اشعار ناب ناب

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
با من من تو
که ما
ما
نمیشویم
دیگر اسیر شاید و
اما نمیشویم
باید که رفت
به کجا ها؟
به شهر عشق
افسوس
که یک گوشه نشسته و
پا نمیشویم
دیگر تمام شده حرفم
ولی درد هایم چه؟
ما با همیم و دگر
تنها نمیشویم

مجتبی صحی
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

شعری نگفته ام
که بنویسم
تا بگویی , وای چه زیباست
تنها چند خط گریسته ام
میان دفتری که سالهاست
لذت خودکاری را به خویش ندیده است:
من نمیدانم چرا سهراب گفت:
"چشمها را باید شست جور دیگر باید دید"
من همه چیز را همانگونه که هست می بینم
آیا آن کودکی را که دراز کردست دست
و یا آ ن گل که ز بی مهری دهر پژمردست
و یا آن کس که از تنهایی
به نوشتن ترانه دل بست
جور دیگر دیدنش انصاف هست؟
وقتی می بینی که زنی با فریاد
بهر فرزندانش
تن به هر کاری داد
وقتی می بینی که غروب خورشید
همه جا را گرفته
چون باد
وقتی می بینی که همه غمگینند
با نقاب گشتند شاد
وقتی می بینی که سکوت در ظلمت
با هزار آه و صد ها فریاد
ناله ها را سر داد
باز هم میگوی جور دیگر باید دید
وقتی خط به خط متن ها ی همه نیست جز آه
وقتی مردن همه در شهر سیاه
وقتی که بر لب هر پیر و جوان
هست زندگیم گشت تباه
باز هم میگویی جور دیگر باید دید؟
با هزار خنده تلخ میگویم
که به این حرف تو باید خندید
شا ید آن روز که سهراب میگفت:
"تا شقایق هست زندگی باید کرد"
خبر از داغ دله نسترن سرخ نداشت
شاید آن روز سهراب
به قد قامت موج ایمان داشت
شاید آن روز سهراب
...؟؟!!
:67:

مجتبی صحی
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
:(

فاضل نظری
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

راز
فهمیدهام که تو هم عاشق منی

باران تمام شب،

در گوش ناودان

این راز را گشود

من مانده بودم و این راز سر به مُهر

من مانده بودم و این بغض در گلو

آیا تو هم مرا، با عشق خواندهای؟

دست نسیم صبح

از گونههای خیس

آن اشک را زدود

قاب غریب بغض، با خنده پر نمود

فهمیدهام دگر،

که تو عاشقتر از منی

دیشب ستارهای

بر سقف آسمان، با چشمکی رساند

بر زلف تار شب

خورشید بستهای

وقتی هزار شاخه گل هدیه کردهای

صد قاصدک، که رساند پیام عشق

وقتی سلام صبح تو را یاکریم رساند
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

میگریزم میگریزم از عزیزان میگریزم

داغ بر دل آه بر لب اشکریزان میگریزم

سیل بی تابم رفیقان می شتابم سوی دریا

تند باد بیقرارم در بیابان میگریزم

مرغ بال آزرده ام از تیر صیادان هراسان

کشتی بشکسته ام از خشم طوفان میگریزم

میگریزم تا غم خود با جهانی بازگویم

چون سرشک رازگو از دل بدامان میگریزم

مردم از بیگانه سوی آشنا آیند و آوخ

من خود آن بیگانه ام کز آشنایان میگریزم

در ره آزادی من هر چه پیش آید خوش آید

چون اسیر بیگناه از کنج زندان میگریزم

میگریزم میگریزم از عزیزان میگریزم

داغ بر دل آه بر لب اشکریزان میگریزم

سیل بی تابم رفیقان می شتابم سوی دریا

تند باد بیقرارم در بیابان میگریزم

مرغ بال آزرده ام از تیر صیادان هراسان

کشتی بشکسته ام از خشم طوفان میگریزم

میگریزم تا غم خود با جهانی بازگویم

چون سرشک رازگو از دل بدامان میگریزم

مردم از بیگانه سوی آشنا آیند و آوخ

من خود آن بیگانه ام کز آشنایان میگریزم

در ره آزادی من هر چه پیش آید خوش آید

چون اسیر بیگناه از کنج زندان میگریزم

تا نگیرندم چو عطر گل درون شیشه مفتون

با نسیم صبحدم از دیده پنهان میگریزم

مفتون امینی


 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
که دیگر نا امیدم من و میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم که آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان کنم در دل؟
چرا با کس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به کــس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بترکان این غم دل را
و یا در هم شکن این سد راهم را
که دیگر خسته از خویشم
که دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می کنم نجوای پنهانی
که شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانش هست
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

از زندگي، از اين همه تكرار خسته ام


از هاي و هوي كوچه و بازار خسته ام


تن خسته سوي خانه دلِ خسته مي كشم


وايا! از اين حصار دل آزار خسته ام


دلگير از خموشي تقويم روي ميز


از دنگ دنگ ساعت ديوار خسته ام


از او كه گفت" يار تو هستم" ولي نبود


از خود كه زخم خورده ام از يار خسته ام


با خويش در سيتزم و از دوست درگريز


از حال من مپرس كه بسيار خسته ام


محمدعلي بهمني
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

از شوق به هوا

به ساعت نگاه میکنم

حدود سه نصف شب است

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره میروم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مرده ام ...

حسین پناهی
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب


شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشمهای من نگاه کن

چشم اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
 

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
پاسخ : اشعار ناب ناب

[h=6]از ادمها دلگیرم

آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند


وقتی سوزنشان را نخ میکنی


تا برایت دروغ ببافند ...


چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی


و هیچ کس با خنده های تو / به عقده هایش پی نبرد



از آدم ها دلگیرم


که خوب های خودشان را از بد ِ تو / مو شکافی میکنند


و بد هایشان را در جیب های لباس هایی


که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند / پنهان میکنند


از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری


و درد هایت را که میشنوند


خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو / کشیش تر ببینند



از آدم ها دلگیرم


وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است


همین که گیرت بیاورند


تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند


به کسی غیر از خود / برتری هایشان را آویزان کنند


تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند


و هر بار که ایمانشان را از دست دهند / آنقدر امین حسابت میکنند


که تو را گواه میگیرند


ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :


این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام


از آدم ها عجیب دلگیرم


از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند


و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی


و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند


خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی


دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...


تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست


از آدم ها دلگیرم


که گرم میبوسند و دعوت میکنند


سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند


دلت ....


دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری


دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان


را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند
[/h]منبع : payeharfeman.mihanblog.com

 
بالا