طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من است اینکه خود می دانم
که نکردم فکری
که تامّل ننمودم روزی، ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران...
کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند: کنون تا بچه است!
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ!
که پس از این ز چه رو...
نتوان خندیدن؟
نتوان فارغ و وارسته زغم،
همه شادی دیدن!
همچو مرغي آزاد، هر زمان بال گشادن،
سر هر بام كه شد خوابيدن
من نپرسيدم هيچ!
كه پس از اين ز چه رو...
بايدم ناليدن؟
هيچ كس نيز نگفت،زندگي چيست؟چرا مي آييم؟
بعد از این چند صباح، به چه سان بايد رفت؟
به كجا بايد رفت؟
با كدامين توشه به سفر بايد رفت؟
من نپرسيدم هيچ!
هيچكس نيز به من هيچ نگفت!.....

....نوجواني سپري گشت به بازي،به فراغت،به نشاط.
فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات...
بعد از آن باز نفهميدم من...
كه چه سان عمر گذشت؟
ليك گفتند همه،
كه جوانست هنوز،
بگذاريد جواني بكند
بهره از عمر برد
كامروايي بكند...
بگذاريد كه خوش باشد و مست،
بعد از اين باز ورا عمری هست
يك نفر بانگ بر آورد كه او
از هم اكنون بايد، فكر آينده كند...
ديگري آوا داد : كه چو فردا بشود ، فكر فردا بكند.
سومي گفت:همانگونه كه ديروزش رفت ،
بگذرد امروزش،
همچنين فردايش،
با همه اين احوال
من نپرسيدم هيچ!
كه چه سان دي بگذشت؟
آن همه قدرت و نيروي عظيم
به چه ره مصرف گشت؟
نه تفكّر، نه تعمّق و نه انديشه دمي،
عمر بگذشت به بی حاصلي و مسخرگي.
چه تواني كه زكف دادم مفت،
من نفهميدم و كس نيز مرا هيچ نگفت
قدرت عهد شباب،
مي توانست مرا تا به خدا پيش بَرَد،
ليك بيهوده تلف گشت جواني
هيهات...

آن كساني كه نمي دانستند زندگي يعني چه
رهنمايم بودند،
عمرشان طي می گشت
بیخود و بیهوده،
ومرا مي گفتند كه چو آن ها باشم،
كه چو آنها دايم
فكر خوردن باشم،
فكر گشتن باشم،
فكر تأمين معاش،
فكر ثروت باشم،
فكر يك زندگي بي جنجال،
فکر همسر باشم.
كس مرا هيچ نگفت
زندگي ثروت نيست،
زندگي داشتن همسر نيست،
زندگاني كردن فكر خود بودن و غافل ز جهان بودن نيست،
من نفهميدم و كس نيز مرا هيچ نگفت.
اي صد افسوس که چون عمر گذشت...
معنيش مي فهمم.
حال مي پندارم
هدف از زيستن اين است رفيق
من شدم خلق كه با عزمي جزم
پاي از بند هواها گُسَلَم
گام در راه حقايق بنهم
با دلي آسوده
فارغ از شهوت و آز وحسد و كينه و بخل،
مملو از عشق و جوانمردي و زهد،
در ره كشف حقايق كوشم،
شربت جرأت و امّيد و شهامت نوشم،
زره جنگ براي بد و نا حق پوشم
ره حق پويم و حق جويم و پس حق گويم
آنچه آموخته ام بر دگران نيز نكو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله ي خويش ،
ره نمايم به همه گر چه سرا پا سوزم.
من شدم خلق كه مثمر باشم،
نه چنين زائد و بي جوش و خروش،
عمر بر باد و به حسرت خاموش
اي صد افسوس كه چون عمر گذشت معنيش مي فهمم
كاين سه روز از عمرم به چه ترتيب گذشت:
كودكي بي حاصل،
نوجواني باطل،
وقت پيري غافل
به زباني ديگر:
كودكي در غفلت ، نوجواني شهوت ، در كهولت حسرت...
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
سر کش بـودم به حیله رامم کردی / ای افسونگر ،چه پخته خامم کردی

خوش چرخـاندی کمند گیسویت را / در تـــــاریکی اسـیر دامـم کـــردی . . .

_________________________

در دیده ی تـو رمز نهانی پیداست / در جام نگاه تو جهانی پیداست

کَس ره نبرَد درون آن قلعه ی راز / کز بام و برَش تیر و کمانی پیداست . . .

_________________________

کوهی بودم، به پــای تو گَـرد شدم / بـــازیچه ی بـــاد های ولگرد شدم

تـــا د ر دل من حلول کردی ای ماه / انگشت نمای مرد و نـــا مرد شدم . . .


_________________________

بــــا آ مدنت بهــانه پـیدا شده است / خورشید میـــان خانه پیدا شده است

ما نیم نظر چشم به هم دوخته ایم / یک لحظه ی شاعرانه پیدا شده است . . .

_________________________

این قدر خیـــال هـــــای بیهــوده نبـاف / ماییم و ،دو خط رباعی و، یک دل صاف

در آینه ی دلم به جز عکس تو نیست / شک داری اگـــــر بیــا دلم را بشکاف . . .

_________________________

بــا این که لب از کـلام بستید شما / ساکت سر جـایتان نشستید شما

امـــواج نگــــاهتــان دلم را لرزاند / اصلا نکند زلـــــزله هستید شـــما . . .

_________________________

با انگشت اشـــــــــاره در خواهد زد / دل در ســ ــینـه شدید تر خــــــواهد زد

قلبم بــــا تیک تــاک خود می گوید / یلدا سر شد سپیده سر خواهد زد . . .

_________________________



بی رویت آینه کـــدر خــــواهد شد / آهم در شهر منتشر خــواهد شد

چون بمبی ساعتی دلم در سینه / با تــــــاخیر تو منفجر خـواهد شد . . .

_________________________ .

چون کودک بی اراده راه افتــــادم / با پــــای نگـــــاه در گنـــاه افتادم

از گونه به سمت چانه ات لغزیدم / از چـــــاله در آمدم به چاه افتادم . . .

_________________________

بـــا این که تمـــــــام قصه را میدانی / باز آیه ی یأس پیش من می خوانی

بــــــا آن همه تــــرفند دلم را بردی / تا بشکنی و دو بــــاره بر گــــردانی؟

_________________________

خورشیدی و گــرمای محبت در دست / با آمدن تــــو مــــاه چشمش را بست

بــــــا سرعت نـــــور سمت تو می آیم / وقتی که چراغ چشمهایت سبز است . . .

_________________________


_________________________

تـــا خرمن مــو به دوش می اندازد / بین همه جنب و جوش می اندازد

گفتیم نصیحتش کنید ای مـــردم / گفتند به پشت گــوش می اندازد . . .

_________________________

هر چند کسی میان ما حــایل نیست / اما نگهت به سوی من مـــایل نیست

گفتم قسمت دهم ، ولی می گـو یند / چشم تو به هیچ مذهبی قایل نیست . . .

_________________________

از لحظه های طی شده حظی نبرده ایم / خودرا به دست شاید و اما سپرده ایم

بشمار لحظه لحظه ی عمر گذشته را / هر چند ســـــال بود همانقدر مرده ایم . . .
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
چه شود به چهرهي زرد من نظري براي خدا كني
كه اگر كني همه درد من به يكي نظاره دوا كني

تو شهي و كشور جان تو را تو مهي و جان جهان تو را
ز ره كرم چه زيان تو را كه نظر به حال گدا كني

ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنايت و اين كرم
همه از تو خوش بود اي صنم، چه جفا كني چه وفا كني

همه جا كشي مي لاله گون ز اياغ مدعيان دون
شكني پيالهي ما كه خون به دل شكستهي ما كني

تو كمان كشيده و در كمين، كه زني به تيرم و من غمين
هي غمم بود از همين، كه خدا نكرده خطا كني

تو كه هاتف از برش اين زمان، روي از ملامت بيكران
قدمي نرفته ز كوي وي، نظر از چه سوي قفا كني
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
به کنار من بنشيني و به کنار خود بنشانيم
به حريم خلوت خود شبي چه شود نهفته بخوانيم
که گذشته در غمت اي جوان همه روزگار جوانيم
من اگر چه پيرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
به مراد خود برسي اگر به مراد خود برسانيم
منم اي بريد و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر
برد از شکايت خود زبان به تفقدات زبانيم
چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان
که نوزاد آن مه مهربان به يکي نگاه نهانيم
به هزار خنجرم ار عيان زند از دلم رود آن زمان
چه طمع به ابر بهاري و چه زيان ز باد خزانيم
ز سموم سرکش اين چمن همه سوخت چون بر و برگ من
نرسد بلا به تو دلرباگر ازين بلا برهانيم
شده ام چو هاتف بينوا به بلاي هجر تو مبتلا
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
خواب ديدي شبي كه جلادان ،فرش دارالخلافه ات كردند
گردنت را زدند با ساتور،به شهيدان اضافه ات كردند
مي خروشيدي: اين كه مي بينيد،شيميايي ست, موميايي نيست
نه، ابوالهول ها نفهميدند،متهم به خرافه ات كردند
چارده سال مي شود... يا نه!چارده قرن، سخت مي گذرد
بي قراري مكن خبر دارم،سرفه ها هم كلافه ات كردند
زخم و كپسول هاي اكسيژن،چه مي آيد به صورتت، مومن!
تو بداني اگر كه تاول ها ،چقدر خوش قيافه ات كردند
شهرها برج مست مي سازند،برج ها بت پرست مي سازند
شرق ما حيف، غرب وحشي شد،محو در دود كافه ات كردند
فكر بال تو را نمي كردند،روح ترخيص مي شد از بدنت
و تو بالاي تخت مي ديدي،كفنت را ملافه ات كردند
جا ندارند در هبوط خزه،سروها - جمله هاي معترضه-
زود رفتي به حاشيه، اي متن،زود حرف اضافه ات كردند
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
دل خوش از آنيم که حج ميرويم

غافل از آنيم که کج ميرويم

کعبه به ديدار خدا ميرويم

او که همينجاست کجا ميرويم

حج بخدا جز به دل پاک نيست

شستن غم از دل غمناک نيست

دين که به تسبيح و سر و ريش نيست

هرکه علي گفت که درويش نيست

صبح به صبح در پي مکر و فريب


شب همه شب گريه و امن يجيب


delneveshtehha_Upload_11319388160.jpg
delneveshtehha_Upload_01319388000.jpg
delneveshtehha_Upload_41319387873.jpg

 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن

همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به کعبه ، سر و پا برهنه رفتن

دو لب از برای لبیّک ، به وظیفه باز کردن

به مساجد و معابد ، همه اعتکاف جستن

ز ملاهی و مناهی ، همه احتراز کردن

شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن

بخدا که هیچ کس را، ثمر آنقدر نباشد

که به روی نا امیدی ، در بسته باز کردن

< شیخ بهایی >
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"


جراتي داد به من شكل دگر خنديدن
يك تنه گاه به هشتاد نفر خنديدن

به هر آن چيز كه با چشم خودم مي بينم
به هر آن چيز كه در مد نظر خنديدن

گر شبي باشد و در حلقه رندان باشي
مي توان از سر شب تا به سحر خنديدن

صبح در بدرقه حضرت ايشان با هم
تكه انداختن و تا دم در خنديدن

ذوق بايد كه تو را آب شود در دل قند
تا شود سهم تو از عمر، شكر خنديدن

پيش از اين خنده به جز وا شدن نيش نبود
جراتي داد به من شكل دگر خنديدن

بهترين خنده همين است كه من مي گويم
يعني آن گريه كه پنهان شده در خنديدن

گر زمين هم خوردي باز در آن حال بخند
خنده دار است به هر حال دمر خنديدن

روز و شب خنده كن اين كار چه عيبي دارد
آدمي را نكند رنجه اگر خنديدن

خنده كن، خنده! بدان حد كه درآيد اشكت
تا كند حال تو را زير و زبر خنديدن

در جهان هشت هنر را متمايز كردند
هست از جمله اين هشت هنر خنديدن
 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"

تقدیم به حضرت فاطمه معصومه(س)
ازسید حمیدرضا برقعی


با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو!
درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو


صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شوداما
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو

گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان، بانو

باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...


شاعری در قطار قم - مشهد چای می خوردو زیر لب می گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو

شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو

این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی
زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو
!
کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است
زادگاه من و مزار من است، مرگ یک روز بی گمان...

 

شیخ رجبعلی

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
از محمدرضا شفیعی کدکنی

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران


آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران


باز آ که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران


ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف دادند بیشماران


گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران


بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران


پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران


این نغمه محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست آواز باد و باران

 
بالا