان با یاست

تو بمان اما من...

باز خواهم آمد از همان شهر غریب، با همان قلب ترك خورده و آن عشق نجیب



و تو را خواهم دید كه در اندوه همین حادثه پر پر شده ایی

روز ویرانی تو روز میلاد من است

و تو آنروز پشیمانتر از امروز منی



تا بهاری دیگر لحظه ها میگذرند

و تو هم میگذری

مثل یك بیگانه، یك حادثه، یك سایه شوم



و فقط آنچه بجا میماند، نقش یك خاطره است

كه برای منه ساده، منه بی اندیشه،قصه تلخ ترین حادثه است





شعری از دكتر نگار اصغر بیك

 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

من همان فرهادم
تو همان شیرینی...
چتر دلتنگی من باز شده
نفسم بارش تصویر ترا خواهانند
تَرَک قلب من امروزی نیست
چند صباحی است که در یاد تو بی تاب شده...
بی قرار از همه ثانیه ها
گم شدم در غم تصویر تو باز
کاش این روز قدمش پایان داشت
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

منحنی قلب من، تابع ابروی توست



خط مجانب بر آن، کمند گیسوی توست
حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست



بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست

چون به عدد یک تویی من همه صفرها



آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست

پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو



گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست

بی تو وجودم بود یک سری واگرا

ناحیه همگراش دایره روی توست

(پروفسور هشترودی)
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

و ای بهانهی شیرینتر از شکرقندم

به عشقِ پاک کسی جز تو دل نمیبندم


به دین اینهمه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم

همین بس است که هر لحظهای که میگذرد

گسستنی نشود با دل تو پیوندم


مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین

نمیبرند و به مقصد نمیرسانندم

همیشه شعر سرودم برای مردم شهر

ولی نه
! هیچکدامش نشد خوشایندم

تویی بهانهی این شعرِ خوب باور کن

که در سرودن این شعرها هنرمندم

نجمه زارع
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

غم که می آید در و دیوار شاعر می شود

در تو زندانی رفتار شاعر می شود

می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شود

تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود

تا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شود

باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟

تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شود

گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم

از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود

نجمه زارع
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

خسته ام


خسته از بودن


خسته از این همه موندن
. . .
خسته از لحظات باقی مونده


خسته از خاطرات جا مونده
. . .
خسته از ضربان این قلب خسته


خسته از بیقراری های این دل شکسته
. . .
خسته از تکرار این بغض شبونه


خسته ام از این زمونه
. . .
خسته از این زمین و زمان



خسته ام از این تن و جان


. . .
خسته از یک عمر یکرنگی


خسته ام از تکرار این دلتنگی
. . .
خسته از اینجا و هرجا


خسته از بودن بیجا
. . .
خسته از این زندگی


خسته از اینهمه بارندگی
. . .
خسته از دلبستگی


خسته ام از اینهمه وابستگی
. . .
خسته از این خستگی
خسته از ایمان در دلدادگی
. . .
خسته از افسردگی


خسته ام از اینهمه دلخستگی


شعر از : داوود داغستانی
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

احساس

من گلی خشکیده در بشکسته گلدانم هنوز

از ازل بیمارم و دنبال درمانم هنوز

در پس یک شیشه ی بشکسته دور از آفتاب

شاخه ای بشکسته در بشکسته گلدانم هنوز

گر چه دلتنگ بهار و بلبل سر گشته ام

در پی سرمای جانسوز زمستانم هنوز

رقص گل در زیر باران دلنوازی میکند

من ولی در حسرت یک قطره بارانم هنوز

از همان روزی که با غم عهد و پیمان بسته ام

تا که هستم بر سر آن عهد و پیمانم هنوز

زنده بودن را فقط احساس ثابت میکند

زندگی را دشمن احساس میدانم هنوز

زندگی یعنی دبستانی که از غم ساختند

من همان شاگرد پیر آن دبستانم هنوز

مانده ام با این همه گوش گران و چشم کور

با که گویم بی سبب در کنج زندانم هنوز
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب


خواب دیدم آسمان شد واژگون


و زمین شد نیلگون نیلگون

خواب دیدم قلب ها آبی شدند


دیده هامفتون بی خوابی شدند

خواب دیدم مردم بیرنگ را


روزهای بی نبرد و جنگ را

خواب دیدم چشمهای پاک را


مردم پیوسته با افلاک را

خواب دیدم میل بیداریم نیست


با زمین وزندگی کاریم نیست

مست شد چشمان خواب آلوده ام


" باز دیدم در زمین آسوده ام "
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

من هم خدائی داشتم

روزگاری گوشه ی میخانه جائی داشتم

گر چه لامذهب ولی من هم خدائی داشتم

حرمت شب زنده داران را نگه میداشتند

در میان محفل ایشان بهائی داشتم

مسجد و محراب و منبر اعتباری داشتند

چون من بی اعتقادی مقتدائی داشتم

محتسب کاری به دین و باور مردم نداشت

آنزمان بر مسلک خود هم صدائی داشتم

یاد ایامی که زاهد تا سحر بیدار بود

در دل شب همنشین با صفائی داشتم

گرچه در میخانه منزل کرده بودم روزو شب

با خدا و دین و مذهب آشنائی داشتم

شهنه در اندیشه ی نان حلالی بود و بس

هر چه شد شد شهنه ی بی اعتنائی داشتم

ختم قرآن در سه نوبت پیشه ی پائیز بود

با نماز نیمه شب حال و هوائی داشتم
 
بالا