داستان تو شهید نمیشوی؟!

بـــسیــجیــــ خط رهـــبریــ

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
آنچه پیش رو دارید خاطره ای است از زبان یکی از همرزمان شهید حسین یوسف اللهی:


51174010789413846965.jpg


به نقل از "ندای یک بسیجی": از مسائل مهم قبل از عملیات والفجر هشت که در نتیجه عملیات تأثیر و نقش تعیین کننده داشت موضوع جذر و مدّ رودخانه اروند بود. براى این کار میله اى را نشانه گذارى و در کنار ساحل اروندرود در آب فرو کرده بودند تا میزان جذر و مدّ آب رودخانه را در ساعات و روزهاى مختلف دقیقاً اندازه گیرى کنند. این میله یك نگهبان ثابت داشت که اندازه جذر و مدّ را بر حسب درجات نشانه گذارى شده ثبت مى نمود.



این تدابیر بدین خاطر بود که عبور رزمندگان اسلام از رودخانه به طرف ساحل و شهر فاو در زمانی باشد که با زمان جذر آب تلاقى نكند. زیرا در این صورت آب، همه غواصّها را به سرعت به طرف دریا مى برد. از طرف دیگر در زمان مدّ چون آب بر خلاف جهت رودخانه با سرعت زیاد از سمت دریا حرکت مى کرد موجب مى شد دو نیروى رودخانه و مدّ دریا که در خلاف جهت هم حرکت مى کردند، مقابل هم قرار گیرند و آب حالت راکدی پیدا کند. ثبت زمان و این حالت که براى عبور از اروند مناسب بود خیلى مهم بود. اما باید تعیین مى گردید که این اتفاق هر شب در چه ساعتى انجام مى شود و هر بار چه مدت طول مى کشد.


در محور شناسایى لشكر ثاراالله، بچه هاى واحد اطلاعات و عملیات، میله اى را نشانه گذارى و در داخل آب قرار داده بودند و سه نگهبان در اوقات معین به صورت نوبتى اندازه هاى مختلف جزر و مدّ آب را ثبت مى کردند. یكى از این نگهبان ها «حسین بادپا» مى گوید: دفترچه اى به ما دادند که هر ١۵ دقیقه، درجه روى میله را مى خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت مى کردیم.



مدت دو ماه کار ما که سه نفر بودیم همین بود. یك شب که خیلى خسته شده و خوابیده بودم، نگهبان نوبت قبل بالاى سرم امد و مرا از خواب بیدار کرد و گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. خواب آلود به او گفتم: فهمیدم. تو برو بخواب، الآن بلند مى شوم. نگهبان هم سرجایش رفت و خوابید به این امید که من بیدار شده ام و سر پُستم مى روم ولى من دوباره به خواب رفتم. دقایقى بعد یكدفعه از خواب پریدم و به ساعتم نگاه کردم. دیدم بیست و پنج دقیقه از پست من گذشته است. با عجله خود را به میله رساندم. بچه ها خواب بودند و متوجه این تقصیر من نبودند. حسین یوسف اللهى و محمدرضا کاظمی هم به اهواز رفته بودند.


وقتى سر پست رسیدم، دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و یادداشتهاىِ قبلىِ بچه ها که در دفترچه ثبت شده بود بیست و پنج دقیقه اى را که خواب مانده بودم از خود نوشتم. روز بعد در محوطه قرارگاه محمدرضا کاظمی را دیدم که با ماشین به قرارگاه وارد شد و یكراست به سراغ من امد. از ماشین پیاده شد و مرا صدا کرد. وقتى جلو رفتم بى مقدمه به من گفت: حسین تو شهید نمى شوى! رنگم پرید. فهمیدم قضیه از چه قرار است. ولى نمى دانستم او که شب قبل اهواز بوده این ماجرا را از کجا مى داند.



وقتى خواستم از او دلیل این حرفش را بشنوم، گفت: خودت مى دانی. گفتم: نمى دانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بوده اى، درست است؟ گفتم: بله. گفت: ٢۵ دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشته اى و ادامه داد آدمى که مى خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگیش بیشتر از اینها باشد. حقش این بود که جاى آن ٢۵ دقیقه را خالى مى گذاشتى و مى نوشتى خواب مانده ام. پرسیدم: چه کسی این حرفها را به تو گفته؟ با ناراحتى گفت: دیگر صحبت نكن، یقین داشته باش که شهید نمى شوى. بعد با ناراحتى سوار ماشین شد و رفت.



من به فكر فرو رفتم، وقتى که همه بچه ها خواب بودند و او هم اهواز بوده، از کجا به این موضوع پى برده است! از همه مهمتر چطور دقیق مى داند که من ٢۵ دقیقه خواب مانده ام. چند روز درگیر این موضوع بودم تا بالاخره یك روز محمدرضا کاظمی را دیدم و به او گفتم: چند دقیقه کارت دارم. وقتى دوتایى تنها شدیم، حقیقت موضوع را براى او اعتراف کردم و گفتم: عمدى نخوابیده بودم، بلكه از فرط خستگى نتوانستم سر ساعت پست را تحویل بگیرم. بعد از او خواستم حقیقت امر را به من بگوید که از کجا این مطلب را فهمیده است.



وقتى او را قسم دادم گفت: به شرطى مى گویم که تا من و حسین یوسف اللهى زنده هستیم به کسی چیزى نگویى. گفتم: باشد. گفت: همان شب من و حسین در قرارگاه شهید کازرونی اهواز خوابیده بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا، حسین الآن سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مدّ آب را اندازه بگیرد و ثبت کند، همین الآن بلند شو و به سراغش برو. من هم که به حرفهاى حسین ایمان داشتم، مى دانستم که بدون حساب حرف نمى زند. تا بلند شدم که بیایم دوباره امد و گفت: حسین بگو تو شهید نمى شوى، چون بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و بعد هم آن دفترچه را از خودت پر کردى!
 
بالا