چفیه و چادر

entezar

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
برادر شهیدم...

اگر تو چفیه داشتی...

من چادر دارم...

اگر تو با چفیه ات علی وار میجنگیدی...

من با چادرم زهراوار زندگی میکنم...

اگر تو در برابر بمب های شیمیایی چفیه ات را می بستی...

من در برابر نگاه های هرزه چادرم را سر میکنم...

من همه ی افتخارم این است...
که سرخی خونت را به سیاهی چادرم سپرده ای...

axgig.com_images_41125808918656239567.jpg
 

*مریم*

کاربر ویژه
"بازنشسته"
بانوی چادری

تو خود حرم زینبی(س) و

چادر سیاهتــــــــ

مدافــع حـــــرم ...

چه زیــــرکانه؛…

در مقـــــابل توطئـــه های کـــــاخ سفیــــد…

کـــــاخ سیــــاه خـــودت را بنـــا کــردی….

نگفـــته بـــودی ….

اهل سیـاسـتی بانو …….
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

www.askdin.com_gallery_images_15755_1_024.jpg



عفیف بمان بانــو در را ببند بگذار در بزنند
بگذار بگویند مهمــان نواز نیستــی..! بگذار بگويند...... اینگونـه هر کسـی حریم دلت را لمس نمی کند

دخترك و خدا...​

.دخترك با ناز به خدا گفت:

چطور زيبا مي آفريني ام

و انتظار داري خود را براي همگان نكنم؟ !!!!

خدا گفت:زيباي من!

تو را فقط براي خودم آفريدم !!!

دخترك، پشت چشمي نازك كرد و گفت:خدا كه بخل نمي ورزد،بگذار آزاد باشم*

خدا چادر را به دخترك هديه داد*دخترك با بغض گفت:با اين؟ اينطور كه محدودترم.

اصلا مي خواهي زنداني ام كني؟يعني اسير اين چادر مشكي شوم ؟؟؟؟

خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسير نگاه هاي آلوده خواهي شد...هر چيز قيمتي را كه در دسترس همه نمي گذارند.

تو جواهري .

دخترك با غم گفت: آخر...آخر، آنوقت ديگر كسي مرا دوست نخواهد داشت. نه نگاهي به سمت من خواهد آمد و نه كسي به من توجه ميكند!!

خدا عاشقانه جواب داد:من خريدار توام! منم كه زود راضي مي شوم و نامم سريع الرضاست.

آدميانند و هزاران نوع سليقه! هرطور كه بپوشي و بيارايي، باز هم از تو راضي نمي شوند!

اصلا مگر تو فقير نگاه مردمي؟

آن نگاه ها مصدومت ميكند

*دخترك آرزويش را به خدا گفته بود و مي خواست چونان فرشته اي محبوب جلوه كند*

خدا با لطف جوابش را داد: دخترك قشنگ!

وقتي با عفاف و حجابت در ميان گرگان قدم بر ميداري،فرشته اي.

دخترك،زبان دور دهان چرخانيد و گفت:مگر خودت زيبايي را دوست نداري؟

اينطور ساده كه نمي شود!مي خواهم جذاب تر شوم و خريدني!

«مدادشمعي سرخش را برداشت و دو لبه ي دهانش را قرمز كرد.ماژيك مشكي به دست گرفت و دور چشم هايش كشيد و بعد هم چون برف سپيد جلوه مي نمود.آبشاري از گيسوانش را هديه داد به نگاه ها،"مفت و رايگان"»دخترك چون عروسكي در بازار دنيا،پشت ويترين خيابان خود را به نمايش كه نه،به فروش گذاشت.

برچسبي روي هر نگاه دخترك به چشم مي خورد:"حراج شد".حراج شد

و هركس رد مي شد ميگفت:آن چيز كه حراج شود حتما ارزش و قيمتي ندارد و و همگان رد شدند



و هيچ كس نخريدش...



 
بالا