چــــادرت خـــاکی شد و زمین خجالت کشید از ناتوانی اش …وتو آنجا که تنها شدی در کــــــوچه های مدینه
نمیدانم چقدر در دلت قرآن میخواندی که چــــــادرت را …دست نامحرم تو را … وچشم هایی که می گشت
به دنبال مـــردی با غیرت … چشم هایی که پر از اشک بود اشـــکی که قطره قطره اش به رنگ درد بود…
دردی که هیچ کس جز علــــــی نفهمید…