با کدوم شهید راحتتری؟

  • نویسنده موضوع razavi
  • تاریخ شروع

*SHaHeD*

داره دوست میشه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : با کدوم شهید راحتتری؟

من تا چند وقت پیش همه شهدا برام عزیز و قابل احترام بودن الانم هستن
اما از چند وقت پیش تا الان اتفاقی افتاد که باعث شد من به یک شهید علاقه و احترام وافری پیدا کنم
هر چند اصلا نمیشناسمشون و هیچ چیز جز عکس ازشون ندیدم
اما واقعا برام مقدس و ارزشمندن
ایشون همون شهیدی هستن که اقای بارون ذکر کردن
...
 

مسافر

کاربر ویژه
"بازنشسته"
پاسخ : با کدوم شهید راحتتری؟

سلام.
من گاهی بیشتر از شهدا شرمنده میشم بخاطر کارام ،تا اینکه باهاشون راحت باشم.
ولی اول از همه با دایی شهیدم شهید
ایرج و بعد ایشان با شهید کاظمی احساس صمیمیت بیشتری میکنم.
روح همه شهدای اسلام و جنگ تحمیلی شاد و راهشان پر رهرو.
 

گمنام

ناظر کل
پرسنل مدیریت
"ناظر کل"

818

کاربر با تجربه
"کاربر *ویژه*"
پاسخ : با کدوم شهید راحتتری؟

شهید رضا پورخسروانی




bahar-narang_1274689944.jpg
[FONT=times new roman, times, serif]نام: شهید رضا پور خسرواني
تولّد : 1343/03/17 - شيراز
سمت : جانشين فرمانده مخابرات لشکر 19 فجر
شهادت: 1364/11/22 - فاو - عمليّات والفجر 8 (تحت بیرق ثامن الائمه(ع) و پس از ذکر سلام بر سالار شهیدان(ع) به مقام شهادت نائل امدند)
[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]رضا پورخسرواني در سال 1343 در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود. دوران کودکي را با شور و شعفي وصف ناشدني پشت سر نهاد. با آغاز فعاليتهاي انقلابي بر ضد رژيم پهلوي در صف مبارزان روح الله قرار گرفت و با پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز جنگ تحميلي نداي رهبر و پيشواي خود را مبني بر حضور در جبهه ها لبيک گفت و به سوي جبهه هاي نبرد شتافت.
با حضور سبز خود در عملياتهاي بسيار رشادتهاي بي نظيري از خود نشان داد که مايه مباهات او مي گرديد. وي جانشيني مخابرات لشگر را عهده دار شد و در هجدهم تيرماه1364 با دوشيزه اي عفيفه ازدواج نمود. هنوز دو هفته از ازدواجشان نگذشته بود که شيراز را به مقصد شلمچه ترک گفت. رضا سرانجام در عمليات والفجر 8 در 22/11/1364 در منطقه عملياتي فاو در سن 21 سالگي جام شيرين شهادت را نوشيد. زهرا فرزند او چشم به خورشيد سي و هشتمين روز ولادت خود دوخته بود که غروب چشمان پدرش آسمان فاو را رنگين کرد.
[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]به روايت پدر شهيد:
چهل روز قبل از تولّد او خواب آقايي سبز پوش و نوراني را ديدم که مرا به فرزند پسر مژده داد و نام رضا را براي او انتخاب کرد ...
دو ساله بود که بود براي زيارت به همراه مادرش براي زيارت امام رضا (ع) به مشهد رفتيم . اطراف ضريح مطهر مشغول دعا بودم که يک دفعه متوجه شدم دستهاي کوچک او به طرز عجيبي به ضريح چسبيده است.
با نگراني سعي کردم دست او را بکشم زيرا به قدري محکم گرفته بود که جدا کردنش محال بود . مردم که اين صحنه را ديدند ، به سمت او هجوم آوردند ، آرام و قرار نداشتند و دست خودشان نبود ، کمي طول کشيد تا او را از ضريح جدا کنيم.انگار به ضريح مطهر قفل شده بود . متولي حرم کمک کرد تا او را از ضريح جدا کنيم. و از ميان بيرون بياوريم .
همين که به خانه رسيديم ، با مادرش لباس او را عوض کرديم . با کمال تعجب جاي پنج انگشت سبز را روي کمر او ديديم ...
ادب شهید در برابر پدر
سال 64 بود که به هواي ديدار رضا راهي جبهه شدم و مدتي مهمان رضا بودم. روزي به پيشنهاد رضا براي ديدار از خط رفتيم. آنجا رضا مشغول صحبت بود که من به سمت تانکر آب رفتم تا آبي بنوشم. ناگهان رضا تا مرا ديد به سمتم دويد و ليوان را از دستم در آورد. فکر کردم شايد ليوان آلوده است که اين چنين با عجله آن را از دستم در آورد. اما ديدم رضا سريع رفت و همان ليوان را آب کرد و به دست من داد. با تعجب در حالي که آب را که مز مزه مي کردم، علت کارش را پرسيدم. خنديد و با شرم گفت: « من تنها به وظيفه خودم عمل کردم!»
لذت بردم از اين همه ادب اين پسر، که حتي حاضر نبود پدرش در جايي که او هست خودش يک ليوان آب بردارد، وقتي مي خواست مرا خطاب کند، حتماً کلمه شما را به کار مي برد.
[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]لذت جاودان! ( به روايت خود شهيد پور خسرواني):
کلاس پنج دبستان و شيفت عصر بودم. آن روز کار هايم طول کشيد نتوانستم در خانه نماز بخوانم. در راه مدرسه تمام ذهن و فکرم پيش نماز بود، براي همين قبل از وارد شدن به مدرسه راهم را کج کردم و رفتم به مسجد نزديک مدرسه و با خيال راحت نماز ظهر و عصر را خواندم. وقتي به مدرسه رسيدم زنگ خورده بود و همه سر کلاس بودند. ناظم با چوب خشک و بلندش در سر راه ايستاده و مچ هر کس را که دير مي رسيد مي گرفت. تا من را ديد گفت: « خسرواني چرا دير کردي؟»
جوابي براي ناظم نداشتم، تنها سرم را زير انداختم. ناظم هم براي اينکه درس عبرتي براي ديگران باشد، تا جا داشت با چوبش مرا زد. اما نمي دانم چرا هر ضربه اي که بر بدنم فرود مي آمد به جاي درد، لذتي زيبا و جاودان در وجودم مي پيچيد، شايد به خاطر کاري بود که از روي خلوص انجام داده بودم و ارزش چوب خوردن را داشت!
[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]به روايت از خود شهيد :
ايشان بعد از عمليات قدس 3 تعريف مي کردند که يکي از برادران در جبهه خواب مي بينند که آقايي بسيار نوراني و سبز پوش آمدند و کنار رودخانه اي چادر زدند و به برادران فرمودند : که برويد به خسرواني بگوئيد بيايد . برادران همه به دنبال من گشتند و مراپيدا کردند ، بنده با آن آقا وارد چادر شدم و بعد از ساعتي بيرون آمدم تا بقيه برادران خواستند وارد چادر شوند آقا غيب شده بودند . صبح روز بعد آن برادر درحضور عزيزان رزمنده خوابش را براي من تعريف کرد . بعد از دقايقي ديگرمتوجه شدم که هر کدام ازبرادران به سوي بنده مي آيند که اگر شهيد شديد ، د رقيامت ما راهم شفاعت کنيد . واين شهيد عزيز تعريف مي کردند که بسيار شرمنده شدم ، زيرا آن برادران نمي دانستند که حقير آنقدر در محضر خداوند ذليل وگناهکارم که لياقت شهادت را ندارم .
[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]شهيد رضا پورخسرواني:
من طعم شيرين مرگ را در قدس 3 چشيدم. چه شيرين است با خدا بودن، به سوي خدا رفتن و به راه انبيا رفتن ...
[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]فرازی وصيت نامه ( از وصيت شهيد):
خداوندا؛ اگرچه در طول اين عمر زود گذر نتوانستم عبد خوبي براي تو باشم و صورتي ننگين و شنيع و پست خويش در پيش رويم مجسم است، اما با همه اين حالات رذيله و خبيثه، هميشه در گوشه اي از اين قلب چرکين و سياهم، پرتويي از نور وجودت جلوه گر بوده و باعث آن شد که از کرده خويش پشيمانم سازد و خودم را در برابر ذات کبريائيت شرمنده، مضطر و مستغفر ببينم!
مهربانا؛ ترس از اعمال خويش دارم و ندارم ترسي از کردار تو چون چيزي جز مهر و محبت و بزرگي و گذشت از تو نديديم. هميشه و همه جا خود را جويبار نکبت ديدم و تو را درياي رحمت. خداوندا به حق رحمت دريايي ات از سر اين جويبار نکبت ديده بگذر!
معبودا؛ دانم که مي بخشي خطاهاي مرا، ترس من از اين است که با حق الناس چه کنم؟ فقط اين را مي دانم که تواي نافذ بر قلوب همه. به ذات کبريائيت قسمت مي دهم اي مقلب القلوب که قلب هاي انس و جن را نسبت به اين حقير رئوف و مهربان گرداني و مي دانم که بر هيچ کس حقي ندارم اما اگر حقي از من بر گردن کسي است حلال نمودم به اين اميد که پشت خم شده از معاصيم راست شود و سرافکنده پيش تو نيايم.
يارب؛ اگر بدانم که با رسيدن به درجه رفيع شهادت فقط به اين منظور خواهم رسيد که از بار سنگين حق الله و حق الناس رهايي يابم، عاشقانه به سويت پر مي گشايم. اگر بدانم با جدا شدن سر از پيکرم و دو دست از تنم و دو پا از پيکرم و پاره پاره شدن سينه و جگرم مي توانم در جوار رحمتت جاي گيرم، پروانه وار و عاشق گونه گرد شمع شهادت مي گردم و آتش داغش را با تمام وجود به آغوش مي کشم.
[/FONT]


 
بالا