عاقبت غم انگیز و تکان دهنده نگاه به نامحرم! ( غرفة الأحزان )

یار آقا

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
يكى از نويسندگان معاصر عرب كه صاحب سبك ويژه اى در نثر ادبى است زير عنوان «غرفة الأحزان» (بالاخانة غمها) زندگى تأثربار دختر و پسر جوانى را شرح مىدهد كه از خلال آن ارضاى نابجاى شهوت جنسى و تضادّ تمايلات و عوارض ناشى از آن به خوبى هويدا است.
ترجمة كامل اين داستان را در پست بعدی می آید.

حتما به کلیپ صوتی گوش دهید. آیت الله حدائق شیرازی این داستان رو بیان میکنند. به نظرم کسانی که تاثیر نگاه به نامحرم کم میشمارند به دقت به این داستان گوش بدهند.انشالله اگر عمری بود در آینده در یک تاپیک تمام سخنرانی های تاثیر گذار آیت الله حدائق رو قرار میدهم. ولی با توجه به اهمیت این موضوع ، این سخنرانی را در تاپیک جداگانه ای آوردم.


والعاقبه للمتقین...

 

یار آقا

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
بالاخانة غمها

يكى از نويسندگان معاصر عرب كه صاحب سبك ويژه اى در نثر ادبى است زير عنوان «غرفة الأحزان» (بالاخانة غمها) زندگى تأثربار دختر و پسر جوانى را شرح مىدهد كه از خلال آن ارضاى نابجاى شهوت جنسى و تضادّ تمايلات و عوارض ناشى از آن به خوبى هويدا است. ترجمة كامل اين داستان را در اينجا مىآوريم.

دوستى داشتم كه بيشترِ علاقة من به او از جنبة دانش و فضلش بود نه از جهت ايمان و اخلاق. از ديدن وى همواره مسرور مىشدم و در محضرش احساس شادى مىكردم. نه به عبادات و طاعات او توجه داشتم نه به آلودگى و گناهانش. او براى من تنها، رفيقِ انس بود. هرگز در اين فكر نبودم كه از وى علوم شرعى بياموزم يا آنكه دروس فضيلت و اخلاق فراگيرم. ساليان دراز با هم رفاقت داشتيم، در طول اين مدّت نه من از او بدى ديدم و نه او از من رنجيده خاطر شد.

براى پيش آمد يك سفر طولانى، ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم، ولى تا مدتى با هم مكاتبه مىكرديم و بدين وسيله از حال يكديگر خبر داشتيم. متأسفانه چندى گذشت و نامه اى از او به من نرسيد و اين وضع تا پايان مسافرتم ادامه داشت؛ در طول اين مدّت نگران و ناراحت بودم.

پس از مراجعت از سفر براى ديدار دوستم به در خانه اش رفتم؛ از آن منزل رفته بود. همسايگان گفتند ديرزمانى است كه تغيير مسكن داده و نمىدانيم به كجا رفته است. براى پيدا كردن دوستم كوشش بسيار كردم و در جستجوى او به هرجايى كه احتمال ملاقاتش را مىدادم رفتم ولى او را نيافتم. رفته رفته مأيوس شدم تا جايى كه يقين كردم دوست خود را از دست داده ام و ديگر راهى به او ندارم.

اشك تأثر ريختم، گريه كردم، گرية آن كسى كه در زندگى از داشتن دوستان باوفا كم نصيب است، چونان گرية كسى كه هدف تيرهاى روزگار قرار گرفته، تيرهايى كه هرگز به خطا نمىرود و پى در پى درد و رنجش احساس مىشود.

اتفاقاً در يكى از شبهاى تاريك آخر ماه كه به طرف منزلم مىرفتم، راه را گم كردم و ندانسته به محلّة دورافتاده و به كوچه هاى تنگ و وحشتناك رسيدم. در آن ساعتْ از شدّت ظلمت، چنين احساس كردم كه درياى سياه و بىكرانى كه دو كوه بلند تيره آن را احاطه كرده است در حركتم و امواج سهمگينش گاهى بلند مىشود و به جلو مىآيد و گاهى فروكش مىكند و به عقب برمىگردد.و

هنوز به وسط آن درياى تيره نرسيده بودم كه از يكى از آن منازل ويران، صدايى شنيدم و رفت و آمدهاى اضطراب آميزى احساس كردم كه در من اثرى بس عميق گذارد. با خود گفتم اى عجب كه اين شب تاريك چه مقدار اسرار مردم بينوا و مصائب غمزدگان را در سينة خود پنهان كرده است.

من از پيش با خداى خود عهد كرده بودم كه هرگاه مصيبت زده اى را ببينم اگر قادر باشم ياريش كنم، و اگر عاجز باشم با اشك و آه خود در غمش شريك گردم. به همين جهت راه خود را به طرف آن خانه گرداندم و آهسته در زدم؛ كسى نيامد. دفعة دوم به شدّت كوبيدم؛ در باز شد؛ ديدم دختر بچه ايست كه در حدود ده سال از عمرش رفته و چراغ كم فروغى به دست دارد. در پرتو آن نور خفيف، دخترك را ديدم كه لباس مندرسى دربرداشت ولى جمال و زيبايىاش در آن لباس، مانند ماه تمام بود كه در پشت ابرهاى پاره پاره قرار گرفته باشد.

از دختر بچه سؤال كردم آيا در منزل بيمارى دارند؟ در كمال ناراحتى و نگرانى كه نزديك بود قلبش بايستد جواب داد اى مرد، پدرم را درياب كه در حال جان دادن است. اين جمله را گفت و براى راهنمايى من به داخل منزل روان شد. پشت سرش رفتم؛ مرا در بالاخانه اى برد كه يك در كوتاه بيشتر نداشت. داخل شدم ولى چه اتاق وحشتزايى! چه وضع رقت بارى! در آن موقع گمان مىكردم كه از جهان زنده به عالم مردگان آمده ام و در نظر من آن بالاخانة كوچك چون گور و آن بيمار چون مرده اى جلوه مىكرد.

نزديك بيمار آمدم و پهلويش نشستم، بىاندازه ناتوان شده بود، گويى پيكرش يك قفس استخوانى است كه تنفّس مىكند و يا نى خشكى است كه چون هوا در آن عبور مىنمايد صدا مىدهد. از محبّت دستم را روى پيشانيش گذاردم، چشم خود را گشود و مدّتى به من نگاه كرد، كم كم لبهاى بىرمقش به حركت درآمد و با صداى بسيار ضعيف گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ فَقَدْ وَجَدْتُ صَديقى» خدا را شكر كه دوست گم شده ام را پيدا كردم.

از شنيدن اين سخن چنان منقلب و مضطرب شدم كه گويى دلم از جاى كنده شده و در سينه ام راه مىرود. فهميدم كه به گمشدة خود رسيده ام، ولى هرگز نمىخواستم او را در لحظة مرگ و در ساعات آخر زندگى ملاقات نمايم، نمىخواستم غصّه هاى پنهانىام با ديدن وضع دلخراش و رقّت بار او تجديد شود.

با كمال تعجّب و تأثّر از او پرسيدم اين چه حال است كه در تو مىبينم؟ چرا به اين وضع دچار شده اى؟ با اشاره به من فهماند كه ميل نشستن دارد. دستم را تكيه گاه بدنش قرار دادم و با كمك من در بستر خود نشست و آرام آرام لب به سخن گشود تا قصّة خود را شرح دهد. گفت ده سال تمام من و مادرم در خانه اى مسكن داشتيم. همساية مجاور ما مرد ثروتمندى بود، قصر مجلّل و باشكوه آن مرد متمكّن، دختر ماهرو و زيبايى را در آغوش داشت كه نظيرش در هيچ يك از قصرهاى اين شهر نبود. چنان شيفته و دلباختة او شدم كه صبر و قرارم به كلّى از دست رفت. براى آنكه به وصلش برسم تمام كوشش را به كار بردم، از هر درى سخن گفتم و به هر وسيله اى متوسّل شدم ولى نتيجه نگرفتم، و آن دختر زيبا همچنان از من كناره مىگرفت. سرانجام به او وعدة ازدواج دادم و به اين اميد قانعش كردم. پس با من طرح دوستى ريخت و محرمانه باب مراوده باز شد تا در يكى از روزها به كام دل رسيدم و دلش را با آبرويش يك جا بردم و آنچه نبايد بشود اتفاق افتاد.

خيلى زود فهميدم كه دختر جوان فرزندى در راه دارد، دو دل و متحيّر شدم از اينكه آيا به وعدة خود وفا كنم و با او ازدواج نمايم يا آنكه رشتة محبتش را قطع كنم و از وى جدا شوم. راه دوم را انتخاب كردم و براى فرار از دختر، منزل مسكونى خود را تغيير دادم و به منزلى كه تو در آنجا به ملاقاتم مىآمدى منتقل شدم و از آن پس ديگر از او خبرى نداشتم. از اين قصّه سالها گذشت، روزى نامه اى به من رسيد.
 

یار آقا

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
در اين موقع دست خود را دراز كرد و كاغذ كهنة زرد رنگى را از زير بالش خود بيرون آورد و به دست من داد نامه را خواندم؛ اين مطالب در آن نوشته شده بود:

اگر به تو نامه مىنويسم نه براى اين است كه دوستى ومودّت گذشته را تجديد نمايم، براى اين كار حاضر نيستم حتّى يك سطر يا يك كلمه بنويسم، زيرا پيمانى مانند پيمان مكّارانة تو، و مودّتى مانند مودّت دروغ و خلافِ حقيقت تو شايستة يادآورى نيست، چه رسد كه بر آن تأسف خورم و تمنّاى تجديدش را نمايم.

تو مىدانى روزى كه مرا ترك گفتى آتشِ سوزنده اى در دل و جنينِ جنبنده اى در شكم داشتم. آتشْ تأسّف بر گذشته ام بود و جنينْ ماية ترس و رسوايى آينده ام. تو كمترين اعتنايى به گذشته و آيندة من ننمودى، فرار كردى تا جنايتى را كه خود به وجود آورده اى نبينى و اشكهايى را كه تو جارى كرده اى پاك نكنى. آيا با اين رفتار بىرحمانه و ضد انسانى مىتوانم تو را يك انسان شريف بخوانم؟ هرگز، نه تنها انسان شريف نيستى بلكه اصلاً انسان نيستى، زيرا تمام صفات ناپسند وحوش و درندگان را در خود جمع كرده اى و يك جا مظهر همة ناپاكيها و سيّئاتِ اخلاقى شده اى.

مىگفتى تو را دوست دارم، دروغ مىگفتى، تو خودت را دوست مىداشتى، تو به تمايلات خويشتن علاقه مند بودى، در رهگذر خواهشهاى نفسانى خود به من برخورد كردى و مرا وسيلة ارضاى تمنّيات خويشتن يافتى، وگرنه هرگز به خانة من نمىآمدى و به من توجه نمىكردى.

به من خيانت كردى، زيرا وعده دادى با من ازدواج كنى ولى پيمان شكستى و به وعده ات وفا ننمودى. فكر مىكردى زنى كه آلوده به گناه شده و در بىعفّتى سقوط كرده است لايق همسرى نيست؛ آيا گناهكارى من جز به دست تو شد؟ آيا سقوط من سببى جز جنايتكارى تو داشت؟ اگر تو نبودى من هرگز به گناه آلوده نشده بودم، اصرار مداوم تو مرا عاجز كرد و سرانجام مانند كودك خردسالى كه به دست جبّار توانايى اسير شده باشد در مقابل تو ساقط شدم و قدرت مقاومت را از دست دادم. عفّتِ مرا دزديدى. پس از آن من خود را ذليل و خوار حس مىكردم و قلبم مالامال غصّه و اندوه شد، زندگى برايم سنگين و غيرقابل تحمّل مىنمود، براى يك دختر جوانى مانند من، زندگى چه لذّتى مىتوانست داشته باشد، كسى كه نه قادر است همسر قانونى يك مرد باشد و نه مىتواند مادر پاكدامن يك كودك به شمار آيد، بلكه قادر نيست در جامعه با وضع عادى به سر برد، او پيوسته سرافكنده و شرمسار است، اشك تأثّر مىبارد و از غصّه صورت خود را به كف دست مىگذارد و به گذشته تيرة خود فكر مىكند، وقتى به ياد رسوايى خويش و سرزنشهاى مردم مىافتد، از ترس، بندهاى استخوانش مىسوزد و دلش از غصّه آب مىشود.

آسايش و راحت را از من ربودى، آنچنان مضطر و بيچاره شدم كه از آن خانة مجلّل و باشكوه فرار كردم، از پدر و مادر عزيز و از آن زندگى مرفّه و گوارا چشم پوشيدم و به يك منزل كوچك در يك محلّة دور افتاده و بىرفت و آمد مسكن گزيدم تا باقيماندة عمر غم انگيز خود را در آنجا بگذرانم.

مرا كُشتى، زيرا آن سمّ تلخى را كه از جام تو نوشيدم و آن غصّه هاى كشنده و عميقى كه از دست تو در دلم جاى گرفت و با آن در جنگ و ستيز بودم اثر نهايى خود را در جسم و جانم گذارده است. اينك در بسر مرگ قرار گرفته ام و روزهاى آخر زندگى خود را مىگذرانم. من اكنون مانند چوب خشكى هستم كه آتش در اعماق آن خانه كرده باشد، پيوسته مىسوزد و به زودى متلاشى مى ‏شود. گمان مىكنم خداوند به من توجه كرده و دعايم مستجاب شده است، او اراده فرموده است كه مرا از اين همه نكبت و تيره روزى برهاند و از دنياى مرگ و بدبختى، به عالم زندگى و آسايش منتقلم نمايد.

با اين همه جرايم و جنايات، بايد بگويم: تو دروغگويى، تو مكّار و حيله گرى، تو دزد و جنايتكارى. گمان نمىكنم خداوند عادل، تو را آزاد بگذارد و حقّ منِ ستمديدة مظلوم را از تو نگيرد.

اين نامه را براى تجديد عهد دوستى و مودّت ننوشتم، زيرا تو پست تر از آنى كه با تو از پيمان محبت سخن گويم، بعلاوه من اكنون در آستانة قبر قرار گرفته ام، از نيك و بدهاى زندگى، از خوشبختيها و بدبختيهاى حيات در حال وداع و جدايى هستم، نه ديگر در دل من آرزوى دوستى كسى است و نه لحظات مرگ اجازة عهد و پيمان محبت به من مىدهد. اين نامه را تنها از آن جهت نوشتم كه تو نزد من امانتى دارى و آن دختر بچة بىگناه تو است، اگر در دل بىرحمت، عاطفة پدرى وجود دارد بيا و اين كودك بىسرپرست را از من بگير تا مگر بدبختىهايى كه دامنگير مادر ستمديدة او شده است دامنگير وى نشود و روزگار او مانند روزگار من توأم با تيره روزى و ناكامى نگردد.

هنوز از خواندن نامه فارغ نشده بودم كه به او نگاه كردم، ديدم اشكش بر صورتش جارى است. پرسيدم بعد چه شد؟ گفت وقتى اين نامه را خواندم، تمام بدنم لرزيد، از شدّت ناراحتى و هيجان، گمان مىكردم نزديك است سينه ام بشكافد و قلبم از غصّه بيرون افتد. با سرعت به منزلى كه نشانى داده بود آمدم و آن همين منزل بود، وارد اين بالاخانه شدم و ديدم روى همين تخت، يك بدن بىحركت افتاده و دختر بچه اش پهلوى آن بدن نشسته و با وضع تلخ و ناراحت كننده اى گريه مىكند. بىاختيار از وحشتِ آن منظرة هولناك فرياد زدم و بيهوش شدم. گويى در آن موقع جرايم غيرانسانى من به صورت درندگان وحشتناك در نظرم مجسّم شده بودند، يكى چنگال خود را به من مىنمود و ديگرى مىخواست با دندان مرا بدرد. وقتى به خود آمدم با خدا عهد كردم كه از اين بالاخانه كه اسمش را «غرفة الأحزان» گذارده ام خارج نشوم و به جبران ستمهايى كه بر آن دختر مظلوم كرده ام مثل او زندگى كنم و مانند او بميرم.

اينك موقع مرگم فرارسيده و در خود احساس مسرّت و رضايت خاطر مىكنم زيرا نداى باطنى قلبم به من مىگويد خداوند جرايم تو را بخشيده و آن همه گناهانى را كه ناشى از بىرحمى و قساوت قلب بوده آمرزيده است.

سخنش كه باينجا رسيد زبانش بند آمد و رنگ صورتش به كلّى تغيير كرد، ديگر نتوانست خود را نگاه دارد و در بستر افتاد. آخرين كلامى كه در نهايت ضعف و ناتوانى به من گفت اين بود: «إِبْنَتى يا صَديقى»، يعنى دوست عزيزم، دخترم را به تو مىسپارم؛ سپس جان به جان آفرين تسليم كرد. ساعتى در كنارش ماندم و آنچه وظيفة يك دوست بود درباره اش انجام دادم. نامه هايى براى دوستان و آشنايانش نوشتم و همه در تشييع جنازه اش شركت كردند. من در عمرم روزى را مثل آن روز نديدم كه زن و مرد به شدّت گريه میكردند. خدا میداند الآن هم كه قصّة او را مىنويسم از شدّت گريه و هيجان نمىتوانم خود را نگاه دارم و هرگز صداى ضعيف او را در آخرين لحظة زندگى فراموش نمىكنم كه گفت«إِبْنَتى يا صَديقى».

اين واقعة دردناك، از تجاوز جنسى يك پسر و تسليم نابجاى يك دختر، سرچشمه گرفت. تضادّ تمايلات و شكنجه هاى وجدان اخلاقى، آن را تشديد كرد و سرانجام با آن وضع تأثربار و رقّت انگيز پايان پذيرفت.

شما با مطالعة اين داستان شگفت انگيز چه احساسى داريد؟ آيا كسى كه قدرى فهم و خرد در وجودش داشته باشد، اين نوع دوستىهاى خطرناك را انتخاب مىكند؟

دوستىهاى تصادفى كه بدون معيارهاى اسلامى و انسانى پيدا مي‌شوند و انسان پس از زمان كوتاهى خود را در چاهى مىبيند كه توان درآمدن از آن را ندارد، و دوستىهاى با جنس مخالف كه ارمغان غرب جنايتكار است و سبب از هم پاشيدگى كانون خانواده در خود كشورهاى غربى شد، از مصاديق دوستىهاى خطرناك است كه اسلام به شدت با آن مخالف است. دوستىهاى تصادفى كه بدون ملاك انتخاب و بدون آزمايش لازم در خصوص صفاتى كه وجودشان در دوست ضرورت دارد و دوستىهاى با جنس مخالف همه و همه‌ ماية برافروختن شعله هاى آتش شهوت است كه در طبيعت دختر و پسر قرار دارد. غريزه اى كه اگر طغيان كند به قدرى خطرناك و نيرومند است كه گاه با يك نگاه هوس آلود انسان و سرنوشت او را تا اعماق گمراهى و انحطاط و سقوط به پيش مىبرد لذا در حديث شريف آمده است كه:

النَّظَرُ سَهْمٌ مِنْ سِهامِ إِبْليس.

نگاه هوس آلود، تيرى از تيرهاى شيطان است.

ز دست ديده و دل هر دو فرياد * * * كه هرچه ديده بيند دل كند ياد

بسازم خنجرى نيشش ز پولاد * * * زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
 
بالا