در خرابه شام
مدتي است كه اسيران را در خرابه اي بي سقف و ستون، در جوار كاخهاي ظلم و بيداد، جاي داده اند.
اسيرانِ وادي غم، جز آه، افسوس، تبليغ و مقاومت كاري ندارند.
پرستوهاي مهاجري كه بر روي خاكهاي خرابه، شبانه روز ميگريند و با اشك و ندبه هاي مستمرّ خويش به استحكام پايه هاي انقلابِ سرخ فامِ پيشواي شهيدانشان ميپردازند.
گه گاهي كه از آن سوز و ناله و ارشاد، خسته و فارغ ميشوند؛ مظلومانه سر بر كف خرابه ميگذارند و به خواب فرو ميروند.
از همين قبيل است كودكاني كه بعد از بهانه گرفتنه و اشك ريختنه، سر به خاك خرابه نهادند و تا ابد خاموش شدند!
ولي خواب سكينه اينگونه نبود.
او در چهارمين روزي كه در شام، خرابه نشين شده بود، رؤياي شهد و شيريني را تجربه كرد كه به اسيران خاك نشين شام چنين تعريف نمود:
«... آدم ، ابراهيم ، موسي و رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم را ديدم.
آنگاه چشمم به پنج «هَودَجي» از نور افتاد كه در ميان هر هودج، بانويي بود كه به سوي من مي آمدند.
اولي حواء، دومي آسيه، سومي مريم و چهارمي خديجه عليها السلام بود. چشمم به بانوي پنجم افتاد.
دستهايش را روي سرش نهاده بود و اشك ميريخت. پرسيدم: كيستي؟
فرمود: جدّه تو فاطمه، دختر محمّد ، مادر پدرت.
با خود گفتم: به خدا سوگند! مصائبي كه بر ما وارد شده است را به او ميگويم و با او به درد دل ميپردازم.
آنگاه خودم را به او نزديك كردم، در حالي كه باران اشك از ديدگانم جاري بود، گفتم:
يا اُمَّتاه! جَحَدُوا وَاللّهِ حَقَّنا؛
يا اُمَّتاه! بَدَّدُوا وَاللّهِ شَمْلَنا؛
يا اُمَّتاه! اِسْتَباحُوا وَاللّهِ حَريمَنا؛
يا اُمَّتاه! قَتَلُوا وَاللّهِ الحُسينُ اَبانا؛
اي مادر! به خدا حق ما را انكار؛ جمعيّت ما را پراكنده؛ حريم ما را مباح و پدرمان حسين را كشتند.
هنگامي كه سخنانم به اينجا رسيد، ديدم مادرم فاطمه، منقلب شد و در آن حال فرمود:
« كَفّي صَوتَكِ يا سَكِينَةُ، فَقَدْ اَقْرَحْتِ كَبَدي وَ قَطَّعْتِ نِيّاطَ قَلْبي، هذا قَميصُ اَبيكَ الحسينِ مَعي لا يُفارِقُني حَتّي اَلقَي اللّهَ بِهِ؛
اي سكينه! بيش از اين مگو كه جگرم را سوزاندي و مجروح كردي؛
بند دلم را بريدي؛ اين پيراهن پدرت حسين است كه از من جدا نشود تا خدا را در روز قيامت ملاقات كنم.»10