ما همون چارتا استخون و یه پلاکیم

مجنون الحسین

کاربر فعال
"بازنشسته"
[h=2]ما همون چارتا استخون و یه پلاکیم[/h]
خیلی شوخطبع بود تا جایی كه من دیگه نمیتونستم فرق شوخی و جدیش را تشخیص بدم. در حین جدیت هم قیافش شوخطبعی را نشون میداد.
یادمه روز آخری كه با هم بودیم، از بیرون كه اومدم خونه، گفتم: بابا جون این بار كه بری كی برمیگردی زود یا دیر خندید و گفت: خیلی دیر نیست . گفتم: چقدر طول میكشه.

گفت: زیاد نیست. یه نگاهی به دور و برش كرد و دخترعموی دو ساله اش را كه اون شب مهمونمون بود نشون داد و گفت: عروسی زهرا خانم برمیگردم این حرف را كه زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخیهاش.
اما این بار شوخی نمیكرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عمویش بود كه از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن كه جنازش پیدا شده ، من و مادرش خوشحال بودیم اما از یه طرف سوروسات عروسی زهرا خانم هم به راه بود نمی توانستیم شادی اونها را بهم بزنیم و از طرفی اگه بیخبر میرفتیم خان دادش ناراحت میشد، مادرش گفت: بالاخره كه چی باید یه جوری خان دادش را مطلع كنیم. بعد بریم، كه ناراحت نشن. رفتیم خونشون تا اونجا مدام ذكر میگفتیم و صلوات میفرستادیم كه ناراحت نشن. خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم كه علی داره میاد خوشحال شد اما بعد كه گفتم: شهید شده و جنازش را دارن میارن زهرا خانم كه شب عروسیش با اومدن پسر عموش یكی شده بود خیلی ناراحت شد و گفت: چرا باید عروسی من به خاطر چهار تا استخوان و یه پلاك عقب بیفته. زن داداشم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی بریم سراغ مردهها.....
مادر علی كه ناراحت شده بود اما به روی خودش نمیآورد، گفت: باشه ما میریم معراج شهدا علی را تحویل میگیریم بعد میایم عروسی زهرا خانم........
اما این بار شوخی نمیكرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عمویش بود كه از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن كه جنازش پیدا شده​

شب عروسی همین كار را كردیم اما هنوز زهرا دلخور بود و میگفت آخه چهار تا استخون اونم بعد از سالها چه ارزشی داره كه عروسی من باید بهم بخوره........
چهار روز بعد از عروسی ، یه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان میگفت: كه در خونه را زدن با تعجب اینكه این موقع از صبح كیه در میزنه یا خدای ناكرده اتفاق بدی افتاده رفتم در را باز كردم دیدم زهرا دختر برادرم با چشمای پر از اشك و گریهكنان پشت دره. سلام عمو . علیك السلام عموجون. چی شده چرا گریه میكنی؟
عمو علی، علی.....
علی چی عمو جون؟
قبر علی كجاست؟ میخوای چی كار عمو؟
میخوام برم معذرت خواهی عمو.

چی شده بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده.
عمو دیشب كه خوابیده بودم چند بار از خواب پریدم اما هر بار كه میخوابیدم همین خواب را میدیدم، خواب میدیدم توی یه باتلاق خیلی بزرگ افتادم، هرچی فریاد میزنم هیچ كس به كمكم نمییاد، داد میزدم و همسرم را صدا میكردم اما انگار نه انگار كه صدای من را میشنید، هر چی دست و پا میزدم بیشتر فرو میرفتم.
بعد از ناامیدی از كمك دیگران، وقتی تا به گردن توی باتلاق فرو رفته بودم، دیدم كه چهارتا استخون و یه پلاك به دادم رسیدن و منو نجات دادن.
بهشون گفتم: شما كی هستین كه من را نجات میدید؟؟؟
گفتن: ما همون چهارتا استخون و یه پلاكیم،
بعد بهم گفتن؛ الدنیا دار الفانی...
بهشون گفتم منظورتون چیه؟ گفتن: به این دنیا دل نبند، كه فانی و از بین رفتنی است. بعدش گفتن لذتهای دنیا فقط برای مدت كوتاهیه، بعد از دست میره. دنبال لذتهای بلند مدت باش.
با این حرف از خواب پریدم و تا الآن كه بیام خونه شما این حالم بود. عمو شما فكر میكنید علی من را میبخشه؟؟؟
در حالی كه اشكهایش را پاك میكردم گفتم: آره دخترم میبخشه، حالا پاشو نمازت را بخون تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون كه الانه نگرانت میشه. بعد هر دو با هم به نماز ایستادیم، و صدای الله اكبر زهرا من را به یاد صدای علی انداخت، وقتی سلام نماز را گفتم صدای زهرا را شنیدم « السلام علیكم و رحمة الله و بركاته»
سالها بود كه توی این خونه به جز من و حاج خانم كس دیگهای اینجا نماز نخونده بود.
وقتی بلند شدم رفتم كنار طاقچه تا جانمازم را روی طاقچه بذارم این عكس علی بود كه بهم لبخند میزد. وقتی برگشتم و صورت زهرا را نگاه كردم خیلی آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود.

خیلی شوخطبع بود تا جایی كه من دیگه نمیتونستم فرق شوخی و جدیش را تشخیص بدم. در حین جدیت هم قیافش شوخطبعی را نشون میداد.
یادمه روز آخری كه با هم بودیم، از بیرون كه اومدم خونه، گفتم: بابا جون این بار كه بری كی برمیگردی زود یا دیر خندید و گفت: خیلی دیر نیست . گفتم: چقدر طول میكشه.

گفت: زیاد نیست. یه نگاهی به دور و برش كرد و دخترعموی دو ساله اش را كه اون شب مهمونمون بود نشون داد و گفت: عروسی زهرا خانم برمیگردم این حرف را كه زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخیهاش.
اما این بار شوخی نمیكرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عمویش بود كه از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن كه جنازش پیدا شده ، من و مادرش خوشحال بودیم اما از یه طرف سوروسات عروسی زهرا خانم هم به راه بود نمی توانستیم شادی اونها را بهم بزنیم و از طرفی اگه بیخبر میرفتیم خان دادش ناراحت میشد، مادرش گفت: بالاخره كه چی باید یه جوری خان دادش را مطلع كنیم. بعد بریم، كه ناراحت نشن. رفتیم خونشون تا اونجا مدام ذكر میگفتیم و صلوات میفرستادیم كه ناراحت نشن. خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم كه علی داره میاد خوشحال شد اما بعد كه گفتم: شهید شده و جنازش را دارن میارن زهرا خانم كه شب عروسیش با اومدن پسر عموش یكی شده بود خیلی ناراحت شد و گفت: چرا باید عروسی من به خاطر چهار تا استخوان و یه پلاك عقب بیفته. زن داداشم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی بریم سراغ مردهها.....
مادر علی كه ناراحت شده بود اما به روی خودش نمیآورد، گفت: باشه ما میریم معراج شهدا علی را تحویل میگیریم بعد میایم عروسی زهرا خانم........
اما این بار شوخی نمیكرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عمویش بود كه از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن كه جنازش پیدا شده​

شب عروسی همین كار را كردیم اما هنوز زهرا دلخور بود و میگفت آخه چهار تا استخون اونم بعد از سالها چه ارزشی داره كه عروسی من باید بهم بخوره........
چهار روز بعد از عروسی ، یه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان میگفت: كه در خونه را زدن با تعجب اینكه این موقع از صبح كیه در میزنه یا خدای ناكرده اتفاق بدی افتاده رفتم در را باز كردم دیدم زهرا دختر برادرم با چشمای پر از اشك و گریهكنان پشت دره. سلام عمو . علیك السلام عموجون. چی شده چرا گریه میكنی؟
عمو علی، علی.....
علی چی عمو جون؟
قبر علی كجاست؟ میخوای چی كار عمو؟
میخوام برم معذرت خواهی عمو.

چی شده بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده.
عمو دیشب كه خوابیده بودم چند بار از خواب پریدم اما هر بار كه میخوابیدم همین خواب را میدیدم، خواب میدیدم توی یه باتلاق خیلی بزرگ افتادم، هرچی فریاد میزنم هیچ كس به كمكم نمییاد، داد میزدم و همسرم را صدا میكردم اما انگار نه انگار كه صدای من را میشنید، هر چی دست و پا میزدم بیشتر فرو میرفتم.
بعد از ناامیدی از كمك دیگران، وقتی تا به گردن توی باتلاق فرو رفته بودم، دیدم كه چهارتا استخون و یه پلاك به دادم رسیدن و منو نجات دادن.
بهشون گفتم: شما كی هستین كه من را نجات میدید؟؟؟
گفتن: ما همون چهارتا استخون و یه پلاكیم،
بعد بهم گفتن؛ الدنیا دار الفانی...
بهشون گفتم منظورتون چیه؟ گفتن: به این دنیا دل نبند، كه فانی و از بین رفتنی است. بعدش گفتن لذتهای دنیا فقط برای مدت كوتاهیه، بعد از دست میره. دنبال لذتهای بلند مدت باش.
با این حرف از خواب پریدم و تا الآن كه بیام خونه شما این حالم بود. عمو شما فكر میكنید علی من را میبخشه؟؟؟
در حالی كه اشكهایش را پاك میكردم گفتم: آره دخترم میبخشه، حالا پاشو نمازت را بخون تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون كه الانه نگرانت میشه. بعد هر دو با هم به نماز ایستادیم، و صدای الله اكبر زهرا من را به یاد صدای علی انداخت، وقتی سلام نماز را گفتم صدای زهرا را شنیدم « السلام علیكم و رحمة الله و بركاته»
سالها بود كه توی این خونه به جز من و حاج خانم كس دیگهای اینجا نماز نخونده بود.
وقتی بلند شدم رفتم كنار طاقچه تا جانمازم را روی طاقچه بذارم این عكس علی بود كه بهم لبخند میزد. وقتی برگشتم و صورت زهرا را نگاه كردم خیلی آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود.
 
بالا