آسمان تکيه به دستان تو دارد عباس (ع)

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
برادري به نسبت نيست ... به چند کلمه اي که توي شناسنامه هر کسي مي نويسند نيست ... برادري يعني ادبي سرشار از احترام ... وفاي به عهد از اول تا به ابد ... گذشتن از همه چيز خود بدون هيچ چشم داشتي ... عباس ابن علي (ع) بهترين مثال و نمونه برادري ست ... در اطاعت امامش شک نکرد ... امامي که برادرش بود... اعتقاد و اعتماد را در عمل ثابت کرد ... بدون چون و چرا ... به جان خودش فکر نکرد و امان نامه را رد کرد...
عباس پدر تمام فضايل شد تا فاطمه(س) او را برادر حسين (ع) بداند.

OnlineNewsImage.aspx
 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
عباس ام البنين
امّ‏‌البنين اميرمؤمنان (ع) را ديد که عباس را در آغوش گرفته و دستاي کوچکش را مي بوسد و اشک مي ريزد. نگران شد که چرا اين پسر زيبا و سالم و شاداب اشک پدرش را درآورده است، دليلش را از حضرت امير پرسيد و حضرت اتفاقات آينده را برايش گفت و فرمود: دستان فرزندم در راه مددرساني به امام حسين عليه‏ السلام قطع مي‏ شود.با شنيدن اين خبر، صداي فرياد و شيون ام البنين دلسوخته از خانه علي عليه‏ السلام بلند شد. حضرت افزود: اي امّ ‏البنين! نور ديده ‏ات نزد خداوند منزلتي بزرگ دارد و پروردگار در عوضِ دو دست بريده‏ اش، دو بال به او مرحمت خواهد کرد که با ملائکه در بهشت به پرواز در مي ‏آيد، همان گونه که از قبل، اين لطف را به جعفر بن ابي‏طالب عنايت نموده است . امّ‏ البنين با شنيدن اين حرف ها آرام گرفت.


OnlineNewsImage.aspx

 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
عباس حسين(ع)؛ رد امان نامه دشمن
آوازه دلاورمردي ‏هاي حضرت عباس(عليه‏السلام) چنان در گوش عرب آن روزگار طنين افکنده بود که دشمن را بر آن داشت تا با اقدامي جسورانه، وي را از صف لشکريان امام جدا سازد. در اين جريان، «شَمِر بن شُرَحْبيل (ذي الجوشن)» فردي به نام «عبداللّه بن ابي محل» را که حضرت امّ ‏البنين(عليهاالسلام) عمه او مي‏شد، به نزد عبيداللّه بن زياد فرستاد تا براي حضرت عباس (عليه‏السلام) و برادران او اماني بگيرد. امان نامه را به غلام خود «کَرْمان» يا «عرفان» داد تا به لشکر عمر سعد ببرد.
شمر امان نامه را گرفت و به عمر سعد نشان داد. عمر سعد که مي‏ دانست اين تلاش‏ها بي ‏نتيجه است، شمر را توبيخ کرد؛ چون امان دادن به برخي نشان از جنگ با بقيه است. شمر که فهميد او از جنگ طفره مي‏رود، گفت:
" اکنون بگو چه مي‏کني؟ آيا فرمان امير را انجام مي‏دهي و با دشمن مي‏جنگي و يا به کناري مي‏روي و لشکر را به من وامي‏گذاري؟" عمر سعد تسليم شد و گفت: "نه! چنين نخواهم کرد و سرداري سپاه را به تو نخواهم داد. تو امير پياده ‏ها باش!" شمر امان نامه را گرفت و به سمت اردوگاه امام به راه افتاد. وقتي رسيد، فرياد زد: «أَيْنَ بَنُوا أُخْتِنَا»؛خواهرزادگان ما کجايند؟
حضرت عباس(عليه‏السلام) و برادرانش سکوت کردند. امام به آن‏ها فرمود: «پاسخش را بدهيد، اگر چه فاسق است». حضرت عباس(عليه‏ السلام) به همراه برادرانش به سوي او رفتند و به او گفتند: «خدا تو و امان تو را لعنت کند! آيا به ما امان مي‏دهي، در حالي که پسر رسول‏ خدا(صلي الله عليه و آله) امان ندارد؟!» شمر با ديدن قاطعيت حضرت عباس(عليه‏ السلام) و برادرانش خشمگين و سرافکنده به سوي لشکر خود بازگشت.

OnlineNewsImage.aspx

 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
عباس زينب (س)؛ مرثيه اي درباره حضرت عباس عليه السلام
زينب کبري از پدر مي ‏پرسد: پدر، نام و کنيه برادرم چيست؟ حضرت امير عليه السلام مي ‏فرمايد: نامش عباس، کنيه ‏اش ابوالفضل، والقابش بسيار است: ماه بني ‏هاشم و سقا و . . . .
زينب مي پرسد: پدر در نام «عباس‏» نشاني از شجاعت و جوانمردي و در کنيه ابوالفضل، نشاني از شهامت و تفضل و در لقب «ماه بني ‏هاشم‏» نشاني از جمال ‏و زيبايي است; ولي لقب «سقا» چرا؟ مگر شغل برادرم آب آوردن است!
پدر: نه دخترم، کار او آب دهي نيست; بلکه او عشيره و بستگان خود را آب مي‏دهد (تشنگان اهل بيت در کربلا) اشک از ديدگان زينب جاري شد; ولي پدر فرمود: گريه نکن تو را با او رابطه ‏و کاري هست.
عباس نامدار چو از پشتِ زين فتاد گفتي قيامت است که مه بر زمين فتاد
آه از دمي که بهر سکينه به دوش مشک لابد به راه از پيِ ماء مَعين فتاد
اندر فرات راند و پر از آب کرد کف بر ياد حلق تشنه‏ي سلطانِ دين فتاد
از کف بريخت آب و پر از آب کرد مشک زان پس ميان دايره‏ي اهل کين فتاد
افتاد بر يسار و يمين لرزه عرش را چون هر دو دست او ز يَسار و يمين فتاد
فرياد از آن عمود که دشمن زدَش به سَر وانگاه مَغْفَرش ز سرِ نازنين فتاد
 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
عباس علي(ع)؛ درخشش در جنگ صفين
نوشته اند: در گرماگرم نبرد صفين، جوانى از صفوف سپاه اسلام جدا شد که نقابى بر چهره داشت. جلو آمد و نقاب از چهره‏اش برداشت، هنوز چندان مو بر چهره‏اش نروييده بود، اما صلابت از سيماى تابناکش خوانده مى‏شد. سنّش را حدود هفده سال تخمين زده‏اند. مقابل لشکر معاويه آمد و با نهيبى آتشين مبارز خواست. معاويه به «ابوشعثاء» که جنگجويى قوى در لشکرش بود، رو کرد و به او دستور داد تا با وى مبارزه کند. ابوشعثاء با تندى به معاويه پاسخ گفت: مردم شام مرا با هزار سواره نظام برابر مى‏دانند [اما تو مى‏خواهى مرا به جنگ نوجوانى بفرستى؟] آن‏گاه به يکى از فرزندان خود دستور داد تا به جنگ حضرت برود. پس از لحظاتى نبرد، عباس عليه‏السلام او را در خون خود غلطاند. گرد و غبار جنگ که فرو نشست، ابوشعثاء با نهايت تعجب ديد که فرزندش در خاک و خون مى‏غلطد. او هفت فرزند داشت. فرزند ديگر خود را روانه کرد، اما نتيجه تغييرى ننمود تا جايى که همگى فرزندان خود را به نوبت به جنگ با او مى‏فرستاد، اما آن نوجوان دلير همگى آنان را به هلاکت مى‏رساند. در پايان ابوشعثاء که آبروى خود و پيشينه جنگاورى خانواده‏اش را بر باد رفته مى‏ديد، به جنگ با او شتافت، اما حضرت او را نيز به هلاکت رساند، به گونه‏اى که ديگر کسى جرأت بر مبارزه با او به خود نمى‏داد و تعجب و شگفتى اصحاب اميرالمؤمنين عليه‏السلام نيز برانگيخته شده بود. هنگامى که به لشکرگاه خود بازگشت، اميرالمؤمنين عليه‏السلام نقاب از چهره فرزند رشيدش برداشت و غبار از چهره او سترد... .
 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
عباس حسن (ع)
حضرت علي(ع) پيش از شهادت به فرزند برومندش، عباس عليه‏السلام توصيه‏ هاى فراوانى مبنى بر يارى رساندن به برادران معصوم و امامان او به ويژه امام حسين عليه‏السلام نمود. و در شب شهادتش، عباس عليه‏السلام را به سينه چسبانيد و به او فرمود: پسرم! به زودى چشمم به ديدار تو در روز قيامت روشن مى‏شود. به خاطر داشته باش که در روز عاشورا به جاى من، فرزندم حسين عليه‏السلام را يارى کنى و اين گونه از او پيمانى ستاند که هرگز از رهبرى برادران خود تخطى نکند و همواره دوشادوش آنان به احياى تکاليف الهى و سنت نبوى صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در جامعه بپردازد.
او در جريان توطئه صلحى که از سوى معاويه به امام مجتبى عليه‏السلام تحميل شد، همواره موضعى موافق با امام و برادر معصوم و مظلوم خويش اتخاذ نمود، تا آنجا که حتى برخى از دوستان نيز از اطراف امام متوارى شدند و نوشته‏اند «سليمان بن صرد خزاعى» که پس از قيام امام حسين عليه‏السلام قيام توابين را سازماندهى کرد واز ياران و دوستان امام على عليه‏السلام به شمار مى‏رفت، پس از انعقاد صلح، روزى امام مجتبى عليه‏السلام را «مُذِلُّ المؤمنين» خطاب نمود؛ اما با وجود اين شرايط نابسامان، حضرت عباس عليه‏السلام دست از پيمان خود با برادران و ميثاقى که با پدرش، على عليه‏السلام در شب شهادت او بسته بود، بر نداشت و هرگز پيش‏تر از آنان گام برنداشت و اگرچه صلح هرگز با روحيه جنگاورى و رشادت او سازگار نبود، اما ترجيح مى‏داد اصل پيروىِ بى‏چون و چرا از امام بر حق خود را به کار بندد و سکوت نمايد.
در اين اوضاع نابهنجار حتى يک مورد در تاريخ نمى‏يابيم که او على‏رغم عملکرد برخى دوستان، امام خود را از روى خيرخواهى و پنددهى مورد خطاب قرار دهد. اين گونه است که در آغاز زيارت‏نامه ايشان که از امام صادق عليه‏السلام وارد شده است، مى‏خوانيم: "اَلسَّلامُ عَلَيْکَ اَيُّها الْعَبْدُ الصّالِحُ، اَلْمُطيعُ لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَلاِءَميرِالْمُؤْمِنينَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ صَلّى اللّه‏ُ عَلَيْهِمْ وَسَلَّمَ؛ درود خدا بر تو اى بنده نيکوکار و فرمانبردار خدا و پيامبر خدا و اميرمؤمنان و حسن و حسين که درود و سلام خدا بر آنها باد!"

OnlineNewsImage.aspx

 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
عباس فاطمه(س)؛
بريده‌هايي از فصل آخر کتاب سقاي آب و ادب
حسين همچنان در کنار پيکر عباس نشسته است که عباس از پيکر خود برمي‌خيزد. افواج بي‌شمار ملائک، با هودج‌هايي از نور و چهره‌هايي سرشار از شور و سرور، او را چون نگين در حلقه حضور مي‌گيرند.
عباس اگرچه همه‌شان را به روشني و وضوح مي‌بيند اما چشم از چراغ حسين بر نمي‌دارد. انگار ناخودآگاه و بي‌اراده در باشکوه‌ترين و نورافشان‌ترين هودج نشانده مي‌شود و صدايي نرم و لطيف در گوشش طنين مي‌افکند: برويم.
عباس که همچنان سراپاي نگاهش مجذوب حضرت حسين است با اراده و خودآگاه مي‌پرسد؛ کجا!؟
و ملائک گويي که يک تن‌اند تکثير شده در هزاران هزار، با دست نشان مي‌دهند و به زبان – يکصدا - مي‌گويند: بهشت!
عباس به خود يا به آنان مي‌گويد: اين خلاف ادب، خلاف مروت، خلاف اخوت، خلاف ارادت، خلاف مواسات و خلاف عاشقي است که من پيش از حسين قدم به بهشت بگذارم. و بعد با لحني که از حضور آشکار و استوار پاسخ در دل سوال حکايت مي‌کند، مي‌پرسد:
- اگر حسين پشت سر است، اصلا بهشت پيش رو کجاست؟ به چه معناست!؟
عباس که اکنون ميان او و زمين هزاران گام فاصله افتاده است محکم و قاطع مي‌گويد:
- اگر به اختيار من است، قدم از قدم بر نمي‌دارم. من بي حسين کيستم!؟ من بي حسين نيستم. من از حسين آمده‌ام و به حسين باز مي‌گردم.
و پيش از اتمام آخرين جمله‌اش؛ «مبدأ و مقصد من...» خود را در جايگاه پيشين و در کنار حسين مي‌بيند و ادامه مي‌دهد:
«... شماييد! حسين جان! مولاي من!»
نگران حسين مباش عباس من! روشني ديده و دلم! بيا پسرم! بيا عباس من! نگران حسين مباش! تا ساعتي ديگر او نيز به ما مي‌پيوندد.
مرا دريابيد مولايم! ياري ام کنيد برادرم! جرأت نگاه به حقيقت پيش رو را ندارم. ظرف طاقتم، ظرف وجودم و ظرف هستي‌ام، کوچکتر از آن است که بتواند حقيقت بي‌همانند فاطمي را در خود جاي دهد.
من کي‌ام!؟ کوه هم اگر باشد متلاشي مي‌شود در تلاقي با اين تجلي. «جعله دکاً».
اگر همه عمر شما را معشوق خود مي‌شناختم، مراد خود مي‌خواستم، امام خود مي‌دانستم، مريدانه و سالکانه به شما مي‌نگريستم، در اين لحظه محتاج وجه ديگري از وجوهتان هستم. طالب مقام اخوتتان هستم.
اکنون فقط برادري است که مي‌تواند به من قوت و اعتماد ببخشد و مرا از اين اعجاب و التهاب طاقت‌سوز برهاند.
 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
بايد سلام کرد...
ولي چگونه بايد سلام کرد به کسي که مضمون سلام، مرهون سلم اوست!؟
ولي در بضاعت مزجات ما که چيزي بيش از سلام و برتر از سلام نيست!؟
مگر که اين کم خود را با زياد خداوند که مبدا و معاد سلام است بياميزيم و همه را يکجا به دامان سلامت نشان شما بريزيم.
- پس سلام خداوند رحمان بر شما اي بانوي زمين و زمان و هفت آسمان! اي مضمون تسبيح فرشتگان! اي راز آفرينش!
سلام عباس من! سلام خدا بر تو! سلام فرشتگان مقرب و رسولان مرسل و بندگان صالح خدا بر تو! سلام تمامي شهيدان و صداقت‌مداران و پاک‌نهادان و پاک‌زداگان بر تو!
مي‌دانستم. يقين داشتم که دل از حسين نمي‌کني و دعوت بهشت و فرشتگان را اجابت نمي‌کني. و نيز هم يقين داشتم که دست رد به دعوت من نمي‌زني.
بيا عباس من! نگران حسين مباش! تا ساعتي ديگر او نيز به ما مي‌پيوندد. اما او هنوز کارش در زمين به سرانجام نرسيده است. او تا تمام پرندگان دست پرورده‌اش را پرواز ندهد و از رسيدنشان به مقصد مطمئن نشود، پا از زمين بر نمي‌دارد. پس بيا که او هر چه زودتر خيالش از وصال تو آسوده گردد و از پاي پيکرت برخيزد. خودت که بدرقه تک‌تک شهيدانش را شاهد بودي.
عباس من! اکنون که چشمانت بازتر شده، مي‌بيني که من فقط لحظه فروافتادنت از اسب نبود که سراغت آمدم و سرت را به دامن گرفتم.
آن زمان که مشک بر دوش به سوي خيام مي‌تاختي و راه مشک را از ميان هزاران شمشير آخته مي‌گشودي و با نجنگيدنت، دليرانه‌ترين صحنه عالم را بر صفحه زمين ترسيم مي‌کردي، من به تماشاي تو ايستاده بودم و براي اين‌همه رشادت، لاحول و لا قوة الا بالله مي‌گفتم.
آن زمان که با اسب در کنار شريعه ايستاده بودي و تصوير حسين را بر آب به کف گرفته خويش، تماشا مي‌کردي، من، تو و حسين را در قاب اخوت مي‌ديدم و از مواساتت نسبت به حسين بر خود مي‌باليدم. آن زمان که خواهش نگفته سکينه را با نگاه مهرآميزت، پاسخ مي‌گفتي، من با تو و در کنار تو بودم و گرماي عطوفتت را حس مي‌کردم.
در آن شب که حسين بيعتش را از اصحاب برداشت، بودم و پاسخ تو را شنيدم و به بصيرت نافذ و صلابت ايمانت، آفرين گفتم.
وقتي که مولا علي، در آستانه عزيمت همه فرزندان را به دور خويش حلقه کرد، من در کنار شما بودم و تقسيم نگاه مهربانش را ميان شما مي‌ديدم.
وقتي که حضرت مولا دست تو را در دست زينب گذاشت و دست زينب را در دست تو و دست خود را بر دست‌هاي شما، من نفسي از سر راحتي کشيدم.
 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
»پسرم! عباسم! اين امانت من نزد تو! مبادا کوتاهي کني در حفظ و صيانت از او.
هنوز کلام مولا به پايان نرسيده، اشک در چشم‌هاي تو حلقه زد، بر گونه‌هايت جاري شد و پهناي صورتت را فراگرفت:
»منت‌پذيرم پدرم! که او و کلام شما را بر چشم بگذارم. «
و حقيقتا به عهدت وفا کردي عباس من! بر دلت که همواره منزل امن زينب بود، ديده را هم افزودي.
و زينب حق داشت که با برخاستنت از زمين فرو بريزد. چون خيمه بي‌عمود. و ناله‌اش به آسمان برخيزد. و زينب، حق دارد اگر هنگام سوار شدن بر مرکب اسارت، از اعماق جگر فرياد بر آورد:
برادرم! عباسم! برخيز و رکاب بگير برايم!
اکنون که چشمانم را بازتر کرده‌ايد و به من بصيرتي برتر و افزونتر بخشيده‌ايد مي‌توانم حضورتان را در کنار گهواره کودکي‌ام به روشني ببينم و بشنوم که همدم و همنفس مادرم، مادر ديگرم، برايم شعر تعويذ مي‌خوانيد و حتي ببينم و بشنوم که با حضور و ترنمتان، همنوايي ملائک را بر مي‌انگيزيد.
عباس من! اکنون به روشني مي‌تواني ببيني. ببين!
ببين که مصيبت عاشورا بزرگترين مصيبت عالم است و بزرگتر از ظرف عالم و آدم.
ببين که ثقل اين مصيبت اعظم، چگونه تقسيم شده است ميان آسمان و انسان و فرشتگان و امامان و انبيا و اوليا و صديقين و شهدا و صالحين.
و اگر نبود دست حکمت خداوند ارحم‌الراحمين، چه مي‌آمد بر سر اهالي آسمان و زمين از اين مصيبت سنگين!؟
... خودت، نامت و ياد و خاطره‌ات آنقدر براي خاندان عصمت، ارجمند است که تمام فرزندانم تا قيامت، به احترام نامت، تمام قد قيام خواهند کرد و سلام و درود و دعايشان را به جسم و روح با شکوهت نثار خواهند ساخت.
تا بدانجا که فرزندم مهدي منتقم، خود را ملزم مي‌شمارد که در هر کجا نامي از تو مي‌آيد يا ذکري از تو مي‌رود، حضور بيابد و يادآورانت و داغدارانت و مويه‌گرانت را عزيز بدارد.
 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پسرم! عباسم! عباسي که با دستهايت گره از ابروان حسين مي‌گشودي و با حضورت، به وجه‌الله؛ چهره حسين، قرار و آرام مي‌بخشيدي.
همان خدايي که خون حسين را – و خود حسين را – ثارالله ناميد، همان خدايي که روي حسين را – و خود حسين را – وجه‌الله پسنديد، به تو عنوان باب‌الحوائج خواهد بخشيد.
تو را همين منزلت و افتخار بس که وارث سلطنت پدر – سلام‌الله‌عليه – در ملک يداللهي‌اش خواهي بود و تا قيام قيامت با دست‌هاي بي‌بديلت، گره از کار خلايق خواهي گشود و هرچه غم و اضطراب و اندوه را از قلب عارفان و زائرانت خواهي زدود.
ولي نه. تو را همين منزلت و افتخار نه بس.
افتخار تو در عالم باقي، بسيار افزونتر از جهان فاني خواهد بود و منزلت حقيقي‌ات فقط در قيامت، رخ خواهد نمود.
در آن محشر کبري و عرصه واويلا که مادر، فرزند خود را زمين مي‌گذارد و برادر، برادرش را از ياد مي‌برد، هر پيامبري غم امتش را مي‌خورد و تلاش مي‌کند که پيروانش را از آن مهلکه عظمي به در برد.
در اين ميان، پدرم که سيدالمرسلين است و خاتم‌النبيين – عليه افضل صلوات المصلين – به تناسب وجودش که رحمة‌للعالمين است و آشکارترين مجلاي مهر خداوند در زمين، بيش از ديگران، دغدغه خلايق را دارد و غصه امتش را مي‌خورد. پس توسط مولايم اميرالمومنين مرا به صحنه محشر فرا مي‌خواند تا همه هر آنچه داريم به وثاق شفاعت بگذاريم و بحار رحمت خداوند را به جوشش در آوريم.
وقتي امير مومنان از من سوال کرد که در اين فزع اکبر چه مي‌آوري براي وثيقه نهادن و شفاعت کردن و سوگند دادن و آمرزش و رحمت طلبيدن، من تنها و تنها به دستهاي بريده تو اتکا و استناد خواهم کرد.
تنها و تنها به دستهاي گره‌گشاي تو پسرم! عباسم!
راستي! اين مکان به چشمت آشنا نيست!؟ نگاه کن!
- چرا سالارم! مهربان‌ترين مادر عالم! اينجا همان بهشتي است که مولايم حسين، شامگاه پيش نشانمان داد و جايگاه هر کس را... مولايم حسين!... واي بر من! اين همه وقت بي‌خبر ماندم از سرورم و برادرم...
- نه عزيز جان و دل! زمان آنچنان که فکر مي‌کني سپري نشده. نگاه کن! حسين نشسته در کنار پيکر تو و هنوز حسين پياله اشک بدرقه‌ات را بر زمين نيفشانده است.
- اگر حسين آنجاست که هست پس چرا صدايش از اين سمت به گوش مي‌رسد. اين صدا، صداي حسين است. صداي آشناي حسين:
... فادخلي جنتي...
 
بالا