در روزگاری دور، مردی از دره ای می گذشت که به چوپان پیری برخورد، غذایش را با او تقسیم کرد و مدت طولانی درباره زندگی با او صحبت کرد و بعد، صحبت به وجود خدا رسید.
مرد روی به چوپان کرد و گفت: اگر به خدا اعتقاد داشته باشیم، باید قبول کنیم که آزاد نیستیم و مسئول هیچ کدام از اعمالمان نیستیم زیرا گویند: او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.
چوپان بنا گه زیر آواز زد و پژواک طنین در دره پیچید. سپس ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس، صدای فریادهای چوپان نیز در کوه می پیچید و به سوی آن دو باز می گشت. مرد با حیرت به چوپان نگاه می کرد.
چوپان گفت: زندگی همین دره است، آن کوه ها، آگاهی پروردگارندو آوای انسان سرنوشت او، آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوییم اما هر کاری که می کنیم به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد.
خداوند، زندگی و هستی، همه و همه پژواک کردار ما هستند.
مرد روی به چوپان کرد و گفت: اگر به خدا اعتقاد داشته باشیم، باید قبول کنیم که آزاد نیستیم و مسئول هیچ کدام از اعمالمان نیستیم زیرا گویند: او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.
چوپان بنا گه زیر آواز زد و پژواک طنین در دره پیچید. سپس ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس، صدای فریادهای چوپان نیز در کوه می پیچید و به سوی آن دو باز می گشت. مرد با حیرت به چوپان نگاه می کرد.
چوپان گفت: زندگی همین دره است، آن کوه ها، آگاهی پروردگارندو آوای انسان سرنوشت او، آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوییم اما هر کاری که می کنیم به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد.
خداوند، زندگی و هستی، همه و همه پژواک کردار ما هستند.