فرمانده ی شهید حاج محمود شهبازی (همرزم همت و متوسلیان)

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
شهید محمود شهبازی


index.php


index.php


index.php


 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
خاطراتی از شهید شهبازی

كنار حرم رسول الله
محمود آرام و آهسته در زير آفتاب داغ مسجد الاحرام راه ميرفت، كف پايش از تماس با سنگفرش سفيد و داغ مسجد قرمز شده بود. قرآن را باز كرد و چند آيه خواند، نگاهش را به كعبه دوخت. جلو رفتم و چشمانش را با دست گرفتم و گفتم: «خوب جايي گيرت آوردم» با مكث پرسيد: «شما؟» دستانم را برداشتم و گفتم: «اينجوري كه تو زل زدي وسط چشمهاي خدا نبايد هم هيچ كس را بشناسي» لحظه شيريني بود. حاج همت را كه در كنارم ايستاده بود، به او معرفي كردم صداي موذن فضاي مسجد را گرفت دستم را دور گردن شهازي و همت انداختم و با خنده گفتم: « اين دفعه شما دو نفر را توي يك تله مياندازم صبر كنيد.» مدتي گذشت و تيپ محمد رسول ا... تاسيس شد. هر سه به نزد برادر محسن رضائي رفتيم. سر صحبت را باز كردم و گفتم:« بالاخره يك تيپ تازه تأسيس يك فرمانده ميخواهد.» رضائي نيز به همت و شهبازي گفت: از نظر من شما، آيينه هم هستيد. تيپ شمابايد 10 گردان داشته باشد، به همين دليل اين تيپ هم فرمانده ميخواهد، هم جانشين فرمانده و هم رئيس ستاد. ما بايد دزفول و شوش را از زير آتش عراقيها بيرون آوريم حضرت امام (ره) به اين عمليات اميدوار است. آقا محسن كه رفت، محمود نگاهي به من انداخت و گفت: «كار خودت را كردي؟» دستم را دور گردن آن دو انداختم و با لبخند گفتم: «كنار حرم رسول ا... قول دادم كه شما دو نفر را توي يك تله بياندازم.»
قنوت
بارش بيامان خمپارهها تا نيمه شب ادامه داشت. تركشهاي سرخ خواب را از همه گرفته بود. زير پل (1) تعدادي از افراد نشسته بودند، «همداني» از زير پل بيرون آمد، مات و حيران به روي پل نگاه كرد. نزديك دهنه پل و كنار تپه «مجاهد» در همان مكاني كه خمپاره هاي صد و بيست مثل باران ميباريدكسي به نماز ايستاده بود. صداي انفجار خمپارهها لحظه اي قطع نميشد. طنين صداي «محمد بروجردي» در گوشش پيچيد: «اين امانت ماست ...دست شما...امانتدار خوبي باشيد.» دوباره نگاه كرد شهبازي در وسط آتش دشمن مثل ابراهيم با آرامش به قنوت ايستاده بود. نمي دانست چه كار كند. جرات حضور در خلوت شهبازي را نداشت. طاقت نياورد در حاليكه اشك پهناي صورتش را پوشانده بود، به زير پل بازگشت. خلوص نماز شبهاي شهبازي در ميان اهل جبهه مشهور بود، و همداني با تمام وجودش اين خلوص را در ظلمات شب مشاهده كرده بود. (1) سر پل ذهاب
پس از شهادت
چند ثانيهاي از شهادت شهبازي نميگذشت كه حاج همت كنار پيكر او آمد. تركش تمام صورت شهبازي را مجروح كرده بود. موهاي خاكی اش ميان لايهاي از خون قرار داشت. حاجي به ياد ساعتي پيش افتاد كه حاج محمود در سنگر تاكتيكي بود، و آخرين نماز شبش را ميخواند. چفيه خون آلودهاش را از دور گردن او باز كرد و بر صورت مهربانش انداخت، و اندوهگين به طرف ديگر دژ رفت، نگاه حاجي كه به همداني افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت. همه نيروها علاقه او را به شهبازي ميدانستند براي همين قبل از اينكه او سخني بگويد، گفت: «به نيروها بگو تا آفتاب نزده نمازشان را پشت دژ بخوانند. پس از نماز همه نيروها جلو ميروند.» همداني پرسيد: «محمود كجاست؟» حاجي به طرف خرمشهر نگاه كرد و گفت:« الحمدا... محاصره خرمشهركامل شده و بچهها به نهر عرايض رسيدهاند» دوباره پرسيد: «حاجي، محمود كجاست؟» اشك در چشمان حاجي غلطيد و صورتش را در ميان دستانش پنهان كرد. همداني خودش را به بالاي دژ رسانيد. زانوانش سست شد، باور نداشت كه سردار دلها با پيكري آغشته به خون بر روي زمين افتاده است. شهادت شهبازي قلب متوسليان، همت و تمام رزمندههای لشگر 27 محمد رسول الله راپر از اندوه كرد.
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
خاطرات- وداع با مادر
untitled3.jpg
- كاش يه بارم كه شده، لب باز كني و به من بگي چكاره اي؟ معلم قرآني، درس مهندسي مي خوني يا يه بسيجي هستي؟
مادر در خيالش با محمود حرف مي زد. مي پرسيد؛ اما جواب نمي شنيد. هر بار كه او را مي ديد، چشمانش نور مي گرفت، لبش به خنده وا مي شد؛ اما گوشه دلش همچنان نگران او بود. فكر بدرقه عذابش مي داد. دستپاچه مي شد و مي زد به حياط يا زير سردر مي ايستاد؛ با قرآن و اسپند؛ اما اين دفعه دل و دماغ دفعات قبل را نداشت. نشست كنار حوض. اين پا و آن پا كرد و منتظر محمود ماند. باز طاقت نياورد. چشمش به آب پاش پلاستيكي افتاد. بلند شد و دستهاي لرزانش را دور دسته پلاستيكي آن حلقه كرد و گلدانهاي قد و نيم قد حياط را يكي يكي آب داد؛ اما باز غرق در خيال محمودش بود. ذهن ناآرام او زندگي نوجواني و جواني فرزندش را در بستر زمان مرور كرد. تا شرشر آبي كه از دهانه گلدان سرريز شده بود و روي پله ها مي ريخت، او را به خود آورد.
محمود داخل اطاق بود و براي رفتن آماده مي شد. مادر با همه عشق و اندوه دروني اش نمي خواست صحنه غمباري از وداع در دل فرزندش باقي بماند. باز دندان روي جگر گذاشت، نفسي كشيد، يازهرا گفت و چادر سفيد و گل گلي اش را دور كمر محكم بست راه را از داخل حياط تا دم در، آب و جارو كرد. حالا مانده بود چه بكند. دلش داخل اتاق بود و چشمش او را به پنجره گوشه حياط مي كشيد تا از اين روزنه، پنهاني فرزندش را ورانداز كند.
نزديك پنجره كه رسيد، همان جا كز كرد. طوفان دلهره، آشوبي به دلش انداخت. شايد فكر مي كرد كه ديگر فرزندش را نمي بيند. او كجا مي رفت و چه مي كرد؟ اين سؤالي بود كه در طول يك سال دور بودن محمود از همه مي پرسيد؛ ولي پاسخي نمي گرفت به آرامي زانوي خسته اش نيم خيز شد و پشت پنجره ايستاد. زل زده بود به قامت محمود. اشك حلقه چشمانش را پر كرد. اشكها روي كناره چادرش مي افتاد و در افق باراني نگاه او قامت فرزند بهتر نمايان مي شد. لرزش دستهايش كه بالاي چشمانش سايه بان شده بود، شيشه را مي لرزاند. اما دلش راه نمي داد كه دستگيره در را بخواباند و داخل شود. بعد از ماه ها دوري، محمود به ديدار او آمده بود؛ ولي «سه روز» در چشم و دل مادر وقت زيادي نبود و به سرعت گذشته بود.
محمود بي خبر از چشمهاي نگراني كه از آن سوي پنجره او را برانداز مي كرد، وسايل شخصي اش را توي كوله پشتي جا داد. قرآن جيبي اش را كه بوسيد، صبر از دل مادر رفت و بي اختيار در اتاق را باز كرد. نگاه نجيبش را به كوله پشتي انداخت و ملتمسانه پرسيد: «نمي شه بموني؟»
تبسمي گرم گوشه لب محمود نشست. همانطور كه نهج البلاغه را داخل كوله پشتي مي گذاشت، گفت: «اگر عمري باقي باشه، دفعه بعد بيشتر مي مونم.»
مادر بغض كرده گفت: «اگه دفعه بعدي هم باشه»
محمود يكه خورد؛ اما به روي خود نياورد و با مهرباني لبخند زد.
مادر ادامه داد : «اقلاً بگو كجا مي ري، چه كار مي كني؟»
- مگه فرقي هم مي كنه؟
- آره، بابات چند وقت پيش رفته بود سپاه اصفهان؛ چون اونم مثل من حدس مي زد شايد پاسدار باشي؛ اما توي سپاه گفته بودند كه پاسداري به اسم محمود شهبازي ندارن. هيچ كس توي اين خونه، توي اين شهر نمي دونه كه توكجايي و چه مي كني.
مادر اين را كه گفت، آسمان دلش بيشتر گرفت. صدايش لرزه گريه داشت. محمود هم از چيزي كه پرسيده بود پشيمان شد. او لذت گمنامي را با هيچ چيز برابر نمي دانست هرجا مي رفت، ردّي از حضور خود باقي نمي گذاشت. جايي را بر مي گزيد كه هيچ كس او را نشناسد. با اين حال بايد پاسخي به مادر مي داد.
دستي به محّبت روي دستهاي مادر كشيد و از صميم جان گفت: «هر جا باشم زير سايۀ همون آقايي ام كه از بچگي محبّتشو توي دلم انداختي»
حرف محمود، دلشورۀ مادر را تا حدي فرو نشاند، دستهايش را از ميان حلقه دستهاي محمود رها كرد. به سختي روي پاهايش قد كشيد و از بالاي طاقچه چند بسته برداشت و در حالي كه آنها را توي كوله پشتي مي گذاشت، دل گرفته گفت: «از وقتي كه براي خودت مردي شدي، يا توي جنگ و گريز با ساواك بودي يا دنبال درس و دانشگاه و توي غربت؛ بعد از تعطيلي دانشگاه هم ...»
مادر همين طور كه مي گفت، دستهاي گرم محمود را روي شانه اش احساس كرد و كمي آرام شد؛ اما آشوب درونش تسكين نمي يافت. گريه راه نفسش را گرفت. دردمندانه ادامه داد: «ظرف اين يه سال كه نيومدي اصفهان، هر وقت راديو گوش مي كردم، از اون كوفت زهرماري ها ... چي چي بود اسمشون؟، از اون خدا نشناسا خبر مي ده... از سر بريدناشون توي كردستان مي گه... بي اختيار ياد تو مي افتم. تكليف هم كه باشه تو بيشتر از وظيفه ت رفتي بيا و همون درس مهندسيت رو ادامه بده، زن بگير و ....»
مادر يكريز مي گفت و محمود به جاي اين كه بيشتر ميل به ماندن كند، هوايي مي شد حوادث كردستان يكي يكي از مقابل ذهنش عبور مي كرد: محاصره سنندج، قتل عام مردم در روستاهاي مريوان و پاوه و....
به خودش كه آمد، مقابل قامت خميدۀ مادر زانو زد. به پاي او افتاد و به لابه گفت: «قرآن، زير چكمه كمونيستهاس... امام كمك مي خواد... فتنه بيداد مي كنه... انوقت من و امثال من توي شهر بمونيم و لاف دين بزنيم تو را جان زهرا از ته دل راضي باش.»
مادر محمودش را خوب مي شناخت و مي دانست كه او رفتني است؛ ولي يك سوال بزرگ ذهنش را پر كرده بود: «محمود چكاره س؟ كجا مي ره؟» به تسلاّي خودش گفت: «متوسّلم به آقا امام زمان... برو پسرم، سفرت به خير باشه»
محمود دست و روي او را بوسيد و ساكش را حمايل كرد. مادر سيني قرآن را به دست گرفت و در چارچوب در ايستاد و محمود از زير قرآن رد شد. به حياط كه رسيد، شير آب را باز كرد. صورتش را زير آب گرفت. حسابي كه خنك شد، زير چشمي به قيافه مادر نگاهي انداخت. مادر ساكت بود و با تأمل نگاه مي كرد. چند قطره آب هم به سر و روي او پاشيد. چشمان نيمه باز و گرمازدۀ مادر يكدفعه باز شد. تكاني خورد و گفت: «پسرم اين گلهاي گوشۀ باغچه هم هواي تو رو مي كنن، چه برسد به من كه مادرم و هزار آرزو براي جگر گوشه م دارم...»
تابستان بود و هرم آفتاب از سر و كول ديوار بالا مي كشيد. چادر مادر هم گرما را در خود مي بلعيد و در بدن بي رمق و مريض او مي پراكند. محمود يك نگاه به مادر انداخت و يك نظر به بوتۀ گل. دستهاي خود را كاسه كرد. چند مشت آب به گل ها و برگهاي پلاسيده و گرما زده پاشيد مادر گفت: «كاش خودت هميشه به اونا آب مي دادي»
محمود دستهايش را با پيراهن خاكي اش خشك كرد و به سمت در راه افتاد. مادر انگار كه ناگهان چيزي به يادش آمده باشد، به داخل دويد. از ته صندوقچۀ قديمي، پارچه اي چروك و تا خورده را باز كردد. نگاهش به انگشتري عقيق كه افتاد، لذت يك خواب شيرين، رگ و ريشه اش را سرشار از محبت امام حسين كرد. يادش رفت كه محمود دم در منتظر اوست. انگشتر را مشت كرد و چسباند به سينه اش، سرش را رو به آسمان گرفت و چشمانش را بست تا شيريني آن خواب را يك بار ديگر حس كند؛ امام با عطوفت و مهر دستانش را به طرف او دراز كرد و انگشتري عقيق را كف دستش گذاشت. سرخي اش چشم را مي زد. مادر دستپاچه و ملتمسانه پرسيد: «آقا اينو چكارش كنم؟»
- اين رو به كسي بده كه خيلي دوستش داري. يه روز مي يام ازت مي گيرمش...
مادر دلش هري ريخت: «اون روز چه وقتي يه؟»
امام پاسخي نداد و ناپديد شد؛ مادر به خودش آمد، محمود داشت يكسره او را صدا مي كرد: «مادر... دير شد... چيكار مي كني؟»
مادر كه برگشت، صداي چغ چغ اسپند و سوختن و تركيدن آن تا دقيقه اي به جاي هر دو حرف مي زد. محمود دستي داخل دود اسپندها چرخاند و گفت: «مادر جون، طوري بدرقه مي كني كه انگار سفر عتباته! بار اولم كه نيست...»
اسپند دانه ها از روي آتش ور مي جهيدند و كوچه را از بوي خود پر مي كردند. مادر هم كه گهگاه اسپنددان را تا نزديك صورت محمودش بالا مي برد، دود را پف مي كرد و صلوات مي فرستاد. اسپنددان در ميان دستهاي لرزان مادر ميل افتادن داشت. محمود آن را گرفت. مادر چند بوسه بر لباسهاي خاكي محمود نشاند و دوباره در ابروهاي كشيده و پهن و چشمان سياه پسرش غرق شد.
حس غريبي به او مي گفت كه فرزندش يك آدم معمولي نيست؛ اما يادش آمد كه محمود جوابش را داده بود: «يك نيروي ساده ام... توي كردستان مظلوم.»
عطر گرم و خوش اسپند تا خانه همسايه ها كه رفت، نگاه محمود به همسايه هايي افتاد كه از لابه لاي درهاي نيمه باز منزلشان، سرك مي كشيدند. چادر مادر تا نزديك شانه او سريده بود. محمود آن را بالا آورد. دستهاي مادر را بوسيد. مادر اسپنددان را گذاشت روي زمين و انگشتر را با زحمت داخل انگشت محمود كرد.
محمود با ولع انگشتر را تماشا كرد و ذوق زده گفت: «چه سليقه اي مادر كي اين رو خريدي؟»
مادر سرش را پايين انداخت و گفت: «بيست سال پيش.»
- بيست سال پيش؟!
- آره همون وقت كه به دنيا اومدي... يكي از دوستاي بابات از كربلا اينو آورد.
اسم كربلا كه آمد، محمود سرش را رو به قبله چرخاند و گفت: «السلام عليك يا اباعبدالله...»
و ادامه داد: «حتماً برات خيلي عزيزه...»
مادر با سادگي جواب داد: «آره به اندازه تو.»
- چرا تا حالا مونده؟
مادر ساكت شد. چشم دوخت به عقيق و با صدايي لرزان گفت: «هميشه به راز اين انگشتر فكر مي كنم و به اون خواب.»
- راز و خواب چيه؟!. رمزي حرف مي زني مادر؟!
مادر يك آن به خودش آمد. نفهميد كه چرا اين كلمات بر زبانش جاري شده است. احساس كرد هيچ وقت نبايد از خوابي كه ديده، براي كسي حرف بزند. ابرو گره كرد و سعي كرد خودش را خونسرد نشان بدهد: «خوب معلومه چرا تا حالا انگشتر رو بهت نشون ندادم؛ چون بيست سال پيش، دست كوچولوي تو اندازه ش نبود!»
محمود يك طاق ابرويش را بالا انداخت. مادر گفت : «اصلاً اين بهونه س كه ياد ما باشي، نيست؟»
- اما مادر، حرفاي يه دقيقه پيشت چيز ديگه اي بود!
و دوباره دستهاي مادر را بوسيد و گفت: «كسي سر خيابون منتظره، شمام گرمتونه، بريد تو.»
مادر حرفي نزد؛ اما نتوانست داخل برود. همچنان نگاه به قدمهاي او داشت. محمود مي رفت و هر چند قدم، سرش را بر مي گرداند و از روي دلجويي دستي تكان مي داد. بغض مادر آرام آرام ترك برداشت. اشك چشمانش را خيس كرد.
محمود رفت و رفت تا جايي كه از تيررس چشمان باراني او پنهان شد.
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير،سال نشر: زمستان 78،صفحه9-15.
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
9jebhegharb_shahbazi6.jpg

با صدای اذان از سر سفره بلند شد.
گفتیم:
غذات سرد میشه.
گفت:
میرم نماز وگرنه غذای روحم سرد میشه.
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
مسئولیت های شهید درقبل و بعد از جنگ

4setadmarkazi_shahbazi4.jpg


- جزو پیشگامان نهضت انقلاب فرهنگی در داتشگاه ها
- مسئولیت در گردهمایی تظاهرات های دانشجویی سال 56-1357-
حفاظت فیزیکی حضرت امام [SUP](ره)[/SUP] در بهشت زهرا [SUP](س)[/SUP] 1357
- دانشجوی پیرو خط امام [SUP](ره)
[/SUP]
- جزو پیشگامان تسخیر لانه جاسوسی آمریکا به همراه دوست و همرزم شهیدش محسن وزوایی
- مسئولیت در جهادسازندگی سمنان و دامغان
- رکن 2 تیپ یک زرهی
- پادگان اسلام آبادغرب
- مسئول گزینش سپاه پاسداران
- فرمانده سپاه استان همدان
- اولین جانشین لشکر 27 محمد رسول الله [SUP](ص)
[/SUP]
- فرمانده محورسلمان با سیزده گردان عملیاتی در نبرد بیت المقدس
- جزو بنیانگذاران هیئت ثارالله استان همدان
- جزو بنیانگذاران لشکر 27 محمد رسول الله [SUP](ص)
[/SUP]
- برگزار کننده کلاس های تفسیر قرآن مجید و نهج البلاغه در همدان و دوکوهه
- تشکیل دهنده کمیته مردمی استقبال از امام [SUP](ره)
[/SUP]
- جزو گروه توحیدی صف به همراه شهید بروجردی در سال 1357
- تدریس درس نهج ابلاغه برای طلاب در همدان به دستور آیت الله نوری همدانی












 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
همرزمان (شهید)
سرداران شهید . . . .-
حاج ابراهیم همت
- رضا چراغی
- حسین قجه ای
- اسماعیل قهرمانی
- حبیب اله مظاهری
- جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان
- بروجردی
- صیاد شیرازی
- دکتر چمران
- شکری موحد
- علیرضا حاجی بابایی
- محسن حاج بابا
- مصطفی جوادی دین شعاری
- محمود نیکو منظر
- محمد ترکمان
- علی صفری
- عباس کریمی
- احمد سوداگر
- تقی بهمنی
- حسن باقری
- مهدی زین الدین
- مهدی باکری
- محسن وزوایی
- ابراهیم هادی
- علی چیت سازیان
- غلامعلی پیچک
- مهدی رجب بیگی
- سید حسین علملهدا
- موحد دانش
- محمد منتظرالقائم


- عباس ورامینی
همرزمان (در قید حیات)سرداران . . .
حاج حسین همدانی
حاج حمید حسام
حاج باقر سیلوایی
حاج سعید بادامی
حاج علی خوش لفظ
حاج حسین صالح زاده
حاج علی شادمانی
حاج سعید قاسمی
حاج سعید فرجیان زاده
حاج محسن رضایی
حاج رحیم صفوی
حاج علی شمع خانی
حاج عزیز جعفری
حاج جعفر جهروتی زاده
حاج سید عسگری
حاج باقر زاده
حاج محمد کوثری


0051.jpg
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
متن وصیت نامه شهید

mazar.jpg
انَّ الله اشتَري مِنَ الْمؤمِنينَ أنفُسَهُم وَ أموالَهُم بِأنَّ لَهُمُ الْجَنَّه يُقاتِلونَ في سَبيلِ الله فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُون . . .
فَاستَبشِروا بِبَيعِكُم الّذي بايَعتُم به وَ ذلك هُوَ الفَوزُ العظيم.
همانا خداوند از مومنان جانشان و مالشان را خريد و در مقابل سراي بهشت را قرار داد و مومنان ميجنگند. در راه خدا ميكشند و كشته ميشوند. پس شاد باشيد به معاملهاي كه سودا نموديد و اينست آن رستگاري بزرگ.
خداوندا توفيق عطا فرما كه از جمله كساني باشيم كه خود بشارت به آنها دادهاي كه در اين معامله شركت جويند.
واي كه جز تو كس ديگر ندارم. «الهي و ربي من لي غيرك»
از تو خواهانم كه زندگيم را زندگي محمّد(ص) و مردنم را مردن محمد(ص) قرار دهي«الّهُمَّ اجعَل مَحيايَ مَحيا مُحمد و آل محمّد و مماتي مماتَ محمّد و آل محمّد»وقتي كه در زيارت عاشورا ميخوانيم كه :«يا اباعبدا... إنّي سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم و حَربٌ لِمن حارَبكُم إلي يومَ القيامه»اي حسين(ع) من آشتيم با كساني كه با تو آشتيند و در جنگ و ستيزم با كساني كه با شما در جنگند. (زيارت عاشورا)
چگونه ميتوان در هر زمان در كنار گود نشست و دست از ياري فرزندان حسين كه بيش از هزار سال در شكنجه و تبعيد بسر ميبردند، فرو بست، مگر ميشود مسلمان بود و از رسول اكرم(ص) تبعيت نمود و دوستدار حسين(ع) نبوده باشيم. تشيّع علوي را برگزيده باشيم اما روحانيت را كنار گذارده باشيم.
بگذريم، ابداً روحانيت با آن مشخصههاي بارزي كه در هر زمان داشته از كلينيها گرفته تا خميني(ره). هر زمان حافظ اسلام بودهاند و انشاءالله تا انقلاب مهدي(عج) خواهند بود.
اولين سفارش كه بعنوان وصيت دارم همين كلمه است روحانيت،آخوند، ملا، طلبه، چقدر اين كلمات ارزش دارد و معنا، اي همهي كساني كه سفارشم به گوش و ديدهتان خواهد رسيد مبادا روحانيت را تنها بگذاريد، بدانيد كه تمام تلاش ابرقدرتها در ازبين بردن اسلام، روبروي روحانيت قرار دارد.
شاهد اين مدعا را در اسناد لانه جاسوسي بخوانيد كه چقدر آمريكا از ملا ميترسيد، با يك نمود عيني در همين صد سال اخير ببينيد هر جا كوچكترين حركت، قيامي، جنبشي شده با رهبري همين روحانيت بوده، قيام سيد جمال الدين اسدآبادي، نهضت و جنبش تنباكو، قيام ميرزا كوچك خان جنگلي، قيام شيخ محمد خياباني ، نهضتي كه ميرزاي اول در عراق آغاز نمود و با يك فتوا مردم بابيل استعمار انگليس را بيرون راندند، نهضت شيخ محمد عبده، نهضت اخوانالمسلمين با رهبري حسن البناء و سيد قطب، جنبش مشروطيت، با رهبري آيت الله طباطبائي و بهبهاني و الي آخر، تمامي اينها با رهبري روحانيت بوده و دقت اين سخن امام را بياد ميآورم كه چرا ميخواهند اين قدرت را بشكنيد. شكست روحانيت، شكست اسلام است، بفكر ميافتم كه چرا؟ چرا؟
من خود امام عزيز و رهبر انقلاب را هم در يك جرياني بنام روحانيت ميبينم، نه مانند آن گروه منحرف كه امام را تنها ميبينند، من استمرار حركت انبياء را ولايت فقيه ميدانم و برايم مشخص شد كه پس از 40 سال فقيه بزرگوار آيت ا... منتظري در همين جريان روحانيت ادامه دهنده راه اوست و باز به شما برادران و خواهرانم گوشزد ميكنم كه روحانيت را كنار مگذاريد.

سفارش دوم من درباره سپاه ميباشد به عنوان بازوي مسلح ولايت فقيه و روحانيت :
بايد سپاه آنچنان شود كه پاسداران بعنوان فريضه واجب خدمت نمايند، نه به عنوان شغل، چرا كه اين دو بازوي ولي فقيه سپاه و روحانيت شغلي ندارد و نبايد سپاهي بودن و روحاني بودن را شغل حساب نمود، چقدر ابرقدرتها از اين سپاه نو پا ميترسند، چرا كه برادر سپاهي به عنوان فريضه وارد سپاه ميگردد، نه حق مأموريت ميخواهد نه فوقالعاده بدي آب و هوا، بلكه هر كجا كه سختر باشد وارد ميشود كه اجرش عظيمتر است.
قبلاً اگر ترس ما از ليبرالها بود كه مبادا خط امام را خدشهدار كنند اكنون ديگر ليبرالها به زبالهدان تاريخ افتادهاند و انقلاب سوم هم پيروز شد.
منافقين كه در تدارك بودند كه پس از حيات امام نهضت را منحرف نمايند زودتر روي آب آمدند و رو در روي ملت مسلم قرار گرفتند، تلاش تمامي شما بايد اين باشد كه ريشه منافقين بدتر از كفار را بركنيد و در اين صورت آمريكا بايد تا صدها سال گورش را گم كند و دست از ايران بشويد و منتظر باشد كه ديگر ما به سراغ او برويم.

پدر و مادرم از اينكه زحمات بسيار در تربيت فرزندتان كشيديد، اميدوارم كه خداوند اجرتان را افزونتر دهد، من خود به ياد دارم كه قرآن را در دامان مادرم فرا گرفتم و با بيل پدرم رنجها را چشيدهام.
پدر جان تو خود بهتر ميداني كه دنيا دار فناست و آخرت مسلماً بهتر است و باقي كه :الدنيا دار الفناء و الاخره خير وابقي»
مادر جان سفارشي كه بشما دارم در مورد خواهرم است كه دلم ميخواست ايشان بعد از تمام كردن كلاس نهم به قم برود انشاء الله كاري كن كه او اين عمل را انجام دهد و سفارشي عظيمتري كه به شما دارم كه مادرم، چون خودت فرزند يك روحاني بودهاي. دلم میخواهد كه تو مرا بخاك بسپاري و حتي پدرم خاك و گل بروي قبرم بريزد تا همه بدانند كه شما سرشار از شوق هستيد و ايمان.
فاميل بداند كه بايد فرزند بدهد و ابرقدرتها بدانند كه با شهيد دادن خانوادهها حركت انقلاب تندتر ميگردد و چرخهاي آن سريعتر.
كتابخانهاي كه دارم، بعد از اين علي آقا پسر خالهام كتابخانه را يكدست نمايد، كتابهاي منحرف را من تنها براي تحقيق آنجا گذاشتهام و هدف ديگري در كار نبوده. اين كتابها را پسر خالهام كه ميدانم با من هم خط بوده بردارد و در جاي مناسب استفاده كند و در اختيار خواهرم و بردارم و بقيه قرار دهد.
خدمت برادرم عباس آقا پس از برگشت سلام برسانيد، دلم ميخواهد كه ايشان در سپاه پاسداران خدمت نمايد چرا كه محيط قابل رشد براي فرزندان انقلاب است و مسئوليت خواهر و برادر و فرزندان خواهر و برادرانم را به عهده ايشان ميسپارم.
علاقهمندم كه ان شاء الله شما كتابهاي استاد شهيد مرتضي مطهري را به آنها بياموزيد و خط فكري و سياسي شهيد مظلوم بهشتي را بيان كنيد و به آنها يك رشد بنيادين بدهيد.
پس انداز من از دوسال معلمي كه داشتم و مدتي زماني كه در سپاه بودم پيش داييام ميباشد از اينپس انداز چون چند سالي است كه پدر و مادرم به مشهد نرفتهاند زيارت مشهد بروند و بقيهاش هم تصميمش با پدرم ميباشد.ضمنا موتوري هم در تهران دارم، تصميم در مورد موتور را به عهده حاجآقا پرورش ميگذارم،وصيتهاي زيادي در زمانهاي مختلف نوشتهام اين وصيت را كه كاملتر از همه ميدانم و فقط كافي است همين را عمل نمائيد.در خاتمه آخرين كلمات را به نگارش درميآورم:برادران فقط بايد به فكر اسلام بود و بس و براي ياري اسلام بايد اكنون از روحانيت و سپاه ياري جست و امام را ياري كرد و
بايد بدانيم كه به قول قرآن:
«ماعندكم ينفد و ماعند ا... باقماتنفقوا من شيء في سبيل ا... يوف عليكم»درود بر شهيدان اسلام بخصوص شهيد مظلوم شهيد آيت ا... بهشتي.
برقرار باد پرچم اتحاد جماهير اسلامي به رهبري امام خميني(ره)
فرزند شما محمود شهبازي11/8/1360
مطابق با عيد فطر
 

رفیق امام زمان (عج)

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
سلام آبجی میشه لینک همه اینا رو واسم بفرستی؟؟؟؟
 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
معرفی کتاب راز نگین سرخ
داستان بلند راز نگین سرخ برش هایی از زندگی سردار شهید محمود شهبازی است، که در آن فعالیت های شهید در سال های جنگ از محاصره خرمشهر تا شهادت این شهید در آخرین مرحله از آزادی خرمشهر به تصویر کشیده شده است.نویسنده با کنار هم قراردادن قطعه هایی از زندگی جهادی این شهید از منطقۀ سر پل ذهاب، درگيري با ضدانقلاب، عمليات در قله های قلاويزان تا سفر حج و تاسیس تیپ 27 محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و شهادت در آخرین مرحله از عملیات الی بیت المقدس تصویری زیبا از شخصیت ایشان در ذهن مخاطب می سازد.
rrazeneginesorkh.jpg


منبع:کتابستان

 

فدایی رهبر

کاربر فعال
"کاربر *ویژه*"
ویژگی هایی که خودم از شهید در این کتاب فهمیدم:
1)شهید شهبازی سعی داشت کاری که می کنه خالص باشه و فقط برای خدا انجام بشه.
2)شهید شهبازی دوست داشت اسمش همیشه گمنام باشه.تاجایی که مادرش هنگام تدفین شهید فهمید پسرش فرمانده بوده.
3)نماز شب این شهید ترک نمی شد.
خیلی شجاع بود.توی تاریکی شب بیابون,زیر آسمون نماز شب می خوند.بدون هیچ ترسی.
4)هر جا که وقت پیدا می کرد,حتی برای چند دقیقه قران میخوند.
5)ایشون معلم نهج البلاغه بودند.
و توی جبهه از سخنان امیرالمومنین حضرت علی (ع)برای رزمندگان می خوندند.
6)خستگی ناپذیر بود.
وخیلی ویژگی های دیگه که من نتوستم بفهمم.
شهید را فقط شهید می شناسد.
 
بالا