مرد جوانى كه بسيار خوشاندام و خوشصورت بود، در نزد حضرت داود(ع) حضور داشت، و مدّت زيادى با سكوت در كنار داود(ع) نشسته بود، ناگهان ملکالموت بر داود نازل شد و نظرى به آن جوان انداخت، داود(ع) گفت: چرا به او مى نگرى؟
ملکالموت گفت: من هفت روز ديگر روح او را در همين مكان قبض مى كنم. داود(ع) دلش به رحم آمد و به آن جوان گفت: اى جوان! آيا همسرى دارى؟ او گفت: خير، من تاكنون ازدواج نكرده ام، به دستور داود(ع) یکی از مردان سرشناس و محترم بنى اسرائيل حاضر شد، به او فرمان داد، دختر خود را به عقد آن جوان در آورد و آنها عروسى كنند و به جوان گفت: بعد از هفت روز در آنجا حاضر شود، جوان رفت و آن مرد سرشناس به امر داود(ع) دختر خود را به همسرى آن جوان در آورد.