رقص شیطان - داستانی از زندگی امام جواد علیه السلام

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
[h=2]رقص شیطان - داستانی از زندگی امام جواد علیه السلام[/h]
خشم در چهره مأمون هویدا بود. از صبح که بیدار شده بود، لحظه ای آرام و قرار نداشت.
چندین بار اطراف کاخ را دور زده بود. بارها سر سربازانش بدون هیچ بهانه ای فریاد می کشید. خودش هم نمی دانست چه می خواست؟ نه دیگر حوصله کسی را داشت و نه حوصله حرف و سخن گفتن. دیگر محافل شبانه هیچ لذتی برایش نداشت. حتی شراب هم دیگر اثری نمی گذاشت تا می خواست مست شود، یاد او می افتاد و حالش دگرگون می شد. کنار حوض وسط حیاط کاخ ایستاد. هرکس از کنارش رد می شد سر تعظیم فرود می آورد.
تا می خواستند لب از لب باز کنند و حرفی بزنند، فریاد مأمون برمی خاست:


- چه می خواهید از جانم؟ همه شما گم شوید، بی عرضه ها، لیاقت خدمت در کاخ من را هیچ کدام ندارید. خاک بر سرتان. به این چاپلوسی هم می گویید خدمت.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
نفرت در میان چهره برافروخته مأمون موج می زد. فکرهای عجیب و غریبی از ذهنش می گذشت. از اطرافیانش چه می خواست که نتوانسته بودند برایش انجام دهند؟ با داشتن کاخ به آن بزرگی، با آن همه موقعیتی که داشت؛ حاکم زمان خودش بود و همه را پیش خود کوچک می دید.
با آن همه قدرت، باز انگار کسی با زنجیر دستانش را از پشت بسته بود و شب و روز را از او گرفته بود.
کابوس های شبانه لحظه ای رهایش نمی کرد.
دستانش را روی سرش گذاشت. سنگین شده بود. دیشب تا صبح پلک برهم نگذاشته بود. تا می خواست چشمانش گرم شود، کابوس به سراغش می آمد و با فریاد از جا بلند می شد. قطره های آب وسط حوض نگاهش را به سمت خود جذب کرد.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
لحظه ای به فکر فرو رفت. باید برنامه ای می چید و باز امام جواد علیه السلام را به کاخ خود دعوت می کرد.
آه تلخی از گلو برآورد و روی سکّو، کنار حوض نشست و به فکر فرو رفت. به هر حیله ای که می توانست، دست زده و سودی نبخشیده بود.
چندی پیش دخترش ام الفضل را به عقد او در آورده و صد کنیز بر گزیده و به دست هر کدام جامی داده بود که داخل آنها گوهری درخشنده قرار داشت و به آنها دستور داده بود تا بعد از آمدن امام جواد علیه السلام و نشستن در جایگاه دامادی، کنیزان به استقبال امام برخیزند و به او خوش آمد بگویند. این نقشه هم نتیجه ای نداشت.

و امام کوچک ترین توجهی به آنها نکرد.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
از به یاد آوردن آن لحظه، درد عمیق بر جانش پیچید. چیزی چون برق از ذهنش گذشت. با آن حالی که او داشت، تنها کسی که می توانست کمکش کند، مخارق بود. نوازنده باوفا که مدتها در کاخ به او خدمت کرده بود. باشتاب از جا بر خاست و گفت:
- خیلی زود مُخارق را خبر کنید که خودش را نزد من برساند.

چند دقیقه از انتظار نگذشته بود که صدای آشنای مخارق به گوشش رسید:
- جناب مأمون، خلیفه بزرگ! سلامٌ علیکم. خداوند، مرگ مخارق را برساند تا هیچ وقت نگرانی خلیفه بزرگ را نبیند! امیر من! چه رخ داده که شما این گونه پریشان گشته اید؟

مأمون سر برگرداند و گفت:
- بیا مخارق! بیا که عجیب گرفتار شده ام. شاید تو بتوانی کاری برایم انجام دهی.

مخارق تعظیمی کرد و نزدیک مأمون رفت:
- امر بفرمایید که این حقیر در انتظار فرمان شماست.

مأمون سیبی از میان میوه ها برداشت و گفت:
- چندی است عجیب گرفتار گشته ام. این گرفتاری مدتی است که خواب و خوراک را از من ربوده است. باز قصه، قصه محمد بن علی است.

مأمون سری با تأسف تکان داد و گاز محکمی بر سیبی که در دست داشت، زد. مخارق دستی به ریش پرپشتش کشید:
- فکر می کنم بتوانم کاری انجام دهم که رضایت امیر را فراهم آورد.

- می دانستم مخارق! تنها امید من تویی. گفتم دخترم بی عرضه است و توان کاری را ندارد.

خلیفه روی تخت خودش را رها کرده بود و پاهایش روی هم تکان تکان می خورد:
- خوب بگو؛ نقشه ات را می شنوم.

- اگر امیر اجازه دهند، فردا برایتان می گویم. فقط اینکه حتماً دستور بدهید برای فردا محمد بن علی اینجا باشد، تا خلیفه بزرگ را به آرزوی قلبی اش برسانم.


چینی بر پیشانی مأمون افتاد:
- یعنی تو می توانی...؟!

مخارق خنده بلندی کرد و از جا برخاست و گفت:
- جناب خلیفه اگر اجازه بدهند، فردا قدرت حقیقی مرا خواهند دید.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
مخارق تعظیمی کرد و عذر خواست و حضور مأمون را ترک کرد. هنر مخارق تنها نواختن بود. عود می نواخت و لهو و لعبی خاص به مجالس مأمون می داد. قول مخارق هم تأثیری در آرام کردن مأمون نکرد. شب شده بود و مأمون باز آشفته شده بود.


چهره امام جلوی چشمانش ظاهر می شد. صلابت و قداست امام به اندامش لرزه افکنده بود.
با چهره خیس و عرق بر آن نشسته از خواب بلند شد. دیگر چیزی تا صبح نمانده بود. فکری در ذهنش می چرخید و آن، به شهادت رساندن امام بود.

و تنها وسیله، دخترش بود. حال می بایست منتظر می ماند تا ببیند مخارق چه می کند.
آیا دخترش رضایت به این کار می داد؟ آیا قبول می کرد تا همسری چون محمد بن علی را به شهادت برساند؟
خیلی دور می دید، آنقدر که حتی فکر کردن به آن هم برایش خنده دار می آمد.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
مخارق با عودش آمده بود و گوشه کاخ نشسته بود و نیشش تا بناگوش باز بود.
امام مثل همیشه سکوت بر لب و سر به زیر داشت.

مأمون بر چهره امام چشم می دوخت. هراسان بر خود می لرزید. با نگاهی پر از التماس به مخارق خیره می شد.
مخارق به مأمون و سپس به امام نگاه کرد.

چهره امام غرق در نور بود. با ورودش بوی عطرآگین عجیبی در فضای داخل قصر پیچیده بود. وقار و متانت خاصی در چهره اش موج می زد. مأمون قدرت تماشا کردن چهره امام را نداشت. با هربار دیدنش انگار می خواست قالب تهی کند و این بهانه ای بود که همیشه آزارش می داد. کاخ شلوغ شده بود. مأمون به امید شکستن این شخصیت، بزرگان دربار را دعوت به میهمانی اش کرده بود.

صدای مخارق با آوای خاصی برخاست و سکوت فضای کاخ را درهم شکست.
همراهانش شروع کردند به نواختن و دیگران در اطرافشان جمع شدند و شروع به آواز خوانی کردند.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
خنده کمرنگی روی لبهای مأمون نشست. امام سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت. لحظه ای سر بلند کرد و نگاه مبارکش را به سوی مخارق برگرداند و فرمود:

- اتق اللّه یا العثنون؛ از خدا بترس ای ریش بلند!


چهره مأمون به تیرگی گرایید. کاخ در یک لحظه لرزید و زیر پای مأمون خالی شد. دستان مخارق لرزید و چهره اش دگرگون شد.
عود از دستش بر زمین افتاد و دستانش از حرکت باز ایستاد و نتوانست تکانی به دستانش بدهد.



چشمهای مأمون سیاهی رفت. لحظه ای سیمای علی بن محمد جلوی چشمانش تصویر گرفت. کابوس های شبانه باز به سراغش آمدند و چیزی نفهمید. فقط نگاه می کرد و لبهایش خشکیده بود.


مخارق گوشه ای افتاده بود و می نالید. مأمون از جای برخاست و با قدمهای لرزان به سمت مخارق به راه افتاد.
نفرت در وجودش شعله ور شده بود. می بایست کاری می کرد. دیگر تحمل آن نگاههای پر از حرف را نداشت. مخارق به خود می پیچید. بالای سرش ایستاد.
 

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
هنوز داشت می لرزید. قطرات اشک چهره اش را در برگرفته بود و صدای هق هق گریه اش بلند شده بود. با دیدن مأمون سری تکان داد و به حالت تعظیم نشست.
- مخارق! بگو ببینم در یک لحظه چه اتفاقی افتاد که تو را این چنین دگرگون کرد؟

مخارق آب دهانش را فرو داد. رنگ بر چهره نداشت. از به یاد آوردن آن لحظه تمامی وجودش می لرزید. لذا گفت:
آن هنگام که محمد بن علی به من بانگ زد، از هیبت و شکوه اش، آنچنان ترسیدم که دستم فلج شد و عود از دستم رها شد.*. نگاهی گذرا به زندگانی امام جواد(ع)، علامه سید عبدالرزّاق مقرّم، ترجمه دکتر پرویز لولاور، ص 125.
 

montazer

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"
فرمود:

- اتق اللّه یا العثنون؛
از خدا بترس ای ریش بلند!

سلام بر امامی که امشب میلاد اوست و در امر به معروف و نهی از منکر فروگزار نبود.باشد که ما هم شیعه و پیرو او باشیم/.
 

ندا66

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
veladat-imam-javad-1-k.jpg

 
بالا