بار يافتگان در غيبت كبرى

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

از شما هرگز!

آنـگـاه سـردمـدار رژيـم عـبـاسـى ، ((مـسـتـنـصـر))، ((اسـمـاعـيـل هـرقـلى )) را بـه حـضـور طـلبـيـد و جـريـان را از خـودش پرسيد و او نيز همانگونه كه اتفاق افتاده بود گزارش كرد كه خليفه دستور داد هزار دينار به او هديه كنند.
پـول را آوردنـد و خـليـفـه گـفـت : ((اسـمـاعـيـل ! بـه شـكرانه شفا گرفتن و بهبود، اين پـول را بـگـيـر و در راه خـدا انفاق نما.)) پاسخ داد: ((من جراءت گرفتن يك دينار آن را ندارم .))
خليفه با شگفتى پرسيد: ((از چه كسى جراءت ندارى ؟))
گفت : ((از همان شفابخشى كه مرا نجات داد، چرا كه او فرمود از شما چيزى نپذيرم .))
خـليـفـه خـودكـامـه عـبـاسـى گـريـسـت و انـدوهـگـيـن شـد و اسماعيل بى آنكه چيزى از او بپذيرد از كاخ شومش بيرون آمد.
آرى ! ((شـمـس الديـن )) فـرزند ((اسماعيل هرقلى )) مى گويد: ((من هم خوب به پاى پدرم نگريستم ، نه تنها اثرى از زخم در آن نديدم بلكه بسان پاى سالم موهاى آن نيز روييده بود.))[SUP]([/SUP]
[SUP]بحارالانوار، ج 52، ص 61.)[/SUP]
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

4 ـ داستان ابو راحج
برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني

در شهر تاريخى ((حله )) ستمكارى بنام ((مرجان صغير)) حكم مى راند كه بطور آشـكـار بـه خـاندان وحى و رسالت و پيروان آنان ، دشمنى مى ورزيدند و در همان زمان ، مـردى بـنـام ((ابـو راحـج )) مى زيست كه به خاندان وحى و رسالت مهر مى ورزيد و از دشمنان آنان بيزارى مى جست .
روزى جـاسـوسـان و بـدانديشان ، به حاكم خودكامه خبر بردند كه ((ابو راحج )) به بـرخـى از صـحـابـه پـيامبر ناروا مى گويد و به خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله سخت مهر مى ورزد.
او، ((ابـو راحـج )) را احـضـار كرد و دستور شكنجه و شلاق او را صادر كرد. ماءمورانش آنـقـدر بـر سـر و صـورت و بـدن او زدنـد كـه دندانهايش ريخت ، سپس جلادانش زبان آن بـيـچـاره را از كـام بـيـرون كـشـيـدند و با سوزن بزرگى آن را سوراخ كردند و پس از سـوراخ نـمـودن بـيـنـى او، ريـسـمـانـى مـوئيـن از آن عـبـور دادنـد و او را در كوچه هاى حله گردانيدند و اشرار، پيكر رنجيده او را از هر سو هدف قرار دادند و تا مرز مرگ او را كتك زدند.
به حاكم گزارش دادند كه : ((ابو راحج ، بخاطر ضربات وارده ، از پا افتاده و ديگر امكان گردانيدن او در كوچه هاى شهر نيست .))
دسـتـور اعـدام او را صـادر كـرد، امـا بـرخـى با اشاره به پيرى و پيكر درهم شكسته او، يـادآور شـدند كه : ((اين زخمهاى بى شمارى كه بر او وارد آمده است ، او را خواهد كشت و ديگر نيازى به اعدام او نيست .)) و حاكم خودكامه نيز از اعدام او گذشت .
او را در هـمـان حـال رهـا كـردند، خاندان و نزديكانش آمدند و او را به خانه بردند. اما بر اثر ضربات وحشيانه و شكنجه هاى هولناك ، در چنان شرايط وخيمى بود كه هيچ كس در مـرگ او ترديد نمى كرد و همه بر اين عقيده بودند كه او آخرين دقايق زندگى را سپرى مـى كـنـد؛ امـا فـرداى آن روز، او را ديـدنـد كـه سـالم و پـرنـشـاط، در بـهـتـريـن حـال و هـوا بـه نـماز ايستاده است . دندانهايش كه همه فرو ريخته بود سالم و بر جايش قرار گرفته و زخمهاى بى شمار پيكرش بهبود يافته و در بدن او اثرى از شكنجه و آزار ديروز نيست .
مردم از اين رويداد شگفت انگيز بهت زده شدند و از او حقيقت جريان را خواستار شدند.
او گـفـت كـه : در اوج درد و رنـج و فـشـار بـه حـضـرت مـهـدى عـليـه السـّلام توسل جسته و از او طلب فرياد رسى نموده و بوسيله او به بارگاه خدا شتافته و آنگاه حضرت مهدى عليه السّلام به خانه او وارد شده و خانه اش را نورباران ساخته است .
آرى ! ابـو راحـج مى گويد: ((امام عصر عليه السّلام ، دست گره گشا و شفابخش خويش را بر چهره ام كشيد و فرمود:
اءخرج ! و كد على عيالك فقد عافاك الله تعالى !
يعنى : برخيز! و از خانه بيرون برو و براى اداره زندگى خود و خانواده تلاش كن . خداوند نعمت صحت و سلامت را دگر بار، به تو ارزانى داشت .
و اينك ملاحظه مى كنيد كه از سلامتى كامل برخوردارم .))
((شـمـس الديـن مـحـمـد بـن قـارون )) كـه ايـن روايت را آورده است ، او را در حالى ديد كه طـراوت جـوانـى بـسـوى او بـازگـشـتـه و چـهـره اش گـنـدمـگـون و دلنـشـيـن شده و قامتش برافراشته و معتدل گرديده است .
خـبـر عـنـايـت امـام عـصـر عـليـه السّلام در شهر ((حله )) پخش شد و حاكم بيدادگر او را احـضـار كـرد. او كـه ديـروز ابـو راحـج را بـر اثر ضربات وارده و شكنجه هاى هولناك ماءمورانش با چهره اى ورم كرده و... ديده بود، هنگامى كه او را صحيح و سالم و با نشاط و پرطراوت ديد و نگريست كه هيچ اثرى از زخمهاى عميق و بى شمار ديروز در پيكرش نـيـسـت ، سـخـت بـه وحـشـت افـتـاد و راه روش ظـالمـانـه خـويـش را بـا پـيـروان اهـل بيت عليهم السلام تغيير داد و رفت كه ديگر با آنان به گونه اى عادلانه و انسانى رفتار نمايد.
ابو راحج پس از افتخار ديدار حضرت مهدى عليه السّلام گويى جوانى 20 ساله بود و شـگـفـت انـگـيـز ايـن بـود كـه تـا پـايان عمر همان طراوت و نشاط جوانى را با خود داشت .
[SUP]([/SUP]
[SUP]بحارالانوار، ج 52، ص 70.)[/SUP]
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

5 ـ قضيه مقدس اردبيلى
برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني

مـرحـوم علامه مجلسى از گروهى و آنان نيز از سيد بزرگوار، جناب ((مير علام )) آورده اند كه :
شبى در ساعتهاى آخر شب در صحن مطهر امير مؤمنان عليه السّلام بودم ديدم كه در خلوت شب ، مردى بسوى مرقد منور در حركت است . به او نزديك شدم ديدم عالم پروا پيشه مقدس اردبيلى است . خود را به او نشان ندادم و بطور مخفيانه به مراقب او نشستم .
او بـه درب حـرم مـطـهـر كه بسته بود رسيد، اما با رسيدن او بطور شگفت انگيزى درب گـشـوده شد و او وارد حرم گرديد. گوش دادم ديدم گويى با كسى به گفتگو پرداخته است و آنگاه از حرم خارج گرديد و پس از خروج او، دربها بصورت نخست بسته شد.
((مقدس اردبيلى )) به سوى مسجد كوفه حركت كرد و من نيز بطورى كه او مرا نبيند، از پـى او روان شـدم . او وارد مسجد و بسوى محرابى كه شهادتگاه اميرمؤمنان عليه السّلام بود، راه افتاد. خود را به محراب رسانيد و مدتى در آنجا درنگ كرد، سپس به سوى نجف بازگشت و من نيز به دنبال او سايه به سايه آمدم .
در مـيـانـه راه به من سرفه دست داد و آن جناب به حضور من توجه يافت و فرمود: ((مير علام ! تو هستى ؟))
پاسخ دادم : ((آرى !))
گفت : ((اينجا چه مى كنى ؟))
پـاسـخ دادم : ((مـن از هـمـان لحـظـات ورود شما به حرم مطهر اميرمؤمنان عليه السّلام تا كـنـون بـه شـمـا بوده ام و اينك شما را به مقام شامخ صاحب آن قبر سوگند مى دهم كه از آنچه از آغاز تا انجام برايتان پيش آمده است مرا با خبرسازى .))
گفت : ((اگر تعهد كنى تا زنده هستم آن را نزد خويش نگاهدارى و به كسى نگويى حقيقت را به تو مى گويم .))
من تعهد اخلاقى سپردم .
گـفـت : ((مـن در بـرخـى مـسـايل پيچيده علمى و فقهى مى انديشيدم ، تصميم گرفتم كنار مـرقـد امـيـرمـؤمـنـان عـليـه السـّلام حـاضـر گـردم و از آن روح بـلنـد و ملكوتى بخواهم مشكل فقهى و علمى مرا پاسخ گويد.
هـنـگـامى كه به درب حرم رسيدم ، دربها گشوده شد. وارد شدم و با همه وجود، صميمانه از خدا خواستم كه سالارم ، اميرمؤمنان عليه السّلام مرا پاسخ دهد، درست در اين هنگام بود كـه نـدايـى از جـانـب قـبـر مـطـهـر شـنـيـدم كـه فـرمـود: امـشـب بـه مسجد كوفه برو، سؤال خود را از قائم آل محمد صلى الله عليه و آله بپرس ، چرا كه او امام زمان تو است .))
بـه سـرعـت بـسـوى مـسـجـد كوفه شتافتم و نزديك محراب رفتم و از حضرت مهدى عليه السـّلام كـه در آنـجـا به نيايش نشسته بود، مسايل خويش را پرسيدم و او پاسخ مرا با كرامت وصف ناپذيرى داد و اينك به خانه خويش باز مى گردم .))
[SUP]([/SUP]
[SUP]بحارالانوار، ج 52، ص 175.)[/SUP]
 

ضحا

کاربر ویژه
"کاربر *ویژه*"

6 ـ داستان شيخ محمد حسن

برگرفته از آثار آية الله سيد محمد كاظم قزويني

مـرحوم ((محدث نورى )) در كتاب خويش ((جنة الماءوى ))[SUP]([/SUP]
[SUP]((جنة الماءوى )) در آخر جلد 53 بحارالانوار چاپ شده است .)[/SUP] از برخى علماى بـزرگ حـوزه عـلمـيـه نـجـف آورده اسـت كـه : در آنـجـا يك دانشجوى علوم اسلامى بود، بنام ((شـيـخ مـحـمـد حـسـن سـريـره )) كـه از سـه مـشـكـل بـزرگ رنـج مـى بـرد. ايـن سـه مشكل عبارت بودند از:
1 ـ دچار درد سينه و بيمارى سختى بود كه خون از سينه اش مى آمد.
2 - به آفت فقر و تهيدستى گرفتار بود.
3 - دل در گـرو مـهـر دخـتـرى نـهـاده بـود، امـا خـانـواده دخـتـر، بـه دليل فقر و بيماريش با ازدواج او موافقت نمى كردند.
هـنـگـامـى كـه از هـمـه جـا مـاءيـوس و نـومـيـد گـرديـد بـا خـود عـهـد بـسـت كـه چـهـل شـب چـهارشنبه به مسجد كوفه
[SUP]([/SUP]
[SUP]ـسـجـد بـزرگ و پـربـركـتـى اسـت در شهر كوفه كه تا نجف فاصله چندانى ندارد. اميرمؤ منان عليه السّلام در اين مسجد نماز مى خواند و همانجا هم به شهادت رسيد.)[/SUP] براى عبادت و نيايش برود چرا كه ميان مؤمـنـان مشهور بود كه اگر كسى چنين كند، به خواست خدا به ديدار امام عصر عليه السّلام مفتخر خواهد شد.
بر اين اساس بود كه اين مرد، بدين برنامه همت گماشت بدان اميد كه به ديدار حضرت مـهـدى عـليـه السـّلام نـايـل آيـد و سـه مـشـكـل خـويـشـتـن را بـا آن مشكل گشا و چاره ساز در ميان بگذارد.
آخـريـن شـب چـهـارشـنبه بود، شبى بسيار تيره و تار و سرد و طوفانى . باد تندى مى وزيـد و او بـر سـكـوى مـسـجـد كـوفـه نـشسته و غرق در غم و اندوه بود، چرا كه بخاطر جـريـان خـون از سـيـنـه اش بـه هـنـگـام سـرفـه ، نـمـى تـوانـسـت در داخل مسجد توقف كند و احترام طهارت مسجد و آن مكان مقدس را مى نمود و نيز در اين انديشه بـود كـه آخـريـن چهارشنبه كه چهلمين هفته بود كه فرا رسيد و او نتوانسته به ديدار آن كعبه مقصود نايل آيد و اين محروميت نيز غمى بزرگ بر غمهايش مى افزود.
او بـه نوشيدن قهوه عادت داشت به همين دليل آتشى برافروخت تا قهوه را رديف كند كه بـنـاگـاه در آن شب تاريك و خلوت ، مردى را ديد كه بسوى او مى آيد، از اين رخداد، آزرده خاطر شد و با خود گفت : ((اندكى قهوه به همراه دارم آن را هم اين بنده خدا خواهد نوشيد و برايم چيزى نخواهد ماند.))
خودش مى گويد: در اين فكر بودم كه آن مرد رسيد و مرا با نام و نشان صدا زد و به من سـلام گـفـت ، از شناخت او كه مرا با نام صدا زد تعجب كردم و گفتم : ((شما از كدام قبيله مى باشيد؟ از قبيله فلان هستيد؟))
گفت : ((خير!))
و مـن نـام بسيارى از قبايل را آوردم و او مرتب گفت : ((خير!)) و از هيچ يك از اين عشيره ها نبود.
آنگاه او پرسيد: ((چه مشكل و خواسته اى تو را به اينجا آورده است ؟))
گفتم : ((شما چرا از من در اين مورد مى پرسى ؟))
گفت : ((اگر به من بگويى چه زيانى به تو خواهد رسيد؟))
فـنـجـانى پر از قهوه كردم و به او تقديم داشتم و او كمى از آن نوشيد، سپس فنجان را بازگردانيد و گفت : ((شما بنوشيد.))
فـنـجـان را گـرفتم و تا آخرين قطره آن را نوشيدم ، آنگاه گفتم : ((حقيقت اين است كه من دچـار فـقـر و تـنگدستى بسيار سختى هستم ، از سوى ديگر به بيمارى علاج ناپذيرى گـرفـتـارم كـه بـه هـنـگـام سـرفه ، خون از سينه ام مى آيد و ديگر اينكه به بانويى دل بسته ام و مى خواهم با او پيمان زندگى مشترك ببندم ، اما بخاطر دو مشكلم خانواده اش موافقت نمى كنند.
بـرخـى از روحـانـيـون مـرا سـرگـرم سـاخـتـنـد و گـفـتـنـد اگـر چـهـل هـفـته و هر هفته شب چهارشنبه به مسجد كوفه بيايم و خواسته هايم را به بارگاه خـدا بـرم و دسـت تـوسـل به دامان پربركت امام عصر عليه السّلام بزنم ، خواسته هايم بـرآورده شـده و مـشـكـلات سـخـت زنـدگـيـم ، حـل خـواهـد شـد. مـن نـيـز رنـج و خـسـتگى اين چهل شب را به جان خريدم و اينك آخرين شب فرا رسيده است ، اما نه آن گرامى را ديده ام و نه به خواسته هاى خود رسيده ام .))
من گله مى كردم و در اوج بى توجهى به آن بزرگوار بودم كه رو به من كرد و فرمود: ((اءمـا صـدرك فـقـد بـراء، و اءمـا المـراءة فـستتزوج بها قريبا، و اءما الفقر فلا يفارقك حتى الموت .))
يـعـنى : شيخ محمد! اينك سينه ات خوب شده و ديگر از بيماريت اثرى نخواهى يافت و آن بانوى مورد علاقه ات نيز، بزودى به وصالش خواهى رسيد، اما فقر و تهيدستى همراهت خواهد بود.
شـگـفـتـا! وقـتـى بـه خـود آمـدم ديدم سينه ام شفا يافته و پس از يك هفته با بانوى مورد علاقه ام ازدواج كردم ، اما همانگونه كه فرمود، تهيدستى هنوز همراه من است ، مصلحت آن را نمى دانم .
[SUP]([/SUP]
[SUP]جنة الماءوى (بحارالانوار، ج 53، ص 240).)[/SUP]
 
بالا