رهــرو عشقــم و از خرقــه و مسنــد بـي زار
بـه دو عــالــم ندهــم روي دل آراي تـــو را
قـــامت ســرو قدان را بـه پشيـــزي نخـــرد
آنگــه در خواب بيــند قــــد رعنــــاي تو را
باكــه گويم كـه نديده است و نبيند به جهــان
جــز خم ابــرو و جز زلــف چليــــپاي تــــورا
دكّـــه ي علـــم وخرد بست در عشـق گشود
آنــكه مي داشت بـه سر علت سوداي تـو را
بشكنــم اين قلــم و پاره كنـــم ايـن دفتــر
نتــوان شــرح كنــم جلـــوه ي والاي تــو را