✿ ✿حكايتهاى گلستان سعدى به قلم روان✿ ✿

زهرا

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
33. دروغگويى جهانگردهاشيادى (118) بر زلف سرش ، گيسوهايى بافت ((و خود را به شكل علويان (فرزندان على عليه السلام ) در آورد، با توجه به اينكه بافتن گيسو در آن عصر در ميان فرزندان على عليه السلام معمول بود ))او با اين كار، خود را به عنوان علوى معرفى كرد و به ميان كاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد كه از حج آمده و حاجى است و نزد شاه رفت و قصيده اى (كه سراينده اش شاعر ديگر بود) خواند و وانمود كرد كه آن قصيده را او سروده است .(119)
شاه او را تشويق كرد و جايزه فراوان به او بخشيد.
يكى از نديمان (همنشينان ) شاه كه در آن سال از سفر دريا باز گشته بود، گفت : ((من اين شخص (شياد ) را در عيد قربان در شهر بصره ديدم . )) معلوم شد كه او به حج نرفته و حاجى نيست .
يكى از حاضران ديگر گفت : من اين شخص زا مى شناسم ، پدرش نصرانى بود و در شهر ملاطيه (كنار فرات ) مى زيست . بنابراين او علوى نيست .
قصيده او را نيز در ديوان انورى (120) يافتند، كه از آن برداشته بود و به خود نسبت مى داد.
شاه فرمان داد كه او را بزنند و سپس از آنجا تبعيد نمايند تا آن همه دروغ پياپى نگويد.
او در اين لحظه به شاه رو كرد و گفت : ((اى فرمانرواى روى زمين ، اجازه بده يك سخن ديگر به تو بگويم ، اگر راست نبود به هر مجازاتى كه فرمان دهى ، به آن سزاوار مى باشم . ))
شاه گفت : بگو ببينم آن سخن چيست ؟
شياد گفت :
غريبى گرت ماست پيش آورد
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ
اگر راست مى خواهى از من شنو
جهان ديده ، بسيار گويد دروغ (121)
شاه با شنيدن اين سخن خنديد و گفت : ((او از آغاز عمر تاكنون سخنى راست تر از اين سخن ، نگفته است . ))
آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شياد است به او ببخشند تا او با خوشى از آنجا برود.
 

زهرا

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
34. نتيجه نيكوكارى
يكى از وزيران به زير دستانش رحم و احسان مى كرد و همواره واسطه نيكى رسانى به آنها بود. از قضاى روزگار به خاطر كارى ، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت (و زندانى شد). همه كارمندان در خلاصى و نجات او سعى مى كردند و ماءمورين زندان ، نسبت به او مهربانى مى نمودند و بزرگان مملكت به سپاسگزارى از نيكيهاى او زبان گشودند. به اين ترتيب همه به عنوان حقشناسى ، ذكر خير او مى نمودند، تا اينكه شاه او را بخشيد و آزاد كرد. يكى از صاحبدلان (اهل باطن ) از اين ماجرا آگاه شد و گفت :
تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به (122)
پختن ديگ نيكخواهان را
هر چه رخت سر است سوخته به (123)
با بدانديش هم نكويى كن
دهن سگ به لقمه دوخته به
 

زهرا

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
35. كنترل خشم
يكى از پسران هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) در حالى كه بسيار خشمگين بود نزد پدر آمد و گفت :
((فلان سرهنگ زاده به مادرم دشنام داد.))

هارون ، بزرگان دولت را احضار كرد و به آنها گفت :
((جزاى چنين شخصى كه فحش ناموسى داده است چيست ؟ ))

يكى گفت : جزايش ، اعدام است . ديگرى گفت : جزايش بريدن زبانش است . سومى گفت : جزايش مصادره اموال او به عنوان تاوان است . چهارمى گفت : جزايش تبعيد است .
هارون به پسرش رو كرد و گفت : اى پسر! بزرگوارى آن است كه او را عفو كنى و اگر نمى توانى ، تو نيز مادر او را دشنام بده ، ولى نه آنقدر كه انتقام از حد بگذرد، آنگاه ظلم از طرف ما باشد و ادعا از جانب او:
نه مرد است آن به نزديك خردمند
كه با پيل دمان (124) پيكار جويد
بلى مرد آنكس است از روى محقيق
كه چون خشم آيدش باطل نگويد
 

زهرا

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
36. نجات يافتن نيكوكار و هلاكت بدكار
با گروهى از بزرگان در كشتى نشسته بودم . كشتى كوچكى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت :
((اين دو نفر را از غرق نجات بده كه اگر چنين كنى ، براى هر كدام پنجاه دينار به تو مى دهم . ))

كشتيبان خود را به آب افكند و شناكنان به سراغ آنها رفت و يكى از آنها را نجات داد، ولى ديگرى غرق و هلاك شد.
به كشتيبان گفتم : لابد عمر او به سر آمده بود و باقيمانده اى نداشت ، از اين رو اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تاءخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.
كشتيبان خنديد و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازيانه اى خورده بودم .
گفتم : صدق الله ، خدا راست فرمود كه :
من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها
:
كسى كه كار شايسته اى انجام دهد، سودش براى خود او است . و هر كس بدى كند به خويشتن بدى كرده است .
(فصلت / 46)
تا توانى درون كس متراش
كاندر اين راه خارها باشد
كار درويش مستمند (125) برآر
كه تو را نيز كارها باشد
 

زهرا

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
37. عزت با رنج ، بهتر از ذلت بى رنج دو برادر بودند كه يكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و ديگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.
يك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت : ((چرا چاكرى شاه را نكنى ، تا از رنج كار كردن نجات يابى ؟ ))
برادر كارگر گفت : ((تو چرا كار نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات يابى ؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشير طلايى به كمر براى خدمت شاه است . ))
به دست آهك تفته (126) كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف (127) و چه پوشم شتا(128)
اى شكم خيره به نانى بساز
تا نكنى پشت به خدمت دو تا




 

زهرا

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
38. پاسخ عبرت انگيز انوشيروان
شخصى نزد انوشيروان (شاه معروف ساسانى )آمد و گفت :
((مژده باد به تو كه خداوند فلان دشمن تو را از ميان برداشت و هلاك كرد.))

انوشيروان به او گفت :
((اگر خدا او را از ميان برد، آيا مرا باقى مى گذارد؟))

اگر بمرد عدو (130) جاى شادمانى نيست
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست
 

زهرا

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
39. دورى از پرچانگى
گروهى از حكيمان فرزانه به درگاه انوشيروان آمدند و درباره موضوع مهمى به گفتگو پرداختند، ولى بوذرجمهر(بزرگمهر)كه برجسته ترين فرد حكيمان بود، خاموشى نشسته بود حرفى نمى زد.
حاضران به او گفتند:
((چرا در اين بحث و گفتگو با ما سخن نمى گويى ؟ ))

بوذرجمهر پاسخ داد: وزيران همانند پزشكان هستند، پزشك جز به بيمار دارو ندهد وقتى كه من مى بينم راءى شما درست است ، سخن گفتن درباره آن ، از حكمت و راستكارى دور است :
چو كارى بى فضول من بر آيد
مرا در وى سخن گفتن نشايد(131)
و گر بينم كه نابينا و چاه است
اگر خاموش بنشينم گناه است
 

زهرا

کاربر با تجربه
"بازنشسته"
40. رزق و روزى به زرنگى نيست
هنگامى كه هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) بر سرزمين مصر، مسلط گرديد گفت :
((بر خلاف آن طاغوت (فرعون ) كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمين مصر، ادعاى خدايى كرد، من اين كشور را جز به خسيس ترين غلامان نبخشم .))

از اين رو هارون غلام سياهى به نام خصيب داشت كه بسيار نادان بود، او را طلبيد و فرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد.
گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند:
((پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.))

غلام سياه در پاسخ گفت :
((مى خواستيد پشم بكاريد!))
(132)
اگر دانش به روزى (133) در فزودى
ز نادان تنگ روزى تر نبودى
به نادانان چنان روزى رساند
كه دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به كاردانى نيست
جز بتاءييد آسمانى نيست
او فتاده (134)است در جهان بسيار
بى تميز (135) ارجمند و عاقل خوار
كيمياگر (136) به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه يافته گنج
 
بالا