مستحق بودن

زینب

کاربر حرفه ای
"بازنشسته"
شاگرد میوه فروش تند تند پاکتهای میوه رو توی ماشین مشتریها میذاشت و انعام میگرفت…
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه…
رفت نزدیک تر…
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوههای خراب و گندیده داخلش بود…
با خودش گفت چه خوبه سالمترهاشو ببره خونه…
میتونست قسمتهای خراب میوهها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچههاش، هم اسراف نمیشد هم بچههاش شاد میشدن…
برق خوشحالی توی چشماش دوید،
دیگه سردش نبود!
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه، تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: “دست نزن نِنه! وَخه برو دُنبال کارت!!”
پیرزن زود بلند شد…
خجالت کشید!
چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت…
دوباره سردش شد!
راهش رو کشید رفت…
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : “مادر جان… مادر جان!”
پیرزن ایستاد…
برگشت و به زن نگاه کرد! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت: “اینارو برای شما گرفتم!”
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه… موز و پرتغال و انار…
پیرزن گفت : “دستِت دَرد نِکُنه نِنه، ما مُستَحق نیستُم!”
زن گفت: “اما من مستحقم مادر…
من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع خود توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها هستم، بیهيچ توقعی…
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچههات بگیر!”
زن منتظر جواب پیرزن نموند… میوههارو داد دست پیرزن و سریع دور شد… پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد…
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش…
دوباره گرمش شده بود…
با صدای لرزانی گفت: “پیر شی ننه… پیر شی! خیر بیبینی این شب چله مادر!”
س:لبخند زندگی
 
بالا