[h=2]امام هادی (علیه السلام) در کاخ متوکل[/h]
ابوالعباس از پدرش نقل کرده که من منشی مستنصر فرزند متوکل بودم و روزی با او به نزد متوکل رفتیم. دیدم متوکل بر تخت نشسته و هر بار که ما می رفتیم به مستنصر مرحبا می گفت و اجازه نشستن می داد ولی این بار خیلی غضبناک بود و به فتح ابن خاقان گفت: این است که در حقّ ما خِلل می کند، این است که علیه ما کار می کند و منظورش امام هادی علیه السّلام بود.
به فتح دستور داد که رفته و آن حضرت را بیاورد و عده ای از غلامان مجرّب خود را با شمشیرهای برهنه آماده کرد و گفت آماده بایستید هرگاه ابوالحسن الهادی وارد شد به او هجوم برده و تکه تکه اش کنید و من بکشتن تنها راضی نمی شوم بلکه باید امر کنم که او را بسوزانند!
ناگاه امام ابوالحسن الهادی داخل شد در حالیکه هیچ آثار ملامت و ناراحتی در چهره اش نبود و با آرامش تمام و در حالیکه لبش حرکت می نمود و ذکر خاصی می گفت به طرف متوکل رفت. متوکل چون آن حضرت را دید خود را از تخت انداخته و به پای امام افتاد و سپس دستش را به دست گرفته و می گفت ای سرور من، ای پسر رسول خدا، ای بهترین خلائق، ای پسر عمو، ای آقای من چرا در این وقت به خود زحمت داده و این راه را آمدید؟
حضرت فرمود:
تو مرا طلبیده بودی.
متوکل انکار کرد و ناسزایی نیز به فتح ابن خاقان نثار کرد و گفت ای فتح، ای مستنصر، ای عبدالله، سرور خود و مرا مشایعت کنید تا به منزل خود برگردد. وقتی که امام، بر متوکل وارد شد شمشیر دارانش به سجده افتاده بودند. بعد از رفتن امام متوکل رو به آنها کرد و با عتاب گفت:
دستور مرا در مورد ابوالحسن انجام نداید از چه رو به او سجده نیز نمودید؟ آنها به متوکل گفتند زمانی که او وارد شد شمشیرداران زیادی را پیرامونش دیدیم و از هیبت آنها به سجده افتادیم.۱
منبع:
۱. بحارالانوار، ج۵۰، ص۱۹۶.
ابوالعباس از پدرش نقل کرده که من منشی مستنصر فرزند متوکل بودم و روزی با او به نزد متوکل رفتیم. دیدم متوکل بر تخت نشسته و هر بار که ما می رفتیم به مستنصر مرحبا می گفت و اجازه نشستن می داد ولی این بار خیلی غضبناک بود و به فتح ابن خاقان گفت: این است که در حقّ ما خِلل می کند، این است که علیه ما کار می کند و منظورش امام هادی علیه السّلام بود.
به فتح دستور داد که رفته و آن حضرت را بیاورد و عده ای از غلامان مجرّب خود را با شمشیرهای برهنه آماده کرد و گفت آماده بایستید هرگاه ابوالحسن الهادی وارد شد به او هجوم برده و تکه تکه اش کنید و من بکشتن تنها راضی نمی شوم بلکه باید امر کنم که او را بسوزانند!
ناگاه امام ابوالحسن الهادی داخل شد در حالیکه هیچ آثار ملامت و ناراحتی در چهره اش نبود و با آرامش تمام و در حالیکه لبش حرکت می نمود و ذکر خاصی می گفت به طرف متوکل رفت. متوکل چون آن حضرت را دید خود را از تخت انداخته و به پای امام افتاد و سپس دستش را به دست گرفته و می گفت ای سرور من، ای پسر رسول خدا، ای بهترین خلائق، ای پسر عمو، ای آقای من چرا در این وقت به خود زحمت داده و این راه را آمدید؟
حضرت فرمود:
تو مرا طلبیده بودی.
متوکل انکار کرد و ناسزایی نیز به فتح ابن خاقان نثار کرد و گفت ای فتح، ای مستنصر، ای عبدالله، سرور خود و مرا مشایعت کنید تا به منزل خود برگردد. وقتی که امام، بر متوکل وارد شد شمشیر دارانش به سجده افتاده بودند. بعد از رفتن امام متوکل رو به آنها کرد و با عتاب گفت:
دستور مرا در مورد ابوالحسن انجام نداید از چه رو به او سجده نیز نمودید؟ آنها به متوکل گفتند زمانی که او وارد شد شمشیرداران زیادی را پیرامونش دیدیم و از هیبت آنها به سجده افتادیم.۱
منبع:
۱. بحارالانوار، ج۵۰، ص۱۹۶.