خاطراتی کوتاه از شهید آوینی

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
سید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب»های او در نیمهشب آشنا بودند
. پاسی از شب كه میگذشت، در انتظار صدای نالههای آوینی چشمانشان را باز میكردند مرتضی مرثیهسرا بود،
دلی عاشورایی داشت قصه وصال، روح بیتابش را عاشق میساخت.
یكبار در دوكوهه به او گفتم: شهید داوود یكبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه كرد
وقتی علت گریهاش را پرسیدم، پاسخ داد:«یاد
عباس (ع) افتادم كه هنگام به زمین افتادن دست نداشت،
حتماً خیلی سخت به زمین افتاده است.
با شنیدن این سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت،
همانجا در پادگان نشست،
ساعتها به یاد غربت
عباس بن علی (ع) و داوود گریست.
گوئی پردههای غیب را از چشمانش گرفته بودند،
داوود را در زمین صبحگاه میدید.
لب به سخن گشود،
داوود باید میرفت.
برخاست،
پا برجای گامهای داوود نهاد.
مرتضی مردی آسمانی بود كه پای بر خاك داشت.


منبع : كتاب هسفر خورشید.
راوی : برادر رضا برجی
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
مرد خستگی ناپذیر

در عملیات کربلای پنج، سید مرتضی مسئول اکیپ بود.
از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید.
آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم.»
مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند.
از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم.
یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند،
با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد»
برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم.
حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید
. در خط مقدم شجاعانه می دوید،
اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد،
مسئولیتهایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می شد،
ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت،
او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود.
«مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.»



منبع : كتاب هسفر خورشید
راوی: آقای همایونفر
 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
1_shahidavini_1_.jpg


خاطره فوق العاده از شهید مرتضی آوینی


حاج عبدالله ضابط» را. برایم تعریف میکرد خیلی دلم میخواست سیدمرتضی آوینی راببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سیدمرتضی را ببینیم، خلاصه نشد. بالاخره آقا سیدمرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت وبه آسمونها پر کشید.تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دلهایم را بااوکردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیایم وببینمت، اما توفیق نشد. سیدبه من گفت "ناراحت نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا سرپل کرخه منتظرت هستم". صبح از خواب بیدارشدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم، گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهیدشده است. گفتم حالا بروم ببینم چه میشه. بلند شدم و سر قراری رفتم که بامن گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰. دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که آن نزدیکیها درحال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، بایکی از رفقا قرار داشتیم. گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم اینجوری است. گفت: رفیقت آمد اینجاتا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره، به من گفت: کسی با این اسم و قیافه میآید اینجا، به او بگو آقا مرتضی آمد و خیلی منتظرت شد،نیامدی. کار داشت رفت اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان رفتم ودیدم خود آقا مرتضی نوشته " آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی."
 
بالا