از اشک زلالتر بود و من خیال بلورینم را از پشت ان نظاره گر بودم.
شفافیتش عشق را خجل میکرد و غرور ایینه ایش را میشکست.
نسیم که به دیدارش امده بود نگاهش را به زمین انداخت و لطافت خویش را نادیده گرفت.
و شاپرک بر ظرافت اندامش غبطه خورد.
غروب طلایی خورشید تنش را می ازرد.
اری لطافت او اه چکاوک را شرمگین می ساخت و عروجش را مایوس.
عشق در درونم به لرزه در امد و خود را زندانی دیوارهای دور افتاده قلبم کرد.
چشمهایش را بست و فریاد براورد.
او ارامش روح را متروک کرد و ان “شیشه ای قامت” نفسم را نوازش کرد.
شفافیتش عشق را خجل میکرد و غرور ایینه ایش را میشکست.
نسیم که به دیدارش امده بود نگاهش را به زمین انداخت و لطافت خویش را نادیده گرفت.
و شاپرک بر ظرافت اندامش غبطه خورد.
غروب طلایی خورشید تنش را می ازرد.
اری لطافت او اه چکاوک را شرمگین می ساخت و عروجش را مایوس.
عشق در درونم به لرزه در امد و خود را زندانی دیوارهای دور افتاده قلبم کرد.
چشمهایش را بست و فریاد براورد.
او ارامش روح را متروک کرد و ان “شیشه ای قامت” نفسم را نوازش کرد.