رو كرد به ما و با آوای ملكوتی وحی فرمود: یا ایها الذین آمنوا!

ایلیا

خودمونی
"منجی دوازدهمی"
رو كرد به ما و با آوای ملكوتی وحی فرمود:
یا ایها الذین آمنوا!
دستپاچه گفتیم: بله!

فرمود: آمِنوا.
چشمهای زمینیمان گرد شد: ما كه ایمان داریم!

فرمود: و لما یدخل الایمان فی قلوبكم. (سوره حجرات، 14)
گفتیم: دلهای ما؟! لبریز از عشق و ایمان است! نمازهایمان را كه دیدهای؟!
فرمود: همانها كه وقتی میخوانید، گویی صدها خدا دارید؟ همانها كه جز لفظی و خم و راست شدنی، چیزی از آن نمیدانید و بهرهای برای جانهایتان برنمیگیرید؟
جا خوردیم. گفتیم: انفاقهایمان. آنها را كه خوب انجام میدهیم؟!

فرمود: لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون. (سوره آلعمران، 92)
گفتیم: از «مما تحبون» هم میدهیم!
فرمود: «ثم لا یتبعون ما انفقوا منا و لا اذی»؛ (سوره آلعمران، 93) این شرط را فراموش میكنید.
گفتیم: به پدر و مادرمان اما میرسیم.
فرمود: كار به این سادگی نیست. گفته بودم «و لا تقل لهما اف»! (سوره اسراء، 23)
گفتیم: عبادت میكنیم. قرآن میخوانیم. ذكر میگوییم. ما مسلمانهای خوبی هستیم!

فرمود: لا تمنوا علی اسلامكم؛ بل الله یمن علیكم أن هداكم للایمان. (سوره حجرات، 17)


كم آورده بودیم؛ حسابی! سرخ شده بودیم! درست مثل شاگردی كه تكلیفش را سر هم بندی كرده باشد و حالا پای تخته به تحمل نگاه عتابآمیز معلم ایستاده باشد!

كم آورده بودیم؛ حسابی! درست مثل پرندهای كه در رؤیای یك پرواز بلند بر اوج آسمان غرق باشد و ناگهان خود را ببیند كه از آشیانهاش فقط یك شاخه بالاتر پریده است!

كم آورده بودیم؛ حسابی! اما او مهربان بود؛ مثل همیشه!
 

ایلیا

خودمونی
"منجی دوازدهمی"
اما او مهربان بود؛ مثل همیشه!
و آن قدر مهربانیاش دیدنی و چشیدنی بود كه لمس میشد. با تمام حواس.
خون میشد در رگهایمان و جریان پیدا میكرد.
هوا میشد در ریههایمان و جانمان را تازه میكرد. از تمام ذرات هستی فواران میزد و فضاها را زیبا... نه! معطر... نه! نورانی... نه! نمیدانم چه! اما كاری میكرد با جهان كه گفتنی نیست.
از تمام زیباییها و عطرها و نورها، زیباتر و معطرتر و نورانیتر بود.
انگار معنی این كلمهها بود به تمام.

مثل معلمی كه به شاگرد سر به هوایش فرصت جبران بدهد... نه! مثل خدایی كه دنبال بهانه باشد تا كوتاهیهای بنده مغرورش را ببخشد، اجازه داد تا برویم، بنشینیم و در خلوت خود فكر كنیم.

دلمان را كه هدیه او بود و عقلمان را كه هدیه او بود و قرآنش را كه هدیه او بود، برداشتیم و در خلوتمان روی تاقچه روبه رویی گذاشتیم.
میخواستیم خودمان را بگذاریم در معرض قضاوت و ببینیم چه میشود.

دلمان گله داشت كه صافش نمیكنیم؛ كه چشمههای زلال محبت را در آن نمیگشاییم تا مردابهای كینه را بشویند و ببرند و فضایش را بهاری كنند. میگفت آرزوی یك سر سوزن صداقت دارد.
عقلمان گله داشت كه زود به زود به سراغش نمیرویم؛ كه با دلمان آتشیاش نمیدهیم.
قرآنش گله داشت كه نمیخوانیمش؛ كه نمیدانیمش؛ كه نمیشناسیمش و نمیشناسانیمش!

غمانگیز بود، اما باید باور میكردیم. وحشتناك بود، اما باید میپذیرفتیم:
از این همه زیبایی و نور و مهربانی كه به ما داده بود،
«غرور»ی حاصلمان شده بود،
«نماز»ی كه او نمیپسندید،
«انفاق»ی كه او نمیپسندید،
«احترام»ی كه او نمیپسندید، و... كه او نمیپسندید!

آری؛ درست بود. باید به ما میگفت: «آمنوا»!
این ایمان كه ما داشتیم، درست مثل یك ساختمان كلنگی، باید فرو میریخت، گودبرداری میشد، با روشهای ضد زلزله از پی ساخته میشد، با مصالح مرغوب از كارخانههای استاندارد، یك بار دیگر چیده میشد و بالا میآمد.

باید به ما میگفت «آمنوا» و ما باید صبر میكردیم تا هر وقت دیدیم موقع گفتن «اشهد ان لا اله...»
هیچ كلمه دیگری غیر از حروف زلال «الله» از عمق سرچشمههای جانمان بر لب جاری نمیشود؛ مال و مقام و خانواده و چه و چه از هر سوی ذهن و دلمان لبریز نمیشوند، حشره غرور از سر و كولمان بالا نمیرود، بگوییم بنده اوییم و صادقانه و عاشقانه، خنكای دلنشین ایمان ناب را بر كویر خشك جانهای تشنهمان بچشانیم.
 
بالا