همراه ترین بانو

RainiMan

داره دوست میشه
"منجی دوازدهمی"
[h=2]همراه ترین بانو[/h]



نشسته بود و مي
mylad.fatmazahra6.jpg
انديشيد. بيست و پنج سال گذشته بود. بيست و پنج سال هر شب، وقتي از نامردمي روزگار به تنگ ميآمد و گاه با سر و رويي خوني به خانه بر ميگشت، ميدانست،
چشماني مشتاق انتظارش را ميکشند، ميدانست اگر همه تکذيبش ميکنند، او حرفهايش را باور ميکند. بعدها خودش ميگفت: «خداوند هرگز همسر و همراه و مشاوري بهتر از او (خديجه) به من ارزاني نداشت، چرا که در آن شرايط بحراني كه مردم به دعوت توحيدي من كفر ميورزيدند، او با شهامت و درايت به راه و رسم آسماني من ايمان آورد، و آنگاه كه آنان من را در رسالتم، دروغگو ميدانستند، او با اخلاص و درستي و راستي، من را در دعوتم گواهي داد و...»[1].
کم کسي نبود، او که تصديقش ميکرد، فقط همسرش نبود، تنها همسرِ خانهدارِ مردي ندار از مال دنيا نبود، او بزرگ بانوي قريش بود، کسي که از مال دنيا، مردان نامدار هم به گرد پايش نميرسيدند، هوش تجارياش زبانزدش کرده بود، معروف بود به «بانوي دورانديش و خردمند» يا «بانوي عاقل»، ميگويند هزاران شتر در دست کارکنانش بود که در اطراف کشورهايي مانند مصر، شام و حبشه به تجارت مشغول بودند. قبهاي از حرير سبز با طنابهاي ابريشمي بر بام خانهاش افراشته بود. که نمايانگر ثروت فراوانش بود و فقرا نيز از روي اين علامت براي استعانت و كمك مراجعه ميكردند؛ چهار صد غلام و كنيز كه خدمات ارجاعي او را انجام ميدادند[2].
از کتب آسماني آگاهي داشت، شعرها و دانش و معلوماتش زبانزد کوي و برزن بود، «اگر تمام نعمتهاى دنيا از آن من باشد، ملك و مملكت كسراها و پادشاهان را داشته باشم، در نظرم هيچ ارزش ندارد، زمانى كه چشمم‏ به چشمان تو نيافتد.» خودش اين را سروده بود، در وصف همسرش، رسول خدا...
در نجابت حرف اول را ميزد، حتي قبل از اسلام وي را «طاهره‏» و «مبارکه‏» مي‏خواندند، اينقدر که وقتي نابخردان با سنگ و چوب دنبال رسول خدا ميکردند، وقتي به خانه اش پناه ميبرد، خديجه فرياد ميزد: «خجالت نميکشيد به خانه من سنگ پرتاب ميکنيد؟» و آنان شرمنده فرار ميکردند.
نشاندهنده جايگاه او در ميان مردم، لقب «بانوي بانوان قريش» بود، که آنها خودشان به وي داده بودند.
پرندة افکارش به آشيانه برگشت. نگاهي ديگر به او انداخت.
- ببين کجا آرميده است؟ بر خاک خشک! او که تا ديروز بر کمتر از پر قويي نميآساييد، اينک... حتي کفن... آه، خدايا...!
-پدر جان...!
صداي نازگلش بود... يادگار او... در آغوشش کشيد.
-جانم عزيزِ پدر، نور چشمانم، فاطمهام!
-مادرم گفت به شما بگويم، من از قبر در هراسم؛ از تو مي‏خواهم مرا در لباسي که هنگام نزول وحي به تن داشتي، به خاک بسپاري، فقط با آن...
-واي خديجه! تو از قبر در هراسي؟ من که به تو وعدة بهشت داده بودم! من که به تو گفته بودم ما در آن عالَم دنيا، همراه هم خواهيم بود؟
آه بانو، نکند، تو در خاک هم ميخواهي به ياد من باشي؟ مثل آن زمانها که وقتي لباسهايم را مرتب ميکردي، آنها را ميبوييدي و با عشق ميگفتي بوي بهشت ميدهد، بوي تو را ميدهد...
اين لباس کهنه من برايت کم است، تو بايد در آغوشي از سوسن و ياس به خواب روي، بايد در تابوتي از عشق و احساس آرام گيري...
اين چه صدايي است که ميآيد؟ انگار صداي بال فرشتگان است؟ جبرئيل امين است، حتماً به تسلي آمده...
-اي رسول‏الله! خداوند به تو سلام مي‏رساند و مي‏فرمايد: «ايشان اموالش ‏را در راه ما صرف کرد، ما سزاوارتريم که کفنش را به عهده‏ بگيريم.» اين لباس بهشتي را بر او بپوشان...
خديجه! اي ياور و مونس دردها و تنهاييهاي پيامبر، اي هم درد غربت هاي رسول خدا، تو بايد در کفني بهشتي آرام ميگرفتي، بايد با دستهاي مبارک و پر عشق رسول خدا در آغوش خاک جاي ميگرفتي، تو تنها همسر رسول خدا بودي که ...
هنگامي که زنان قريش تو را مورد ملامت و سرزنش قرار ميدادند و ميگفتند: «تو با اين همه حشمت و شوكت با يتيم عبدالله كه جواني فقير است، تن به ازدواج ميدهي. چه ننگ بزرگي!» و با چه قدرتي که تماماً از سر معرفت بود به آنان گفتي:«اي زنان! شنيدهام شوهران شما [و خودتان] در مورد ازدواج من با محمد خرده گرفتهايد و عيب جويي ميكنيد، من از خود شما ميپرسم، آيا در ميان شما، فردي مانند «محمد» وجود دارد؟ آيا در شام و مكه و اطراف آن شخصيتي به سان ايشان در فضائل و اخلاق نيك سراغ داريد؟ من به خاطر اين ويژگي ها با او ازدواج كردم و چيزهايي از او ديدهام كه بسيار عالي است.»[3]
اي بانوي عشق! راستي بگو چه نيرويي در وجودت بود که روزهاي متمادي در آن مسير سخت، زير آفتاب سوزان، با پاي پياده، روانه غار «حرا» ميشدي كه به همسرت، پيامبر خدا، آب و غذا برساني؟
تو اول زن مسلمان بودي، نه تنها پيشتازترين زن در گرايش به اسلام، ايمان، نماز و پرستش خدا، بلكه نخستين بانويي كه دست بيعت به پيامبر دادي.
عبدالله بن مسعود آورده است که روزي من به همراه گروهي از بستگانم به مكه رفته بوديم، پس از زيارت كعبه ديديم مردي بزرگ وارد مسجدالحرام شد، در حالي كه طرف راست او نوجواني پرشكوه و پشت سرش بانويي باوقار بود، آنان تا نزديك «حجرالاسود» رفتند، سپس آن مرد بزرگوار با نهايت ادب دستي بر آن سنگ كشيد و آن دو همراهش نيز، همين كار را تكرار كردند، بعد از آن هر سه نفر به طواف خانه خدا پرداخته و هفت بار طواف كردند، پس از طواف كنار «حجر اسماعيل» آمدند و به نماز جماعت ايستادند، من كه تا آن روز چنين نماز و نيايشي نديده بودم، در فكر رفتم و به عباس گفتم: اين چه ديني و آييني است!؟ انگار دين تازهاي در مكه ظاهر شده و ما بي خبريم!؟
عباس گفت: «بله، دين تازهاي است! محمد صلي الله عليه و آله و سلم فرزند عبدالله و برادرزادة ارجمند من است و آن نوجوان هم علي عليه السلام برادرزادة ديگرم، پسر ابوطالب است و آن زن نيز خديجه صلي الله عليه و آله و سلم بانوي خردمند و كمال جوي حجاز و همسر محمد صلي الله عليه و آله و سلم است.»
پرسيدم «آيا مردم هم به دين و آيين او آمدهاند!؟»
جواب داد: «به خدا سوگند! كه از كران تا كران اين زمين پهناور، جز اين سه تن انسان توحيدگرا، كس ديگري را بر اين دين نميشناسم.»[4]
بانوي آيينهها! تو مادر کيستي؟ چه کسي را به اين جهان آوردهاي؟ برتر از فاطمه هم مگر بني بشري پا به عرصه گيتي نهاده است؟ راستي قابلهات که بود؟ شنيدهام که زنان قريش براي زايمان به کمکت نيامدهاند؟
مادر «سيده نساءالعالمين»، در نهادت چه چيزي نمايانگر بود كه خداوند زنان بهشتي را براي امر زايمان به ياريات فرستاد؟ خودم شنيدم که رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «بهترين زنان بهشت اينانند، خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمد و مريم دختر عمران و آسيه دختر مزاحم، همسر فرعون».[5]
اي فراسوي مرزهاي زمان و مکان! وقتي قرآن اين کلام آسماني، بر تار و پود وجودم آرام مينشيند، آنجا هم به يادت هستم، آنجا که خداوند بزرگ در مقام بيان نعمتهاي خود به پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم ميفرمايد: )وَ وَجَدَکَ عَائِلَاَ فَأَغني)؛ خداوند تو را فقير يافت و بي نياز نمود.»[6] مراد از «بينياز ساختن پيامبر» مال و بخشش تو بود، که همه را در طبق اخلاص گذاشتي تا آن حضرت هر گونه که ميخواهد، آن اموال را در راه خدا به مصرف برساند، به گونهاي که پيامبر که فقير بود، بينياز شد. از کجا ميگويد: منظور از فأغني اموال حضرت خديجه عليهم السلام بود.
بانوي فرشتگان! اي مهربان ! چه کردي با دل و جان رسول خدا که تا سالها پس از رفتنت وقتي از تو يادي ميشد، اشک، مهمان چشمان پاک محمد امين ميشد؟ چه مهري، چه صفايي...!
او بارها به يادت گريه کرد، گريهاي از سر فراق.
از عايشه نقل است، روزي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در نزد چند از نفر از همسران خود بودند، ناگاه سخني از خديجه به ميان آمد، پيامبر آن چنان پراحساس شدند، كه قطرههاي اشك از چشمانشان سرازير گشت.
در اين وقت رشک و حسد مرا گرفت و به آن حضرت گفتم: «چرا گريه ميكني؟ آيا براي يك پيرزن گندمگون از فرزندان اسد، بايد گريه كرد؟ خديجه پيرزنى بيش نبود، در صورتى که خداوند بهتر از او بهره تو کرده است!»
عايشه گويد؛ در اين وقت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم -که اين سخن مرا شنيد ـ چنان غضبناک شدند، به حدى که از شدت غضب، موهاى جلوى سر آن حضرت حرکت کرد، آنگاه فرمودند: «به خدا سوگند، خداوند بهتر از او زنى به من نداده، او بود که‏ به من ايمان آورد، هنگامى که مردم کفر ورزيدند، او بود که مرا تصديق کرد و مردم مرا تکذيب نموده (و دروغگويم خواندند)، و او بود که در مال خود با من مواسات کرد (و مرا بر خود مقدم ‏داشت) در وقتى که مردم محرومم کردند، و از او بود که خداوند فرزندانى روزى من کرد و از زنان ديگر نسبت‏ به فرزند محرومم ‏ساخت.
اي بانوي دل رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم! ميداني که هر وقت پيامبر گوسفندي را ذبح ميکرد، ميفرمود: «گوشتهاي آن را براي دوستان خديجه بفرستيد و چون براي پيغمبر هديهاي ميآوردند، ميفرمود: براي فلان بانويي ببريد که از دوستان خديجه بوده است. من دوستان خديجه را دوست دارم.»[8]
در روز فتح مکه، پيامبر صلي الله عليه و آله و
سلم مسير حرکت را به گونهاي تنظيم کرد که از کنار مزار تو، اي خديجه عبور نمايد.
در صفحه صفحههاي تاريخ، بزرگان زيادي برايت گفتهاند و به يادت سرودهاند، هشام بن محمّد كلبى، عالم مشهور به فضل و علم، يکي از اصحاب امام صادق عليه السلام ميگويد: رسول خدا، خديجه را دوست داشت و به او احترام مي‏گذاشت و در بعضي کارها با او مشورت مي‏کرد. او وزير صدق و راستي بود و نخستين زني است که به پيامبر(ص) ايمان آورد و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم تا وقتي‏که خديجه زنده بود، هرگز همسر ديگري برنگزيد. تمام فرزندانش به جز ابراهيم از خديجه بودند.»
اي همراهترين بانو! تاريخ در مقابل عظمتت سر فرود مي‏آورد و در برابر وفا و فداکاريت متواضعانه مي‏ايستد، اين دستِ نياز ما و اين هم دستان مهربان تو، يا امّ المؤمنين، خديجه کبري، دست ما را هم بگير...!

--------------------------------------------------------------------------------

[1]. الافصاح في امامة اميرالمؤمنين، ص217؛ شرح منهاج الكرامه في معرفة الامام، ص 445.
[2]. الوقايع و الحوادث، ص13؛ بحارالانوار، ج17، ص309 و ج16، ص22.
[3] . بحارالانوار،ج16،ص81 و ج103،ص374.
[4]. شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 226.
[5]. اسدالغابه، ج5، ص437؛ استيعاب، ج4، ص1821.
[6]. سوره ضحي، آيه 8.
[7]. بحارالانوار، ج 16، ص 8. اسد الغابة ج 5 ص 438.
[8]. رياحين الشريعه، ج 2، ص 206.
 
بالا