از نماز جماعت در هواپیمای ایرفرانس تا گم شدن عبای امام(ره) در بهشت زهرا

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
67440497370923111817.gif


غیر از احمد کسی سوار نشود
جایی از ماشین را که قراربود امام بنشینند ضدگلوله کرده بودم؛ یعنی هم پشت سر خودم شیشه گذاشته بودم و هم پشت سر امام و هم طرف چپ و راست ماشین.
در بدن ماشین فولاد مقاوم و شیشه های ضدگلوله تعبیه شده بود. امام نگاهی کردند و گفتند: من می خواهم جلو بنشینم. خب امام بودند و کاری نمی شد کرد.
بعد ما منتظر بودیم که آقای مطهری بیایند که ایشان رفته بودند داخل جمعیت ناگهان دیدم آقای صباغیان داخل ماشین نشسته است، امام نگاهی کردند و فرمودند: این آقا بیایند پایین. ایشان گفتند که قراراست من هم باشم. امام فرمودند که بیایید پایین و غیر از احمد کسی سوار نشود. یک خورده ایشان مقاومت کردند که حتما باید باشم و ماموریت دارم. امام با نیمه عصبانیت فرمودند: بیا پایین. ایشان آمد و احمدآقا عقب ماشین نشستند .

(مجله حضور شماره13)



* من با این مردم کار دارم
ماشین افتاد به دست مردم. من حس کردم که ماشین در اختیار من نیست و خودبخود حرکت می کند. در این لحظه من سرعت ماشین را زیاد کردم و آمدیم تا انتهای خیابان امیریه و یواش یواش طرف منطقه جنوب و فقیرنشین تهران. از آنجا به محض اینکه خانه های کاهگلی و فقیر دیده شد، امام به احمدآقا فرمودند: اینجا کجاست؟ البته در مسیر مرتبا می پرسیدند که این کدام خیابان است و آن کدام محله. احمدآقا مرتبا جواب می دادند. یا از من می پرسیدند. آنجا امام فرمودند که من با این مردم کار دارم و این مردم هم با من کاردارند.

(مجله حضور شماره13)


33292837191615164207.gif

 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
40502134757790833437.gif


امام بعد از سخنرانی در بهشت زهرا کجا رفتند

اصلا ماشین معلوم نبود در چه وضعی است. بالاخره بر اثر فشار جمعیت موتور اتومبیل عیب کرد و خاموش شد و ماشین هم که از جلو عقب در میان کوهی از مردم فرو رفته بود به جلو و عقب کشیده می شد. ناگهان خلبان هلیکوپتر که از بالا مراقب اوضاع بود با تبحر خاصی در وسط جمعیت فرود آمد و با زحمت زیاد و فشار و تقاضا از مردم خواستیم ماشین را به طرف هلیکوپتر هل بدهند. جالب آن بود که در تمام مدت امام آرامش عجیبی داشتند درحالی که لبخند می زدند برای مردم دست تکان می دادند و آقای رفیق دوست می گفت: هر بار که من نگران می شدم، امام می گفتند:
"نگران نباش چیزی نمی شود" نزدیک هلیکوپتر شدم و امام را ناگزیر از در طرف راننده به هلیکوپتر منتقل کردیم و سپس من و حاج احمد آقا و برادر دیگری سوار شدیم. خلبان می گفت چون هلیکوپتر متصل به مردم است اگر بخواهیم پرواز کنیم، هلیکوپتر آتش می گیرد، ولی با یک ریسک ناگهان از جا بلند شد و حرکت کرد ...
در قطعه 17 پیاده شدیم ... در تمام مدتی که امام در بهشت زهرا حضور داشتند، شدیدترین و زیباترین ابراز احساسات از جانب مردم دیده می شد. آن روز به هر چشمی که خیره می شدی زلالی اشک را در آن می دیدی، امت سراپا انتظار پس از سالها به وصال امام خود نایل شده بود. یادم می آید هنگامی که از بلندگوهای بهشت زهرا شعار:

"شهید! بپاخیز خمینی ات آمده"
پخش می شد. تنها صدایی که می شنیدی صدای گریه بود، گریه پیر و جوان. وقتی امام صحبتشان تمام شد هلیکوپتر نزدیک نشست تا امام را سوار کند. امام را به طرف هلیکوپتر حرکت دادیم اما فشار جمعیت به حدی بود که کنترل از دست ماموران انتظامی خارج شد... در این گیر و دار هلیکوپتر احساس خطر کرد و به پرواز درآمد، البته بدون امام.



امام در میان مردم و احساسات اوج گرفته بود. هر کس سعی داشت افراد دیگر را دور کند، اما خود سبب فشار بیشتری می شد... کار به آنجا کشید که کنترل از دست ما هم خارج شد . عمامه از سر امام افتاد و مدت زیادی ایشان از این طرف به آن طرف کشیده می شدند و در نتیجه بیحال شدند...
اما به لطف خدا بدون اینکه از مامورین یا مسئولین کسی در آنجا باشد، امام روی دست همان مردم به جایگاه برگردانده شدند. امام حدود بیست دقیقه بیحال بودند و عبای ایشان را روی سرشان کشیدیم.
دوباره هم هلیکوپتر نشست، نشد، یک آمبولانس از شرکت نفت جلو آمد و امام را از در عقب به زحمت داخل آمبولانس قرار دادند و من و احمد آقا و شخص دیگری با زحمت بسیار سوار شدیم و آژیرکشان درحالی که من با بلندگو به مردم اخطار می کردم که وضع فوق العاده است کنار می رفتند. از بهشت زهرا آمدیم بیرون، یک خیابان فرعی پیدا کردیم، هلیکوپتر که از بالا نظارت داشت و ما هم او را می دیدیم، فرود آمد و امام را از آمبولانس به داخل آن منتقل کردیم. حال امام خیلی بد بود... . با هلیکوپتر وارد بیمارستان شدیم .


40648375696065569099.gif
 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
31653317615809952695.gif


ما پیاده شدیم اطبا و کارکنان و سایر حضار با آنکه نشناختند، صف بندی کردند. ما هم گفتیم یک بیمار داریم و یک آمبولانس لازم داریم. ماشین گیر نیامد، یک دکتری ماشین "پژو" خود را آماده کرد و نزدیک هلیکوپتر آورد. در هلیکوپتر را باز کردیم، امام با آن بی حالی لبخندی زدند و شروع کردند دست تکان دادن، که به مردم حالت شوکی دست داد، و ناگهان حمله ور شدند که امام را زیارت کنند.
به ماشین گفتیم حرکت کند و من خودم را با زحمت زیاد به سقف ماشین آویزان کردم و آمدیم بیرون و رفتیم انتهای بلوار کشاورز. جایی که صبح آن روز ماشینها را پارک کرده بودیم. ماشین من هم (که پیکان قراضه ای بود) آنجا پارک شده بود.
رفتیم و امام و حاج احمد آقا و من سوار شدیم. در خیابانهای تهران می رفتیم و ملت هم در بهشت زهرا و رفاه منتظر امام بودند. چون آن روز همه به استقبال رفته بودند و شهر خلوت بود نمی دانستند که امام در ماشین قراضه ماست و در خیابانهای تهران. در خدمت ایشان رفتیم به خیابان دکتر شریعتی به منزل یکی از بستگان امام.
فقط احمد آقا آدرس را می دانست چون امام بعد از گذشت پانزده سال فراموش کرده بودند و احمد آقا در خیابان بدون عبا پیاده می شد و آدرس را می پرسید، کسی هم نمی دانست امام در ماشین است و این هم پسر اوست.
وقتی به منزل بستگان امام رسیدیم مردهای خانه برای استقبال به مدرسه رفاه رفته بودند، فقط زنهای خانه در منزل بودند، وقتی در را باز کردند تا امام را دیدند، نزدیک بود از خوشحالی بیهوش شوند، امام که هفده سال بود آنان را ندیده بودند آرام وارد شدند. به آشپزخانه رفتند و حال همگی را پرسیدند.
ناهار ساده ای ترتیب دادند و خوردیم. لازم به توضیح است که نه امام عبا داشتند، نه احمد آقا و نه من. بعد از ظهر رفتند شمیران چند عبا آوردند و تا ساعت ده شب ماندیم و در این ساعت ایشان را به کمیته استقبال و مدرسه رفاه منتقل کردیم .

(خاطرات ناطق نوری – مجله حضور شماره3)



 

ناجی دلها

معاون مدیریت
پرسنل مدیریت
"معاونت مدیران"
27561086120207247738.gif


فدای سر امام(ره)

بعد از ورود امام خمینی وضعیت به جایی رسیده بود که مردم نیازی به اعمال قدرت دولت نمی دیدند، مردم سعی می «مردم خودشان مأمور راهنمایی و رانندگی شده بودند.

اگر تصادفی اتفاق میکردند با ایثار و گذشت مسایل را بین خود حلّ و فصل نمایند.
صاحبان ماشین پیاده می شدند و باهم روبوسی کرده و از خسارت می گذشتند و می گفتند فدای سر امام و می رفتند. [و به عبارتی دیگر] در آن روزها از سراسر ایران بوی بهشت به مشام می رسید.»

(خاطرات محمدرضا اعتمادیان، ص81)


برگرفته از مشرق


43500430774399924200.gif

 
بالا