ابو عمر دمارى گفت مردى خدمت حضرت صادق رسيد برادرى جارودى«1» داشت
امام پرسيد برادرت چطور است؟ گفت وقتى آمدم خوب بود .
فرمود از نظر دينى چطور است ?عرضكرد تمام كارهايش خوب است و آدم خير خواهى است جز اينكه معتقد بامامت شما نيست
فرمود به چه علت معتقد بامامت ما نيست؟
عرضكرد ميترسد و بواسطه ورع و پرهيز كارى از اين اعتقاد خوددارى ميكند.....
فرمود وقتى پيش او رفتى بگو اگر خيلى پرهيز كارى چرا در شب نهر بلخ پرهيز كارى نكردى. از اعتقاد بامامت جعفر عليه السّلام پرهيز ميكنى ولى از انجام آن عمل در شب نهر بلخ نمىپرهيزى؟!
گفت رفتم بمنزل او گفتم چه جريانى در شب نهر بلخ بوده. گفت چه كسى بتو خبر داد گفتم حضرت صادق از من پرسيد بايشان عرض كردم او بجهت ورع و پرهيز كارى كه دارد از اعتقاد بامامت شما خوددارى ميكند به من فرمود به او بگو ورع و پرهيزگاريش چه شد در شب نهر بلخ.
برادرش گفت من گواهى ميدهم كه او ساحر است. گفتم ساكت باش چنين حرفى مگو آنچه ميگوئى غلط است. گفت پس از كجا آن جريان را فهميده با اينكه جز من و خدا و آن كنيز هيچ كس اطلاع نداشت. پرسيدم جريان چه بوده. گفت من از ما وراء النهر خارج شدم كار تجارتم تمام شده بود بجانب بلخ ميرفتم مردى با من همسفر بود كه بهمراه خود كنيزى زيبا داشت. از نهر بلخ شبانه گذشتيم همسفر من صاحب آن كنيز گفت يا تو اينجا نگهبان وسائل ما باش تا من بروم چيزى تهيه كنم و وسائلى براى آتشافروزى بياورم و يا من هستم تو برو، گفتم من هستم تو برو. آن مرد رفت ما كنار انبوهى از درخت منزل داشتيم دست كنيز را گرفتم داخل آن درختها با او در آميختم بعد برگشتيم بجاى خود.....
بعد صاحبش آمد شب را خوابيديم بالاخره بعراق رسيديم هيچ كس جز خدا اطلاع نداشت (بالاخره از آن غلو و زيادروى كه در باره حضرت صادق داشت پائين آمد و بامامت ايشان اعتراف نمود.
سال بعد بمكه رفتيم او را خدمت امام بردم. جريان را برايش نقل كرد.
فرمود استغفار كن مبادا ديگر چنين كارى بكنى. و از ارادتمندان آن جناب شد
امام پرسيد برادرت چطور است؟ گفت وقتى آمدم خوب بود .
فرمود از نظر دينى چطور است ?عرضكرد تمام كارهايش خوب است و آدم خير خواهى است جز اينكه معتقد بامامت شما نيست
فرمود به چه علت معتقد بامامت ما نيست؟
عرضكرد ميترسد و بواسطه ورع و پرهيز كارى از اين اعتقاد خوددارى ميكند.....
فرمود وقتى پيش او رفتى بگو اگر خيلى پرهيز كارى چرا در شب نهر بلخ پرهيز كارى نكردى. از اعتقاد بامامت جعفر عليه السّلام پرهيز ميكنى ولى از انجام آن عمل در شب نهر بلخ نمىپرهيزى؟!
گفت رفتم بمنزل او گفتم چه جريانى در شب نهر بلخ بوده. گفت چه كسى بتو خبر داد گفتم حضرت صادق از من پرسيد بايشان عرض كردم او بجهت ورع و پرهيز كارى كه دارد از اعتقاد بامامت شما خوددارى ميكند به من فرمود به او بگو ورع و پرهيزگاريش چه شد در شب نهر بلخ.
برادرش گفت من گواهى ميدهم كه او ساحر است. گفتم ساكت باش چنين حرفى مگو آنچه ميگوئى غلط است. گفت پس از كجا آن جريان را فهميده با اينكه جز من و خدا و آن كنيز هيچ كس اطلاع نداشت. پرسيدم جريان چه بوده. گفت من از ما وراء النهر خارج شدم كار تجارتم تمام شده بود بجانب بلخ ميرفتم مردى با من همسفر بود كه بهمراه خود كنيزى زيبا داشت. از نهر بلخ شبانه گذشتيم همسفر من صاحب آن كنيز گفت يا تو اينجا نگهبان وسائل ما باش تا من بروم چيزى تهيه كنم و وسائلى براى آتشافروزى بياورم و يا من هستم تو برو، گفتم من هستم تو برو. آن مرد رفت ما كنار انبوهى از درخت منزل داشتيم دست كنيز را گرفتم داخل آن درختها با او در آميختم بعد برگشتيم بجاى خود.....
بعد صاحبش آمد شب را خوابيديم بالاخره بعراق رسيديم هيچ كس جز خدا اطلاع نداشت (بالاخره از آن غلو و زيادروى كه در باره حضرت صادق داشت پائين آمد و بامامت ايشان اعتراف نمود.
سال بعد بمكه رفتيم او را خدمت امام بردم. جريان را برايش نقل كرد.
فرمود استغفار كن مبادا ديگر چنين كارى بكنى. و از ارادتمندان آن جناب شد
بصائر الدرجات ج 5 باب 12 ص 68
1: گروهى بودند كه از زنديها بشمار ميرفتند پيرو فردى در خراسان بنام ابو الجارود بودند.