در اين موقع دست خود را دراز كرد و كاغذ كهنة زرد رنگى را از زير بالش خود بيرون آورد و به دست من داد نامه را خواندم؛ اين مطالب در آن نوشته شده بود:
اگر به تو نامه مىنويسم نه براى اين است كه دوستى ومودّت گذشته را تجديد نمايم، براى اين كار حاضر نيستم حتّى يك سطر يا يك كلمه بنويسم، زيرا پيمانى مانند پيمان مكّارانة تو، و مودّتى مانند مودّت دروغ و خلافِ حقيقت تو شايستة يادآورى نيست، چه رسد كه بر آن تأسف خورم و تمنّاى تجديدش را نمايم.
تو مىدانى روزى كه مرا ترك گفتى آتشِ سوزنده اى در دل و جنينِ جنبنده اى در شكم داشتم. آتشْ تأسّف بر گذشته ام بود و جنينْ ماية ترس و رسوايى آينده ام. تو كمترين اعتنايى به گذشته و آيندة من ننمودى، فرار كردى تا جنايتى را كه خود به وجود آورده اى نبينى و اشكهايى را كه تو جارى كرده اى پاك نكنى. آيا با اين رفتار بىرحمانه و ضد انسانى مىتوانم تو را يك انسان شريف بخوانم؟ هرگز، نه تنها انسان شريف نيستى بلكه اصلاً انسان نيستى، زيرا تمام صفات ناپسند وحوش و درندگان را در خود جمع كرده اى و يك جا مظهر همة ناپاكيها و سيّئاتِ اخلاقى شده اى.
مىگفتى تو را دوست دارم، دروغ مىگفتى، تو خودت را دوست مىداشتى، تو به تمايلات خويشتن علاقه مند بودى، در رهگذر خواهشهاى نفسانى خود به من برخورد كردى و مرا وسيلة ارضاى تمنّيات خويشتن يافتى، وگرنه هرگز به خانة من نمىآمدى و به من توجه نمىكردى.
به من خيانت كردى، زيرا وعده دادى با من ازدواج كنى ولى پيمان شكستى و به وعده ات وفا ننمودى. فكر مىكردى زنى كه آلوده به گناه شده و در بىعفّتى سقوط كرده است لايق همسرى نيست؛ آيا گناهكارى من جز به دست تو شد؟ آيا سقوط من سببى جز جنايتكارى تو داشت؟ اگر تو نبودى من هرگز به گناه آلوده نشده بودم، اصرار مداوم تو مرا عاجز كرد و سرانجام مانند كودك خردسالى كه به دست جبّار توانايى اسير شده باشد در مقابل تو ساقط شدم و قدرت مقاومت را از دست دادم. عفّتِ مرا دزديدى. پس از آن من خود را ذليل و خوار حس مىكردم و قلبم مالامال غصّه و اندوه شد، زندگى برايم سنگين و غيرقابل تحمّل مىنمود، براى يك دختر جوانى مانند من، زندگى چه لذّتى مىتوانست داشته باشد، كسى كه نه قادر است همسر قانونى يك مرد باشد و نه مىتواند مادر پاكدامن يك كودك به شمار آيد، بلكه قادر نيست در جامعه با وضع عادى به سر برد، او پيوسته سرافكنده و شرمسار است، اشك تأثّر مىبارد و از غصّه صورت خود را به كف دست مىگذارد و به گذشته تيرة خود فكر مىكند، وقتى به ياد رسوايى خويش و سرزنشهاى مردم مىافتد، از ترس، بندهاى استخوانش مىسوزد و دلش از غصّه آب مىشود.
آسايش و راحت را از من ربودى، آنچنان مضطر و بيچاره شدم كه از آن خانة مجلّل و باشكوه فرار كردم، از پدر و مادر عزيز و از آن زندگى مرفّه و گوارا چشم پوشيدم و به يك منزل كوچك در يك محلّة دور افتاده و بىرفت و آمد مسكن گزيدم تا باقيماندة عمر غم انگيز خود را در آنجا بگذرانم.
مرا كُشتى، زيرا آن سمّ تلخى را كه از جام تو نوشيدم و آن غصّه هاى كشنده و عميقى كه از دست تو در دلم جاى گرفت و با آن در جنگ و ستيز بودم اثر نهايى خود را در جسم و جانم گذارده است. اينك در بسر مرگ قرار گرفته ام و روزهاى آخر زندگى خود را مىگذرانم. من اكنون مانند چوب خشكى هستم كه آتش در اعماق آن خانه كرده باشد، پيوسته مىسوزد و به زودى متلاشى مى شود. گمان مىكنم خداوند به من توجه كرده و دعايم مستجاب شده است، او اراده فرموده است كه مرا از اين همه نكبت و تيره روزى برهاند و از دنياى مرگ و بدبختى، به عالم زندگى و آسايش منتقلم نمايد.
با اين همه جرايم و جنايات، بايد بگويم: تو دروغگويى، تو مكّار و حيله گرى، تو دزد و جنايتكارى. گمان نمىكنم خداوند عادل، تو را آزاد بگذارد و حقّ منِ ستمديدة مظلوم را از تو نگيرد.
اين نامه را براى تجديد عهد دوستى و مودّت ننوشتم، زيرا تو پست تر از آنى كه با تو از پيمان محبت سخن گويم، بعلاوه من اكنون در آستانة قبر قرار گرفته ام، از نيك و بدهاى زندگى، از خوشبختيها و بدبختيهاى حيات در حال وداع و جدايى هستم، نه ديگر در دل من آرزوى دوستى كسى است و نه لحظات مرگ اجازة عهد و پيمان محبت به من مىدهد. اين نامه را تنها از آن جهت نوشتم كه تو نزد من امانتى دارى و آن دختر بچة بىگناه تو است، اگر در دل بىرحمت، عاطفة پدرى وجود دارد بيا و اين كودك بىسرپرست را از من بگير تا مگر بدبختىهايى كه دامنگير مادر ستمديدة او شده است دامنگير وى نشود و روزگار او مانند روزگار من توأم با تيره روزى و ناكامى نگردد.
هنوز از خواندن نامه فارغ نشده بودم كه به او نگاه كردم، ديدم اشكش بر صورتش جارى است. پرسيدم بعد چه شد؟ گفت وقتى اين نامه را خواندم، تمام بدنم لرزيد، از شدّت ناراحتى و هيجان، گمان مىكردم نزديك است سينه ام بشكافد و قلبم از غصّه بيرون افتد. با سرعت به منزلى كه نشانى داده بود آمدم و آن همين منزل بود، وارد اين بالاخانه شدم و ديدم روى همين تخت، يك بدن بىحركت افتاده و دختر بچه اش پهلوى آن بدن نشسته و با وضع تلخ و ناراحت كننده اى گريه مىكند. بىاختيار از وحشتِ آن منظرة هولناك فرياد زدم و بيهوش شدم. گويى در آن موقع جرايم غيرانسانى من به صورت درندگان وحشتناك در نظرم مجسّم شده بودند، يكى چنگال خود را به من مىنمود و ديگرى مىخواست با دندان مرا بدرد. وقتى به خود آمدم با خدا عهد كردم كه از اين بالاخانه كه اسمش را «غرفة الأحزان» گذارده ام خارج نشوم و به جبران ستمهايى كه بر آن دختر مظلوم كرده ام مثل او زندگى كنم و مانند او بميرم.
اينك موقع مرگم فرارسيده و در خود احساس مسرّت و رضايت خاطر مىكنم زيرا نداى باطنى قلبم به من مىگويد خداوند جرايم تو را بخشيده و آن همه گناهانى را كه ناشى از بىرحمى و قساوت قلب بوده آمرزيده است.
سخنش كه باينجا رسيد زبانش بند آمد و رنگ صورتش به كلّى تغيير كرد، ديگر نتوانست خود را نگاه دارد و در بستر افتاد. آخرين كلامى كه در نهايت ضعف و ناتوانى به من گفت اين بود: «إِبْنَتى يا صَديقى»، يعنى دوست عزيزم، دخترم را به تو مىسپارم؛ سپس جان به جان آفرين تسليم كرد. ساعتى در كنارش ماندم و آنچه وظيفة يك دوست بود درباره اش انجام دادم. نامه هايى براى دوستان و آشنايانش نوشتم و همه در تشييع جنازه اش شركت كردند. من در عمرم روزى را مثل آن روز نديدم كه زن و مرد به شدّت گريه میكردند. خدا میداند الآن هم كه قصّة او را مىنويسم از شدّت گريه و هيجان نمىتوانم خود را نگاه دارم و هرگز صداى ضعيف او را در آخرين لحظة زندگى فراموش نمىكنم كه گفت«إِبْنَتى يا صَديقى».
اين واقعة دردناك، از تجاوز جنسى يك پسر و تسليم نابجاى يك دختر، سرچشمه گرفت. تضادّ تمايلات و شكنجه هاى وجدان اخلاقى، آن را تشديد كرد و سرانجام با آن وضع تأثربار و رقّت انگيز پايان پذيرفت.
شما با مطالعة اين داستان شگفت انگيز چه احساسى داريد؟ آيا كسى كه قدرى فهم و خرد در وجودش داشته باشد، اين نوع دوستىهاى خطرناك را انتخاب مىكند؟
دوستىهاى تصادفى كه بدون معيارهاى اسلامى و انسانى پيدا ميشوند و انسان پس از زمان كوتاهى خود را در چاهى مىبيند كه توان درآمدن از آن را ندارد، و دوستىهاى با جنس مخالف كه ارمغان غرب جنايتكار است و سبب از هم پاشيدگى كانون خانواده در خود كشورهاى غربى شد، از مصاديق دوستىهاى خطرناك است كه اسلام به شدت با آن مخالف است. دوستىهاى تصادفى كه بدون ملاك انتخاب و بدون آزمايش لازم در خصوص صفاتى كه وجودشان در دوست ضرورت دارد و دوستىهاى با جنس مخالف همه و همه ماية برافروختن شعله هاى آتش شهوت است كه در طبيعت دختر و پسر قرار دارد. غريزه اى كه اگر طغيان كند به قدرى خطرناك و نيرومند است كه گاه با يك نگاه هوس آلود انسان و سرنوشت او را تا اعماق گمراهى و انحطاط و سقوط به پيش مىبرد لذا در حديث شريف آمده است كه:
النَّظَرُ سَهْمٌ مِنْ سِهامِ إِبْليس.
نگاه هوس آلود، تيرى از تيرهاى شيطان است.
ز دست ديده و دل هر دو فرياد * * * كه هرچه ديده بيند دل كند ياد
بسازم خنجرى نيشش ز پولاد * * * زنم بر ديده تا دل گردد آزاد