کراماتی از آیت الله العظمی مرعشی نجفی رضوان الله علیه

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
[h=2][/h]
حضرت معصومه (س) فرمودند : اى شهاب ! كى ما به فكر تو نبوده ايم ؟

آيت اللّه مرعشى مى فرمودند: روزگارى كه جوانتر بودم ، روزى بر اثر مشكلات فراوانى كه داشتم ، از جمله آن كه مى خواستم دخترم را شوهر دهم ولى مال و ثروتى نداشتم تا براى دخترم جهيزيّه تهيّه كنم . با ناراحتى به حرم حضرت فاطمه معصومه عليهاالسّلام رفته و با عتاب و خطاب ، در حالى كه اشكهايم سرازير بود، گفتم اى سيده و مولاى من ، چرا نسبت به امر زندگى من اهميّتى نمى دهى ؟ من چگونه با اين بى مالى و بى چيزى دخترم را شوهر دهم ؟ سپس با دلى شكسته به منزل بازگشتم .

در اين حال حالت غشوه اى مرا فرا گرفت و در همان حال شنيدم كسى در مى زند. رفتم پشت در و آن را باز كردم . شخصى را ديدم كه پشت در ايستاده ، وقتى مرا ديد گفت : سيّده تو را مى طلبد !
با عجله به حرم رفتم و چون به صحن شريف آن حضرت رسيدم ، چند كنيز را ديدم كه مشغول تميز كردن ايوان طلا هستند. از سبب آن پرسيدم . گفتند : هم اكنون سيّده مى آيد.

پس از اندكى حضرت فاطمه معصومه عليهاالسّلام آمد، در حالى كه بسيار نحيف و لاغر و رنگ پريده و در شكل و شمايل چون مادرم فاطمه زهرا عليهاالسّلام بود (چون جدّه ام فاطمه زهرا را سه بار پيش از آن در خواب ديده بوده و مى شناختم ) به نزد عمه ام رفته و دست وى را بوسيدم . آنگاه آن حضرت به من فرمود :
« اى شهاب !كى ما به فكر تو نبوده ايم كه ما را مورد عتاب قرار داده و از دست ما شاكى هستى ؟تو از زمانى كه به قم وارد شدى ، زير نظر و مورد عنايت ما بوده اى »

در اين حال از خواب بيدار شدم و چون دانستم كه نسبت به حضرت معصومه عليهاالسّلام اسائه ادب كرده ام ، فوراً براى عذرخواهى به حرم شريف رفتم . پس از آن حاجتم برآورده شد و در كارم گشايشى صورت گرفت .

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : کراماتی از آیت الله العظمی مرعشی نجفی رضوان الله علیه

دفاع از حجاب در زمان كشف حجاب

در زمان كشف حجاب به وسيله رضاخان پهلوى ، رئيس پليس قم كه فردى بسيار پست و رذل بود به زور متوسل مى شد تا از سر زنان مؤمن چـــــــــادر و حجاب برگيرد. روزى در حرم مطهر حضرت معصومه عليهاالسّلام به ميان زنان با حجاب و صالحى كه براى زيارت رفته بودند، رفت و قصد داشت با زور حجاب زن مؤمنى را برگيرد كه با فرياد و آه و ناله او و ديگر زنان حاضر در حرم روبرو می شود ،
آيت اللّه مرعشى نجفـی به آن قسمت مى رود و وقتى موضوع را
مشاهده مى كند، غيرت و جوانمردى اسلامى وى به جوش مى آيد و چون نمى تواند خود را كنترل كند، سيلى محكمى به صورت رئيس پليس * مى زند. او كه سخت از اين سيلى يكّه خورده بود، آيت اللّه مرعشى را تهديد به قتل مى كند، اما روز بعد وقتى رئيس * پليس مزبور وارد بــــازار مى شود، قسمتى از سقف بازار بر سر وى فرو مى ريزد و در دم هلاك مى شود و مردمى كه از جريان باخبر بودند ، اين موضوع را از كرامات آيت اللّه مرعشى نجی به شمــــار مى آورند .

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : کراماتی از آیت الله العظمی مرعشی نجفی رضوان الله علیه

كجا با اين عجله

يكى از كارمندان اداره پست استان قم كه مرد با ايمــــان و درستى است از مريدان خــاصّ آيت الله العظمى مرعشی بود و سه نوبت نمــــاز را به امامت اومى خواند. او مى گفت : روزى پس از نمــــــاز صبح خوابيدم و هنگامى كه برخاستم ديدم نياز به حمّام براى انجام غسل جنابت دارم . از طرفى وقت ادارىهم رسيده بود و ديگر نمى توانستم حمّام بروم . با خود گفتم : اكنون به اداره مى روم ؛ ان شاءاللّه آخر وقت حمّام رفته و نماز ظهر و عصر را مى خوانم .به اداره رفتم ، ظهر شد و اداره تعطيل گرديد. فراموش كردم كه بايد غسل كنم . شتابان به صحن مطهّر آمده ، وضو ساختم و خواستم وارد حرم شوم كهدر كنار در ورودى با آيت اللّه مرعشى نجفى روبه رو شدم . سلام كردم آقا جوابم را داد و فرمود: كجا با اين عجله ؟ گفتم : براى نماز فرمود: تو بايد حمّامبروى ! بسيار شرمنده شدم و باز گشتم و تازه يادم آمد.
 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : کراماتی از آیت الله العظمی مرعشی نجفی رضوان الله علیه

تشرف به محضر امام زمان (عج) بهمراه آية ا... ابن العلم دزفولى



آيت اللّه ابن العلم دزفولى در كتاب منتخبات خود، داستان ديگرى از تشرف معظم له آیت الله مرعشی نجفی به زيارت ولى اللّه الاعظم امام زمان عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف ، نقل كرده است . ایشان نوشته است يكى از زعما و بزرگان در سال 1358 قمرى داستان تشرف خود را برايم چنين املا كرد كه :زمان اقامتم در سامرا در ثلث آخر شب جمعه اى براى بعضى از حوائج قلبيه بدون اطلاع رفقا از مدرسه بيرون رفتم و به سوى سرداب مقدس شتافتم و مشغول توسل به وجود مبارك صاحب الامر عليه السّلام شدم . شمعى كه همراه داشتم روشن كردم و شروع به خواندن زيارت ناحيه مقدسه نمودم .

به مجرّد روشن شدن شمع شخصى از اهل سنّت كه احساس نموده بود كسى در سرداب مقدس است به طمع مال و از روى عداوت مذهبى وارد سرداب گرديد و در حالى كه چاقو يا خنجرى در دست داشت به من حمله كرد و من گويى ملهم شدم به اينكه شمع را خاموش نمايم و چنين كردم و هراسان از هول جان به اطراف مى دويدم و آن شخص سنّى نيز مرا تعقيب مى كرد تا اينكه در آن تاريكى عباى مرا گرفت و من در آن حال اضطرار حقيقى ، متوجّه حضرت ولى عصر « ارواحنا له الفداء » شده و بى اختيار عرض كردم : يا صاحب الزمان .

ناگهان شخص ديگرى در سرداب پيدا شد و صيحه اى بر آن شخص سنّى زد كه در همان حال افتاد و من نيز از شدّت ترس حالت غشوه و ضعف پيدا كردم .
پس از اندكى به هوش آمدم و ديدم كه سرم در دامن كسى است و با كمال ملاطفت مشغول به هوش آوردن من است . چشمانم را باز كردم و ديدم كه شمع روشن است و آن شخص كه سر مرا به دامن گرفته در زىّ اعراب باديه اطراف شهر نجف است . آن شخص چند دانه خرما به من مرحمت كرد كه هسته نداشتند.

در آن حال متوّجه اين مطلب نبودم ولى پس از خوردن آنها و ناپديد شدن آن شخص متوّجه شدم كه دانه هاى خرما بدون هسته بودند.
آن شخص فرمودند: خوب نيست در چنين موارد خوف ، تنها به اين جا بيايى . سپس اضافه كردند كه اين چند نفر شيعه كه در « سرُّ مَنْ رَاءى » (سامرا) هستند، ملاحظه غربت عسكّريين را نمى نمايند و اقلاً در شبانه روز ، هر كدام از آنها دو مرتبه به حرم عسكرييّن مشرف نمى شوند! بعد طى مكالماتى كه بين من و آن شخص ردّ و بدل شد ايشان اظهار غربت اسلام و اينكه بايد آن را يارى كرد، نمود و مطالب ديگر نيز بيان فرمود كه از آن جمله آروزى ايشان مبنى بر پيدا كردن كتاب شريف « رياض العلماء ميرزا عبداللّه افندى » بود و اتفاقاً از اين كتاب تمجيد فراوانى نمود.

به مجرّد اينكه از خيال من گذشت كه شخص عرب بدوى را چه مناسبت است با اين سخنان و با اين كتاب ، كه در آن حال آن شخص ناپديد شد و من كه تازه متوّجه شده بودم چه سعادتى نصيبم شده بود و قدر آن را ندانستم ، واله و حيران به تفحص پرداختم ولى اثرى از آن شخص عرب نيافتم . از كثرت تأثر و شدّت تألّم مفارقت آن وجود مبارك مات و مبهوت از سرداب ، محل غيبت آقا امام زمان (عج) بيرون آمدم در حالى كه آن شخص سنّى همانطور مدهوش افتاده بود و من به سوى حرم عسكّريين عليه السّلام شتافتم .

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : کراماتی از آیت الله العظمی مرعشی نجفی رضوان الله علیه

نكند اين شخص محترم امام زمان (عج) باشد!


آیت الله سیدشهاب الدین مرعشی نجفی «ره» نقل می کنند :وقتى در سامرا اقامت داشتم ، شبى براى زيارت حضرت سيّد محمّد عليه السّلام از سامراء بيرون رفته و راه را گم نمودم . پس از يأس از زندگى خود بخاطر تشنگى فوق العاده و گرسنگى و وزيدن باد سموم در قلب الاسد ، بيهوش شده روى خاكهاى گرم افتادم ؛ ولى دفعتاً چشم باز كردم و سر خود را بر زانوى شخصى ديدم . آن شخص كوزه آبى به لب من رسانيد كه تاكنون نظير آن آب را در گوارايى و شيرينى نياشاميده بودم .

پس از خوردن آب ، سفره نان را باز نمودم . دو سه قرص نان ارزن در آن بود . پس از صرف غذا ، آن مرد عرب به من فرمود: نهرى جارى در اينجا وجود دارد خود را در آن شستشو بده . من گفتم : در اينجا نهرى نيست وگرنه من اين قدر تشنه نمى شدم كه مشرف به هلاكت باشم .آن مرد عرب فرمود : اين آب است كه در اينجا جارى است . من به مجرد صادر شدن اين كلمه از آن شخص عرب ، ديدم در آنجا نهر باصفايى است و تعجّب كردم كه نهر آب در كنار من بوده و من از تشنگى و عطش بسيار ، نزديك به هلاك شدن بوده ام ! سپس آن مرد عرب از من پرسيد قصد كجا دارى ؟ گفتم : حرم مطهّر سيّد محمّد عليه السّلام . آن شخص عرب فرمود: اين هم حرم سيّد محمّد است .

من مشاهده كردم ، ديدم نزديك بقعه سيّد محمّد هستم و حال آنكه محلى كه در آنجا راه را گم كرده بودم قادسيه بود و مسافت فراوانى از آنجا تا مرقد سيّد محمّد وجود داشت .در فاصله مصاحبت با آن مرد عرب از وى استفاده فراوان بردم و مطالبى چند را برايم توضيح داد. از سفارشها و توصيه هاى وى تأكيد بر تلاوت قرآن مجيد ، انكار تحريف قرآن ، نيكى به والدين ، رفتن به زيارت بقاع متبركه و امامزادگان ، احترام به ذريه علوى ، خواندن نماز شب ، ذكر تسبيح حضرت زهرا عليهاالسّلام و تأكيد در زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السّلام بود. در اين هنگام به فكرم خطور كرد كه نكند اين شخص محترم همان امام زمان (عج) باشد. با بروز اين فكر در ذهنم ناگهان آن شخص عرب از نظرم ناپديد گرديد و چقدر متأسف شدم كه يار در كنارم بود و گمشده ام را يافته بودم اما او را نشناختم .

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : کراماتی از آیت الله العظمی مرعشی نجفی رضوان الله علیه

شفاعت شيخ مفيد « ره » و علامه مجلسى « ره » از علماء در روز قيامت


زمانى كه هنوز سى سال از عمر آيت اللّه مرعشى نگذشته بود شبى در عالم رؤيا مى بيند كه قيامت برپا شده و به حساب همگان رسيدگى مى كنند و او را در آن عالم رؤيا به مكانى غير از مكان ديگران براى حساب و كتاب مى برند و به او مى گويند كه چون شما اهل علم هستيد به جايگاه علما برده مى شويد تا در مقابل افراد ديگر محاسبه نشويد. در اين حال وارد خيمه اى بزرگ مى شود و آنجا پيامبر گرامى اسلام (ص) را مى بيند كه بر منبرى نشسته و به حساب علما رسيدگى مى كند و در سمت راست و چپ آن حضرت دو عالم كهنسال و با هيئت صالحان نشسته اند و جلوى هر يك از آنها كتابهاى فراوانى قرار دارد و علما و دانشمندان در صفوف مختلفى ايستاده و هر صف نشانه يك قرن مى باشد و او در صف چهاردهم به انتظار حساب خويش مى ايستد در حالى كه بسيار مضطرب است .

زيرا مى بيند كه پيامبر اسلام (ص) به دقت به حساب علما رسيدگى مى فرمايد.
از كسى كه در كنارش ايستاده سؤال مى كند كه آن دو نفر كه در كنار پيامبر (ص) قرار دارند چه كسانى هستند؟ آن شخص جواب مى دهد: يكى شيخ مفيد و ديگرى علاّمه مجلسى است . او مى پرسد آن كتابها چيست ؟ آن شخص جواب مى دهد كه تأليفات آن دو عالم است . اما كتابهايى كه جلوى علامه مجلسى قرار دارد بيشتر است . هرگاه يك نفر از علما احتياج به شفاعت پيدا مى كند، يكى از آن دو عالم (شيخ مفيد يا علاّمه مجلسى) از او شفاعت كرده و بخشوده مى شود. در اين حال از خواب بيدار مى شود .

 

نورا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : کراماتی از آیت الله العظمی مرعشی نجفی رضوان الله علیه

ديگر از اين كارها نكن


يكى از مأموران شهربانى زمان شاه استعفا كرد و به شغل آزاد پرداخت . از او دليل كارش را پرسيدند و گفت : بينش و بصيرت آيت اللّه مرعشی نجفـــــى
باعث اين كار شد. گفتم : جريان چيست ؟ گفت : شبى از ساعت دوازده تا 8 صبح مأمور خيابان اِرَم قم بودم و نياز به حمّام براى انجام غسل داشتم و پولهم نداشتم . حدود ساعت 2 بود كه اتوبوسى از اصفهان رسيد و درب صحن توقّف كرد تا مسافر پياده كند. من رفتم و گفتم : چـــــــرا اينجا توقف كـــــردىگواهينامه ات را بده . راننده پنج تومان كف دست من نهاد و من هم گفتم : پس زودتر برو! و با خود گفتم : پول حمّام هم جور شد. منتظــــر بامداد بودم كهبروم غسل كنم و نماز بخوانم .

هنوز درِ صحن باز نشده بود كه ديدم آيت ا... مرعشى نجفى مثل هميشه به طرف حرم مى رود؛ امّا آن شب راه را كج كرد
و از آن سوى خيابان نزد من آمد. وقتى رسيد سلام كرد و فرمود: بيا جلو ! رفتم ، پنج تومـــــــان به من داد و فرمود: با اين پول برو غسل كن . با آن پــــــولنمی شود غسل كرد . گفتم : چشم ! پس از آن به اين فكر افتادم كه از شهربانى استعفا دهم و كار آزاد برگزينم و چنين شد و اينك به حمداللّه وضع منخوب است و مكّه هم رفته ام .
آرى ! بعداً آيت الله مرعشى نجفى به ديدن او رفت .



 
بالا